بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت پنجم
🌷کتاب سه دقیقه در قیامت🌷
🔹باهمه دوستان وآشنایان خداحافظی کردم.باهمسرم که باردار بود ودراین سالها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم.ازهمه حلالیت طلبیدم وباتوکل به خدا راهی بیمارستانی دراصفهان شدم.وارد اتاق عمل شدم حس خاصی داشتم احساس می کردم که از این اتاق عمل دیگر برنمی گردم.تیم پزشکی بادقت بسیاری کارش را شروع کرد.من در همان اول کار بی هوش شدم.
🔹عمل جراحی طولانی شد وبر داشتن غده پشت چشم،با مشکل مواجه شد.پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند. برداشتن غده همان طور که پیش،بینی میشد بامشکل جدی همراه شد.آنها کاررا ادامه دادند ودر آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد.....
🔹احساس کردم انها کارا به خوبی انجام دادنددیگر هیچ مشکلی نداشتم. آرام وسبک شدم چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد.یکباره احساس راحتی کردم سبک شدم.باخودم گفتم خدارو شکر از این همه درد چشم وسردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی انجام شد .بااینکه کلی دستگاه به سر وصورتم بسته بود. اماز روی تخت جراحی بلند شدم ونشستم.
🔹برای،یک لحظه،زمانی که نوزاد و درآغوش مادر بودم را دیدم! از لحظه ای که وارد بیما رستان شدم، برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت!چقدر حس وحال شیرینی داشتم. در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم! در همین حال وهوا بودم که جوانی بسیار زیبا ، با لباسی سفید ونورانی در سمت راست خودم دیدم.
🔹 اوبسیار زیبا ودوست داشتنی بود. نمی دانم چرا اینقدر اورا دوست داشتم. می خواستم بلند شوم واورا در آغوش بگیرم .اوکنار من ایستاده بو د وبه صورت من لبخند می زد.محو چهره ی او بودم.
باخودم می گفتم: چقدر چهره اش زیباست! چقدر آشناست. من اورا کجا دیدم!؟
🔹سمت چپم را نگاه کردم.عمو وپسر عمه ام، آقاجان سیدو...ایستاده بودند عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سال ها آنهارا می دیدم خیلی خوشحال شدم. زیر چشمی به جوان زیبا رویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر اورادوست دارم ..
چقدر چهره اش برایم آشناست. یکباره یادم آمد حدود ۲۵سال پیش شب قبل از سفر مشهدعالم خواب حضرت عزرائیل..با ادب سلام کردم.حضرت عزرائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟
🔹با تعجب گفتم کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح، ماسک روی صورتش را در آورد وبه اعضای تیم جراحی گفت: مریض از دست رفت. دیگه فایده ای نداره..... بعد گفت: خسته نباشید. شماتلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه یکی دیگه از پزشک ها گفت دستگاه شوک رو بیارین..نگاهی به دستگاه ها ومانیتور اتاق عمل کردم. همه از حرکت ایستاده بودند!
🔹 عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من می توانستم صورتش را ببینم! حتی می فهمیدم که درفکرش چه می گذرد!من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می فهمیدم. همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را می دیدم! برادرم با یک تسبیح دردست، نشسته بودکنار اتاق عمل ذکر می گفت. خوب به یاد دارم که چه ذکری می گفت اما از آن عجیب تر اینکه ذهن اورا می توانستم بخوانم!
🖇......✏......ادامه دارد
هر روز یک صفحه از کتاب سه دقیقه درقیامت را با ما دنبال کنید.
🔹️کاری از کانون نظام تبیین نهضت پیشرفت بانوان مشکین شهر
تهیه وتتظیم ⚡فاطمه رضایی
(۵)
#سیر_مطالعاتی
#جهاد_تبیین
#نظام_تبیین
#تبینگری
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت ششم
🌷کتاب سه دقیقه در قیامت🌷
🔹وبا خودش می گفت: خدا کند که برادرم بر گرده.او دو فرزند کوچک دارد وسومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد،مابا بچه هایش چه کنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه های من چه کند؟
🔹کمی آن طرف تر، داخل یکی از اتاق های بخش ،یک نفر در مورد من باخدا حرف میزد! من اورا می دیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده وبرایم دعا میکرد.اورا شناختم قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم بااو خداحافظی کردم وگفتم شاید برنگردم..
🔹 این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من را ببر، اما اورا شفا بده.او زن وبچه دارد من نه. یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه می شوم.نیت هاواعمال آنها را می بینم و....بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت برویم؟ از وضعیت به وجود آمده راحت شدن
از درد وبیماری خوشحال بودم.فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده اماگفتم نه! خیلی زود فهمیدم منظوز ایشان،مرگ من وانتقال به اون جهان است.مکثی کردم.وبه پسر عمه ام اشاره کردم بعد گفتم : من آرزوی شهادت دارم من سالها به دنبال جهاد وشهادت بودم حالا با این وضع بروم؟!
🔹اما انگار اصرارهای من بی فایده بود. باید می رفتم. همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند ودر چپ وراست من قرار گرفتند وگفتند: برویم. بی اختیار
همراه با آنها حرکت کردم.لحظه ای بعد ، خود راهمراه بااین دو نفر در دریک بیابان دیدم!
🔹این را هم بگویم که زمان اصلا مانند ایجانبود.من در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم وصدها نفر را می دیدم! آن زمان کاملا متوجه بودم. که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم.پسرعمه وعمویم درکنارم حضور داشتند وشرایط خیلی عالی بود.
🔹در روایات شنیده بودم که دو ملک از،سوی خدا همیشه باما هستند.، حالا داشتم این دوملک را می دیدم. چقدر چهره آنها زیبا ودوست داشتنی بود . دوست داشتم همیشه با آنها باشم.ماباهم دروسط یک بیابان کویری وخشک وبی آب وعلف حرکت می کردیم جلوتر چیزی را دیدم!روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم!
🔹 به اطراف نگاه کردم .سمت چم من دردور دست ها، چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه میدیدم سراب نبود، شعله های آتش بود. حرارتش را از راه دور حس میکردم. به سمت راست خیره شدم. در دور دست ها یک باغ بزرگ وزیبا، یاچیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم به شخص پشت میز سلام کردم.باادب جواب داد..
منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد. این دو جوان که در کنارم من بودند، هیچ عکس العملی نشان ندادند.
🔹حالا من بودم وهمان دو جوان که در کنار م قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب قطور را در مقابل من قرار داد..
🖇.......✏........ادامه دارد.........
هر روز یک صفحه از کتاب سه دقیقه در قیامت را باما دنبال کنید.........🙏..........
🔹️کاری از کانون نظام تبیین نهضت پیشرفت بانوان
🔹 تهیه وتنظیم⚡رضایی
(۶)
#تبینگری
#نظام_تبیین
#جهاد_تبیین
#سیر_مطالعاتی
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت هفتم
🌷کتاب سه دقیقه درقیامت🌷
🔹جوان پشت میز، به آن کتاب بزرگ اشاره کرد. وقتی تعجب من را دید، گفت :کتاب خودت هست، بخوان. امروز برای حسابرسی ، همین که خودت آن را ببینی کافی است.چقدر این جمله آشنا بود. در یکی از جلسات قرآن، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود.《اقرا کتابک، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا》 این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت.
🔹نگاهی به اطرافیانم کردم. کمی مکث کردم وکتاب را باز کردمبالای سمت چپ صفحه اول، باخطی درشت نوشته بود.
●۱۳سال و۶ماه و۴روز●
🔹از آقای که پشت میزبود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شماست. دقیقاََ دراین تاریخ به بلوغ رسیدی. توی ذهنم بود که تاریخ، یکسال از پانزده سال قمری کمتر است.اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت:نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
🔹 قبل از آن ودر صفحه سمت راست،اعمال خوب زیادی نوشته شده بود. از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت وهیئت واحترام به والدین و......پرسیدم این ها چیست؟ گفت: این ها اعمال خوبی است که قبل ازبلوغ انجام دادی همه این کارها ی خوب برایت حفظ شده.
🔹قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم، جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد وگفت: نمازهایت خوب و مورد قبول است برای همین وارد بقیه اعمال میشویم .یاد حدیثی افتادم که پیامبر (ص) فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال برامتم واجب کرد، نمازهای پنج گانه است واولین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرده نمازهای پنج گانه است واولین چیزی که ازکارهای
آنان به سوی خدا بالا میرود نمازهای پنج گانه است ونخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی میشود،نمازهای پنجگانه می باشد.
🔹من قبل از بلوغ، نمازم راشروع کرده بودم وبا تشویق های پدر ومادرم، همیشه درمسجد حضور داشتم.کمتر روزی پیش می آمد که نماز صبحم قضا شود اگریک روز خدای ناکرده نماز صبحم قضا میشد تاشب خیلی ناراحت وافسرده بودم. این اهمیت به نماز راازبچگی آموخته بودم وخدا را شکر همیشه اهمیت میدادم..
🔹وقتی آن ملک، یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب، اینگونه به نماز اهمیت داد وبعد به سراغ بقیه اعمال رفت یاد حدیثی افتادم که معصومین (ع) فرمودند: اولین چیزی که مورد محاسبه قرار میگیرد، نماز است.اگرنماز قبول شود، بقیه اعمال قبول میشودواگر نماز رد شود...
🔹خوشحال شدم به صفحه اول کتابم نگاه کردم.از همان روز بلوغ، تمام کارهای من باجزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب وبد را دقیق نوشته بودند وصرف نظر نکرده بودند. تازه فهمیدم که 《فمن یعمل مثقال ذره خیراََیره》 یعنی چه. هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم، آنها جدی جدی نوشته بودند! درداخل این کتاب، درکنار هر کدام از کارهای روزانه من،چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به آن خیره می شدیم،مثل فیلم به نمایش درمی آمد درست مثل قسمت ویدئو درموبایل های جدید،فیلم آن ماجرا رامشاهده میکردیم. آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات! یعنی درمواجه بادیگران،حتی فکر افردا را هم میدیدیم.لذا نمی شد هیچ کدام از آن کارها را انکار کرد..
🔹 غیر از کارها، حتی نیت های ما ثبت شده بود آنها همه چیز را دقیق نوشته بودند جای هیچگونه اعتراضی نبود تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمی شد بزنیم. اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد وهیئت بودم.ازاین بابت به خودم افتخار می کردم وخودم را از همین حالا دربهترین درجات بهشت می دیدم.
🔹همینطور که به صفحه اول نگاه می کردم وبه اعمال خوبم افتخار میکردم. یکدفعه دیدم،یکی یکی اعمال خوبم درحال محو شدن است! صفحه پراز اعمال خوب بود.اما حالا تبدیل به کاغذسفید
شده بود باعصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا اینها محو شد. مگه من این کارهای خوب رو نکردم؟ گفت بله درسته، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت رو کردی اعمال خوب شما به نامه عمل اومنتقل شد.
🔹 باعصبانیت گفتم چرا؟ چرا همه اعمال من؟ اوهم غیر مستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر گرانقداراسلام که میفرماید: سرعت نفوذ آتش درخوردن گیاه خشک به پای سرعت اثر غیبت درنابودی حسنات یک بنده نمی رسد. رفتم صفحه بعد. آن روز هم پرازاعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسیج، هیئت ورضایت پدرومادر فیلم تمام اعمال موجودبود،امالازم به مشاهده نبود.تمام اعمال خوب،موردتایید من بود آن زمان دوران دفاع مقدس بود.وخیلی ها مثل من بچه مثبت بودند خیلی ازکارهای خوبی که فراموش کرده بودم.تماماََ برای من یادآوری میشد.اماباتعجب دوباره مشاهده کردم....
🖇...✏....ادامه دارد
🔹کاری از کانون نظام تبیین نهضت پیشرفت بانوان شهرستان مشکین شهر
🔹تهیه و تنظیم⚡️فاطمه رضایی
#سیر_مطالعاتی #نظام_تبیین #جهاد_تبیین #تبینگری
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت هشتم
🌷کتاب سه دقیقه درقیامت🌷
🔹جوان پشت میز، به آن کتاب بزرگ اشاره کرد. وقتی تعجب من را دید، گفت :کتاب خودت هست، بخوان. امروز برای حسابرسی ، همین که خودت آن را ببینی کافی است.چقدر این جمله آشنا بود. در یکی از جلسات قرآن، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود.《اقرا کتابک، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا》 این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت.
🔹نگاهی به اطرافیانم کردم. کمی مکث کردم وکتاب را باز کردمبالای سمت چپ صفحه اول، باخطی درشت نوشته بود.
●۱۳سال و۶ماه و۴روز●
🔹از آقای که پشت میزبود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شماست. دقیقاََ دراین تاریخ به بلوغ رسیدی. توی ذهنم بود که تاریخ، یکسال از پانزده سال قمری کمتر است.اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت:نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
🔹 قبل از آن ودر صفحه سمت راست،اعمال خوب زیادی نوشته شده بود. از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت وهیئت واحترام به والدین و......پرسیدم این ها چیست؟ گفت: این ها اعمال خوبی است که قبل ازبلوغ انجام دادی همه این کارها ی خوب برایت حفظ شده.
🔹قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم، جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد وگفت: نمازهایت خوب و مورد قبول است برای همین وارد بقیه اعمال میشویم .یاد حدیثی افتادم که پیامبر (ص) فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال برامتم واجب کرد، نمازهای پنج گانه است واولین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرده نمازهای پنج گانه است واولین چیزی که ازکارهای
آنان به سوی خدا بالا میرود نمازهای پنج گانه است ونخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی میشود،نمازهای پنجگانه می باشد.
🔹من قبل از بلوغ، نمازم راشروع کرده بودم وبا تشویق های پدر ومادرم، همیشه درمسجد حضور داشتم.کمتر روزی پیش می آمد که نماز صبحم قضا شود اگریک روز خدای ناکرده نماز صبحم قضا میشد تاشب خیلی ناراحت وافسرده بودم. این اهمیت به نماز راازبچگی آموخته بودم وخدا را شکر همیشه اهمیت میدادم..
🔹وقتی آن ملک، یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب، اینگونه به نماز اهمیت داد وبعد به سراغ بقیه اعمال رفت یاد حدیثی افتادم که معصومین (ع) فرمودند: اولین چیزی که مورد محاسبه قرار میگیرد، نماز است.اگرنماز قبول شود، بقیه اعمال قبول میشودواگر نماز رد شود...
🔹خوشحال شدم به صفحه اول کتابم نگاه کردم.از همان روز بلوغ، تمام کارهای من باجزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب وبد را دقیق نوشته بودند وصرف نظر نکرده بودند. تازه فهمیدم که 《فمن یعمل مثقال ذره خیراََیره》 یعنی چه. هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم، آنها جدی جدی نوشته بودند! درداخل این کتاب، درکنار هر کدام از کارهای روزانه من،چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به آن خیره می شدیم،مثل فیلم به نمایش درمی آمد درست مثل قسمت ویدئو درموبایل های جدید،فیلم آن ماجرا رامشاهده میکردیم. آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات! یعنی درمواجه بادیگران،حتی فکر افردا را هم میدیدیم.لذا نمی شد هیچ کدام از آن کارها را انکار کرد..
🔹 غیر از کارها، حتی نیت های ما ثبت شده بود آنها همه چیز را دقیق نوشته بودند جای هیچگونه اعتراضی نبود تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمی شد بزنیم. اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد وهیئت بودم.ازاین بابت به خودم افتخار می کردم وخودم را از همین حالا دربهترین درجات بهشت می دیدم.
🔹همینطور که به صفحه اول نگاه می کردم وبه اعمال خوبم افتخار میکردم. یکدفعه دیدم،یکی یکی اعمال خوبم درحال محو شدن است! صفحه پراز اعمال خوب بود.اما حالا تبدیل به کاغذسفید
شده بود باعصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا اینها محو شد. مگه من این کارهای خوب رو نکردم؟ گفت بله درسته، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت رو کردی اعمال خوب شما به نامه عمل اومنتقل شد.
🔹 باعصبانیت گفتم چرا؟ چرا همه اعمال من؟ اوهم غیر مستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر گرانقداراسلام که میفرماید: سرعت نفوذ آتش درخوردن گیاه خشک به پای سرعت اثر غیبت درنابودی حسنات یک بنده نمی رسد. رفتم صفحه بعد. آن روز هم پرازاعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسیج، هیئت ورضایت پدرومادر فیلم تمام اعمال موجودبود،امالازم به مشاهده نبود.تمام اعمال خوب،موردتایید من بود آن زمان دوران دفاع مقدس بود.وخیلی ها مثل من بچه مثبت بودند خیلی ازکارهای خوبی که فراموش کرده بودم.تماماََ برای من یادآوری میشد.اماباتعجب دوباره مشاهده کردم....
🖇...✏...ادامه دارد
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
#سیر_مطالعاتی #جهاد_تبیین #نظام_تبیین #تبینگری
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت نهم
🌷کتاب سه دقیقه درقیامت🌷
🔹کمک به یک خانواده فقیر
🔹شرح جزئیات وفیلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهید من هر چه فکر کردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم!، یعنی دوست داشتم، اما توان مالی نداشتم که به آنها کمک کنم ، آن خانواده را می شناختم.آنها در همسایه گی مابودند واضاع مالی خوبی نداشتند .خیلی دلم می خواست به آنها کمک کنم. برای همین یک روز از خانه خارج شدم وبه بازار رفتم.به دو نفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی،داشتند. مراجعه کردم .من شرح حال آن خانواده را گفتم واینکه چقددر مشکلات هستند. اما انها اعتنایی نکردند.
🔹حتی یکی از آنها به من گفت این کارا به تو نیومده.این کار بزرگتر هاست. ان زمان من ۱۵ سال بیشتر نداشتم.وقتی این برخورد رابا من داشتند من هم دیگر پیگیری نکردم.اما عجیب بود که درنامه عمل من، کمک به آن خانواده فقیر ثبت شده بود! به جوان پشت میز گفتم : من که کاری برای آنها نکردم؟
🔹: گفت تونیت این کار را داشتی ودر این راه تلاش کردی، اما به نتیجه نرسیدی.برای همین نیت وحرکتی که کردی درنامه عملت ثبت شده است.یاد حدیث رسول گرامی اسلام درنهج الفصاحع ، ص ۵۹۳ افتادم :《خدای والا می فرماید وقتی بنده من کار نیکی اراده کند ونکند یا نتواند انجام دهد ان را یک کار نیک برای وی ثبت میکنم.......
🔹البته فکر ونیت کار خوب .،دربیشتر صفحات ثبت شده بود. هر جایی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی امکانش را نداشتم، اما برای اجرای ان قدم برداشته بودم،درنامه عمل من ثبت شده بود.ولی خدارا شکر که نیت های من گناه ونادرست ثبت نمی شد.درصفحات بعد وجای جای این کتاب مشاهده می کردم که چنین اتفاقی افتاده. یعنی نیت های خوب من ثبت شده بود.
🔹 البته بازهم مشاهده می کردم که اعمال خوب خودم را با ندانم کاری واشتباهات وگناهانی که بیشتر در رابطه با دیگران بود ازبین می بردم هر چه جلو می رفتم .، نامه عملم بیشتر خالی
می،شد! خیلی از این بابت ناراحت بودم. از طرفی نمی دانستم چه کنم. ای کاش کسی بود که می توانستم گناهانم را به گردن اوبیندازم واعمال خوبش را بگیرم!اما هر چه می گذشت بدتر میشد.
🔹️ جوان پشت میز ادامه داد: وقتی اعمال شما بوی ریا بدهد پیش، خدا ارزشی ندارد. کاری که غیر خدا درآن شریک باشد به درد همان شریک میخورد،اعمال خالصت را نشان بده تا کار شما
سریع حل شود. مگر نشنیده ای《 اَلاَاعمالُ بِا لنیات.》 اعمال به نیت بستگی دارد.
🔹همین طور که با ناراحتی، کتاب اعمالم را ورق میزدم وبا اعمال نابود شده مواجه می شدم یکباره دیدم بالای صفحه باخط درشت نوشته شده...
🖇.....✏.......ادامه دارد
هر روز یک صفحه از کتاب سه دقیقه درقیامت را باما دنبال کنید🙏۹
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
#سیر_مطالعاتی #جهاد_تبیین #نظام_تبیین #تبینگری
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷سه دقیقه در قیامت🌷
قسمت دهم
صفحه با خط درشت
🔹نوشته شده: »نجات يك انسان«
خوب به ياد داشتم كه ماجرا چيست. اين كار خالصانه براي خدا بود به خودم افتخار كردم و گفتم: خدا را شكر. اين كار را واقعاً
خالصانه براي خدا انجام دادم. ماجرا از اين قرار بود كه يك روز در دوران جواني با دوستانم براي تفريح و شنا كردن، به اطراف سد زاينده
رود رفتيم. رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفريح يكباره صداي جيغ يك زن فريادهاي يك مرد همه را ميخكوب كرد! يك پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا ميزد، هيچكس هم جرئت نميكرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.
🔹من شنا و غريق نجات بلد بودم. آماده شدم كه به داخل آب بروم اما رفقايم مانع شدند! آنها ميگفتند: اينجا نزديك سد است و ممكن
است آب تو را به زير بكشد و با خودش ببرد. خطرناك است و...
اما يك لحظه با خودم گفتم: فقط براي خدا و پريدم داخل آب،خدا را شكر كه توانستم اين بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را به ساحل آوردم و با كمك رفقا بيرون آمديم. پدر و مادرش حسابي از من تشكر كردند. خودم را خشك كردم و لباسم را عوض کردم
🔹آماده رفتن شديم. خانواده اين بچه شماره آدرس مرا گرفتند.اين عمل خالصانه خيلي خوب در پيشگاه خدا ثبت شده بود. من
هم خوشحال بودم. الاقل يك كار خوب با نيت الهي پيدا كردم. ميدانستم كه گاهي وقتها، يك عمل خوب با نيت خالص، يك
انسان را در آن اوضاع نجات ميدهد. از اينكه اين عمل، خيلي بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهميدم كار مهمي كردهام. اما يكباره
مشاهده كردم كه اين عمل خالصانه هم در حال پاك شدن است! با ناراحتي گفتم: مگر نگفتيد فقط كارهايي كه خالصانه براي خدا باشد حفظ مي ُ شود، خب من اين كار را فقط براي خدا انجام دادم. پس چرا پاك شد؟! جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت: درست است، اما شما در مسير برگشت به خانه با خودت چه گفتيد
🔹يكباره فيلم آن لحظات را ديدم. انگار نيت دروني من مشغول صحبت بود. من با خودم گفتم: خيلي كار مهمي كردم. اگر جاي
پدر مادر اين بچه بودم، به همه خبر ميدادم كه يك جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت. اگه من جاي مسئولين استان بودم، يك هديه حسابي و مراسم ويژه مي ً گرفتم. اصال بايد روزنامهها و خبرگزاريها با من مصاحبه كنند. من خيلي كار مهمي كردم.
فرداي آن روز تمام اين اتفاقات افتاد. خبرگزاريها و روزنامه ها با من مصاحبه كردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به ديدنم آمد و يك هديه حسابي براي من آوردند و... جوان پشت ميز گفت: تو ابتدا براي رضاي خدا اين كار را كردي، اما بعد، خرابش كردي...آرزوي اجر دنيايي كردي و مزدت را هم گرفتي. درسته؟
🔹گفتم: همه اينها درسته. بعد باحسرت گفتم: چه كنم؟! دستم خالي است. جوان پشت ميز گفت: خيليها كارهايشان را براي خدا
انجام ميدهند، اما بايد تالش كنند تا آخر اين اخالص را حفظ كنند. بعضيها كارهاي خالصانه را در دنيا نابود ميكنند!
🖇.....✏......ادامه دارد.........
تهیه و تنظیم: فاطمه رضایی
#تبینگری #نظام_تبیین #جهاد_تبیین #سیر_مطالعاتی
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت یازدهم
🌷سه دقیقه درقیامت
🔹سفرکربلا
🔹حسابی به مشکل خورده بودم اعمال خوبم به خاطر شوخیهای بیش از حد وصحبت های پشت سر مردم وغیبت هاو....نابود میشد. واعمال زشت من باقی می ماند .البته وقتی یک کار خالصانه انجام داده بودم .همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت میشد.
🔹چرا که درقرآن آمده بود:《اِنَا الحسنات یُدهبِنَ السَیئات》 اما خیلی سخت بود. اینکه هر روزما دقیق بررسی وحسابرسی میشد.اینکه کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار میگرفت خیلی مشکل بود.همینطور که اعمال روزانه بررسی میشد،به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم. اواسط دهه هشتاد. یکباره جوان پشت میز گفت. به دستور آقا عبدالله پنج سال از اعمال شما را بخشیدیم. این پنج سال بدون حساب طی می شود.باتعجب گفتم:یعنی چه..
🔹گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده واعمال خوب تان باقی می ماند.نمی دانید چقدر خوشحال شدم. اگر در ان شرایط بودید لذتی که من ازشنیدن این خبر پیدا کردم را حس کردید.پنج سال بدون حساب وکتاب؟! گفتم: علت این دستور آقا برای چی بود
🔹همان لحظه به من ماجرارا نشان دادند ودر دهه هشتاد وبعد از نابودی صدام،بنده چندین بار توفیق یافتم که سفر کربلا بروم .دریکی ازاین سفرها، یک پیرمرد کر ولال درکاروان ما بود مدیرکاروان به من گفت: می توانی این پیر مرد را را مراقبت کنی وهمراه اوباشی؟ من هم مثل خیلی های دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم
وبا مولای خودم خلوت داشته باشم،اما بااکراه قبول کردم. کار از آنچه فکر می کردم سخت بود.این پیرمردهوش وحواس درست حسابی نداشت.اورا باید کاملا مراقبت می کردم.اگ لحظه اورا رها می کردم گم می،شد.
🔹خلاصه تمام سفر کربلای ما تحت الشعاع حضور این پیرمرد شداین پیرمرد هرروزبا من به حرم می آمد وبر می گشت.حضور قلب من کم شده بود. چون باید مراقب این پیرمرد می بودم روز آخر قصد خرید یک دست لباس داشت. فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمی شود، قیمت را جند برابر گفت.من جلو آمدم وگفتم: چی داری میگی؟ این آقا زائر مولاست.چرا اینطوری قیمت میدی.،این لباس قیمتش خیلی کمتره خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای این پیرمرد خریدم.با هم از مغازه بیرون آمدیم ..
🔹.من عصبانی وپیرمرد خوشحال بود باخودم گفتم: عجب دردسری برای خودمون درست کردیم . این دفعه کربلا اصلاََ به ما حال نداد.یکباره دیدم پیرمرد ایستادروبه حرم کرد وبا انگشت دست،مرا به آقا نشان داد وبا همان زبان بی زبان برای من دعا کرد.جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد،آقا امام حسین(ع) شفاعت کردند. وگناهان پنج سال تورا بخشیدند. باید درآن شرایط قرار می گرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم صدها برگه در کتاب اعمال من جلو رفت اعمال خوب این سالها همگی ثبت شد وگناهانش محو شده بود.
🖇..........✏.........ادامه دارد.........
هرروز یک صفحه از کتاب سه دقیقه درقیامت را باما دنبال کنید.......🙏.........
تهیه و تنظیم: فاطمه رضایی
#سیر_مطالعاتی #جهاد_تبیین #نظام_تبیین #تبینگری
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت دوازدهم
🌷سه دقیقه در قیامت🌷
🔹آزار مومن
🔹در دوران جوانی درپایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتمروزه وشبها بادوستانمان باهم بودیم. جمعه همگی درپایگاه بسیح دور هم جمع بودیم وبعد ازجلسه قرآن،فعالیت نظامی وگشت وبازرسی و.......داشتیم.درپشت محل پایگاه بسیج،قبرستان شهرستان ماقرارداشت. ماهم بعضی وقت ها،دوستان خودمان رااذیت میکردیم!البته تاوان تمام این اذیت ها را درآنجا دادم..
🔹برخی شبهای جمعه تا صبح درپایگاه حضور داشتیم.،یک شب زمستانی،برف سنگینی آمده بود.یکی از رفقا گفت: کی جرات داره الان بره تا ته قبرستون و برگرده؟! گفتم: این که کاری نداره من الان میرم.اوهم به من گفت: باید یک لباس سفید بپوشی!
🔹من سرتاپا سفید پوش شدم وحرکت کردم..خس خس صدای پای من برروی برف،از دور هم شنیده می شد.من به سمت انتهای قبرستان رفتم! اواخر قبرستان که رسیدم، صوت قران شخصی را ازدور شنیدم! یک پیرمرد روحانی که ازسادات بود.، شبهای جمعه تا سحر،درانتهای قبرستان ودر داخل یک قبر مشغول تجهد وقرائت قرآن میشد. فهمیدم که رفقا می خواستند با این کار، باسید شوخی کنند. می خواستم برگردم اما باخودم گفتم،: اگه الان برگردم رفقا من رو متهم به ترسیدن می کنند. برای همین تا انتهای قبرستان رفتم. هرچه صدای پای من نزدیک تر می شد،صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر میشد! از لحن او فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم. تااینکه به بالای قبری رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود. یکباره تا مرادید فریاد زد وحسابی ترسید.من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم.پیرمرد سید، رد پای مرا درداخل برف گرفت ودنبال من آمد وقتی وارد پایگاه شد، حسابی عصبانی بود.
🔹من هم ابتدا کتمان کردم،امابعد،ازاومعذرت خواهی کردم.او هم باناراحتی بیرون رفت. حالا چندین سال بعد از این ماجرا،درنامه عملم حکایت آن شب رادیدم.نمی دانید چه حالی بود.وقتی گناه یا اشتباهی رادر نامه عملم می دیدم ،خصوصاََ وقتی کسی را اذیت کرده بودم.
ازدرون عذاب می کشیدم. از طرفی دراین مواقع،باد سوزان از سمت چپ وزیدن می گرفت،
طوری که نیمی از بدنم ازدرون عذاب می کشیدم .
🔹از طرفی دراین مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزیدن می گرفت، طوری که نیمی از بدنم ازحرارت آن داغ می شد! وقتی چنین اعمالی رامشاهده می کردم.به گونه ای آتش رادر نزدیکی خودم می دیدم که چشمانم دیگر تحمل نداشت. همان موقع دیدم که پیرمرد سید، که چند سال قبل مرحوم شده بود. از راه آمد وکنار جوان پشت میز قرار گرفت سید به آن جوان گفت: من از این مرد نمی گذرم.اومرا اذیت کرد. اومرا ترساند.من هم روبه جوان کردم وگفتم:به خدا من نمی دونستم که سید درداخل قبرداره عبادت میکنه.جوانروبه من گفت:اما وفتی نزدیک شدی فهمیدی که ایشون داره قرآن می خونه.چرا همان موقع برنگشتی؟ دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.
🔹خلاصه پس از التماس های من،ثواب دوسال عبادتهای مرا برداشتند ودرنامه عمل سید قراردادند تاازمن راضی شود.دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود. دوسال عبادت رادادم به خاطر اذیت وآزار یک مومن اینحا بود که یاد
حدیث امان جعفر صادق(ع) افتادم که فرمودند.حرمت مومن حتی از کعبه بالاتر است.
🔹درلابه لای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم.شخصی از دوستانم بودکه خیلی باهم شوخی می کردیم وهمدیگررا سر کار می گذاشتیم.یکباره دریک جمع رسمی با او شوخی کردم وخیلی بد او را ضایع کردم.خودم فهمیدم کاربدی کردم.برای همین سریع ازاو معذرت خواهی کردم.اوهم چیزی نگفت گذشت تاروز آخر که می خواستند برای عمل جراحی بروم به بیمارستان بروم.دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم وگفتم.فلانی.من خیلی به توبد کردم.یکباره جلوی جمع،توراضایع کردم خواهش می کنم من را حلال کن.من ممکنه از این بیمارستان برنگردم.بعددرمورد عمل جراح گفتم ودوباره بهش،التماس کردم تا اینکه گفت حلال کردم ان شاءالله که سالم وخوب برمیگردی.
🔹آن روز نامه عملم،همان ماجرا را دیدم.جوان پشت میز گفت. این دوست شما همین دیشب از شماراضی شد.اگررضایت او را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی، مگه شوخیه، آبروی،یک مومن رو بردی. بعد اشاره به مطلبی از رسول گرامی اسلام(ع) نمود که فر مودند: روزی ان حضرت به کعبه نگاه کردند وفرمودند: 《ای کعبه! خوشا به به حال تو خداوند. چقدر تو را بزرگ وحرمتت راگرامی داشته! به خدا قسم حرمت مومن از تو بیشتر است.زیرا خداوند تنها یک چیز را از تو حرام کرده،ولی از مومن سه چیز را حرام کرده مال جان وآبرو،تاکسی به او گمان بد نبرد》
🖇...........✏........ادامه دارد
هر روز یک صفحه از کتاب سه دقیقه درقیامت را باما دنبال کنید
⚡تهیه وتنظیم فاطمه رضایی
#سیر_مطالعاتی #جهاد_تبیین #نظام_تبیین #تبینگری
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت سیزدهم
🌹سه دقیقه درقیامت🌹
🔹حسینیه🔹
🔹می خواستم بنشینم وهمان جا زار زار گریه کنم. برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم.برای یک غیبت بی مورد، بهترین اعمال من محو می شد.چقدرحساب خدا دقیق است.چقدر کارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم وحالا باید افسوس بخوریم.دراین زمان، جوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که چهار ساله منتظر شماست! این شخص اعمال خوبی داشته وبایدبه بهشت برزخی برود. اما معطل شماست.باتعجب گفتم: از کی حرف می زنی؟ یکی از پیرمردهای اُمنای مسجدمان را دیدم که درمقابلم ودر کنار همان جوان ایستاده.خیلی ابراز ارادت کرد وگفت کجایی؟
🔹چند ساله منتظر توهستم.بعداز کمی صحبت. این پیر مرد ادامه داد: زمانی که شمادرمسجد وبسیج. مشغول فعالیت فرهنگی بودید، تهمتی رادرجمع به شما زدم.برای همین آمده ام که حلالم کنید.آن صحنه برایم یاد آوری شد.من مشغول فعالیت درمسجد بودمکارهای فرهنگی بسیج و....این پیرمرد وچند نفر دیگر درگوشه ای نشسته بود. بعد پشت سرمن حرفی زد که واقعیت نداشت.
🔹اوبه من تهمت بدی زد.اونیت مارا زیر سوال برد. عجیب تر اینکه، زمانی این تهمت را به من زد که من ابتدای حضورم در بسیج بود ونوجوان بودم.آدم خوبی بود.اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود. به جوان پشت میز گفتم درسته ایشون آدم خوبی بوده،اما من همینطور از ایشون نمی گذرم.دست من خالیه.هرچه می توانی ازش بگیر.تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم 《 هرکسی در روز جزا برای خودش گرفتاری دارد وهمان گرفتاری خودش برایش بس است ومجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد.》
🔹جوان هم رو به منکرد وگفت: این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی بابرکت بوده وثواب زیادی برایش می آید. یک حسینیه را درشهرستان شما خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند.اگر بخواهی ثواب کل حسینیها ش رااز او می گیریم ودر نامه عمل شما می گذارم تا اورا ببخشی.با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟! خیلی خوبه.بنده خدا این پیرمردخیلی ناراحت وافسرده شد، اماچاره ای نداشت. ثواب یک وقف بزرگ رابه خاطریک تهمت دادورفت، یک حسینیه را که با اخلاص وقف کرده بود داد ورفت!
🔹اما تمام حواس من درآن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان،یک چنین خیراتی را از دست می دهد، پس ما که هر روز وهرشب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن وحرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت؟! ما که به راحتی پشت سر مسئولین ودوستان وآشنایان خودمان هرچه می خواهیم می گوییم....
🔹باز جوان پشت میز به عظمت آبروی مومن اشاره کرد وآیه ۱۹ سوره نور را خواند《 کسانی که دوست دارند زشتی ها درمیان مردم با ایمان رواج یابد،برای آنان دردنیاوآخرت عذاب دردناکی است....》 امام صادق (ع) در تفسیر آیه می فرماید: هرکس آنچه رادرباره ی مومنی ببیند یا بشنود،برای دیگران باز گو کند،از مصادیق این آیه است....
🖇........✏........ادامه دارد
هرروز یک صفحه از کتاب سه دقیقه درقیامت را باما دنبال کنید
تهیه و تنظیم: فاطمه رضایی
#تبینگری #نظام_تبیین #جهاد_تبیین #سیر_مطالعاتی
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت چهاردهم
🌷کتاب سه دقیقه درقیامت🌷
.🔹️بیت المال🔹️
🔹️ازابتدی جوانی واز زمانی که خودم راشناختم،به حق الناس وبیت المال بسیار اهمیت می دادم. پدرم خیلی به من توصیه می کرد که
مراقب بیت المال باش. مبادا خودت را گرفتار کنی.از طرفی من پای منبرها ومسجد بزرگ شدم ومرتب این مطالب را می شنیدم.
🔹️لذا وقتی درسپاه مشغول به کار شدم.سعی می کردم درساعاتی که در محل کار حضور دارم، به کار شخصی مشغول نشوم.اگر درطی روز کار شخصی داشتم ویا تماس تلفنی شخصی داشتم،به همان میزان وکمی بیشتر، اضافه کاری بدون حقوق انجام می دادم که مشکلی ایجاد نشود.باخودم میگفتم: حقوق کمتر ببرم وحلال باشد کارهای مراجعین رابه دقت وبارضایت انجام دهم.
🔹️این موارد را درنامه عملم می دیدم.جوان پشت میز به من گفت: خدارا شکر کن که بیت مال برگردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران راکسب می کردی! اتفاقاََدرهمان جا کسانی را می دیدم که شدیداََ گرفتار هستند.گرفتاررضایت تمام مردم،گرفتار بیت المال این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان ومکان در آنجا وجود نداشت.
🔹️یعنی به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من فوت کرده اند..ببینم یاکسانی راکه بعد از من قرار بود بیایند.یااگر کسی را می دیدم،لازم به صحبت نبود بیایند. به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد.یکباره ودر یک لحظه می شد تمام این موارد را فهمیدم.
🔹️من چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس ودزدی از بیت المال به آن طرف آمده بودند وحالا باید از تمام مردم این کشور،حتی آنها که بعد ها به دنیا می آیند،حلالیت می طلبیدند! اما دریکی از صفحات این کتاب قطور،یک مطلب برای من نوشته بود که خیلی وحشت کردم! یادم افتادم که یکی از سربازان درزمان پایان خدمت،چند جلد کتاب به واحد ما آورد وگذاشت روی طاقچه وگفت: اینها باشه اینجا تابقیه وسربازهایی که بعداََمی یان در ساعات بیکاری استفاده کنند..
🔹️کتاب های خوبی بود. یک سال روی طاقچه بود وسربازهایی که شیفت شب بودند، یاساعاتی بیکاری داشتند.استفاده می کردند.بعد از مدتی،من از آن واحد به مکان دیگری منتقل شدم.همراه با وسایل شخصی که می بردم،کتابها را هم بردم.یک ماه از حضور من درآن واحد گذشت،احساس کردم که این کتاب ها استفاده نمی شود.
🔹️شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت وسر بازها وپرسنل،کمتر اوقات بیکاری داشتند.لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم وگفتم اینجا باشه بهتره استفاده میشه .جوان پشت میز اشاره ای به این ماجرای کتاب ها کرد وگفت: این کتابها جز بیت المال وبرای آن مکان بود،شما بدون اجازه انها را به مکان دیگری بردی. اگر آنها را نگه می داشتی وبه مکان اول نمی آوردی، باید از تمام پرسنل وسربازانی که درآینده هم به واحد شما می آمدند،حلالیت می،طلبیدی
🔹️واقعاََ ترسیدم.باخودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم کتاب ها استفاده شخصی نکردم به منزل نبرده بودم،بلکه به واحد دیگری بردم که بیشتر استفاده شود؟خدا به داد کسانی برسد که بیت المال را ملک شخصی خودکرده اند!!!!
🔹️درهمان زمان ؟ یکی از دوستان همکارم را دیدم.ایشان از بچه های با اخلاص ومومن در مجموعه دوستان ما بود.اومبلغ قابل توجهی رااز فرمانده خودش به عنوات تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند. اما این مبلغ رابه جای قراردادن درکُمد اداره درجیب خودش گذاشت!
🔹️اوروز بعد،دراثر یک سانحه رانندگی در گذشت.حالا وقتی مرا درآن وادی دید،به سراغم آمد وگفت: خانواده فکر کردند که این پول برای من است وآن را هزینه کرده اند.توروخدا برو وبه آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند.من اینجا گرفتارم .تورو خدا برای من کاری،بکن. تازه فهمیدم که چرا برخی بزرگان اینقدر در مورد بیت المال حساس هستند.راست می گویند که مرگ خبر نمی کند.درسیره پیامبر گرامی اسلام: نقل است روز حرکت از سر زمین خیبر،ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت کرد وهمان دم شهید شد یارانش همگی گفتند: بهشت براوگوار باد.
🔹️خبر به پیامبر (ع) رسید ایشان فرمودند: من باشما هم عقیده نیستم، زیرا عبایی که برتن او بود از بیت المال بود واوآن را بی اجازه برده وروز قیامت به صورت آتش اورا احاطه خواهد کرد. دراین لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دوبند کفش بدون اجازه برداشته ام.حضرت فرمود: آن را برگردان وگرنه روز قیامت به صورت آتش درپای توقرارمی گیرد.
🖇........✏.......ادامه دارد
هرروز یه صفحه از کتاب سه دقیقه درقیامت را باما دنبال کنید
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
#جهاد_تبیین #سیر_مطالعاتی #نظام_تبیین #تبینگری
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت پانزدهم
🌷سه دقیقه درقیامت🌷
🔹️صدقه🔹️
🔹️درمیان روزهایی که برسی اعمال آنها انجام شد.یکی از روزها برای من خاطره ساز شدچون درآن وضعیت.ما به باطن اعمال آگاه می شدیم.یعنی ماهیت اتفاقات وعلت برخی وقایع را می فهمیدیم.چیزی که امروزه به اسم شانس بیان میشوداصلاََ آنجا مورد تایید نبود.بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت ها رخ می داد.
🔹️روزی در دوران جوانی بااعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم.کلاس های روزانه تمام شدوبرنامه اردوبه شب رسید.نمی دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم.بیشترنیروها خسته بودندوداخل چادرها خوابیده بودند ،من ویکی از رفقا می رفتیم وبااذیت کردن.آنها را از خواب بیدار می کردیم!
🔹️برای همین یک چادر کوچک، به من ورفیقم دادندومارااز بقیه جداکردند.شب دوم اردو بود که بازهم بقیه را اذیت کردیم وسریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم. البته بگذریم ازاین که هر چه ثواب واعمال خیرداشتم به خاطر این کارها از دست دادیم وقتی در اوخر شب به چادرخودمان برگشتیم.دیدم یک نفر سر جای من خوابیده!
🔹️من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم وبا دو عددپتو،برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم.چادرمارچراغ نداشت
ومتوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچه ها می خواهد من را اذیت کند.لذا همینطور که پوتین پایم بود جلو آمدم ویک لگد به شخص خواب زدم !
🔹️یکباره دیدم حاج آقا....که امام جماعت اردو گاه بوداز جا پریدوقلبش را گرفته وداد می زد.کی بود؟ چی شد؟ وحشت کردم.سریع از چادر آمدم بیرون.بعدها فهمیدم که حاج آق جای خواب نداشته وبچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن.به حاج آقا گفتن که این جای حاضر وآماده برای شماست! اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قبلش بود. حاج آقا آمد از چادر بیرون وگفت: الهی پات بشکنه. مگه من چیکار کردم که اینجوری لگدزدی؟ اومدم جلو وگفتم: حاج آقا غلط کردم. ببخشید.من باکسی دیگه شما رواشتباه گرفتم اصلاََ حواسم نبود که پوتین پام کردم وممکنه ضربه شدید باشه.
🔹️خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم.بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده،شما برید بخوابید،من می رم توماشین میخوابم.فقط بااجازه بالش خودم رو بر می دارم چراغ برداشتم ورفتم توی چادر، همین که بالش رو برداشتم دیدم یه عقرب بزرگی کف دست زیز بالش من قرار داره . حاج آقا هم اومد داخل وهر طوری بود عقرب رو کشتیم.حاجی نگاهی به من می کردوگفت: جون من رو نجات دادی،اما بدلگدی زدی هنوز درد دارم.من هم رفتم توی ماشین خوابیدم.روز بعد اردو تمام شد وبرگشتیم.
🔹️همان شب،من درحین تمرین درباشگاه ورزشهای،رزمی،پایم شکست.امانکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز درنامه عمل من.کامل وبا شرح جزئیات نوشته شده بود.جوان پشت میز به من گفت: آن عقرب مامور بود که تو.را بکشد که .اماصدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب اندخت!
🔹️همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم.عصر همان روز.خانم من زنگ. زد وگفت: فلانی که همسایه ما ست،خیلی مشکل مالی داره..هیچی برا خوردن ندارناجازه می دی از پول هاییکه کنار گذاشتی مبلغی.بهشون بدم.گفتم، آخه این پول ها گذاشتم برای خرید موتور اما عیب نداره هر چقدر می خواهی بهشون بده..
🔹️جوان گفت: صدقه مرگ توراعقب انداخت.اما آن روحانی که لگد خورد. ایشان درآ ن روز کاری کرده بود که باید این را ضرزبه می خورد.ولی به نفرین.ایشان.پای تو هم َدر روز بعد شکست .بعد اهمیت صدقه دادن وخیر خواهی برای مردم اشاره کرد وآیه ۲۹ سوره فاطررا خواند:《 کسانی که کتاب الهی را تلاوت میکنند ونماز را برپا می دارند واز آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان وآشکار انفاق می کنند، تجارت( پر سودی) را امید دارند که نابودی وکساد در آن نیست 》
🔹️یاحدیثی که امام باقر (ع) فرموده اند: صدقه دادن.هفتاد بلااز بلا های دنیا را دفع می کند وصدقه دهنده از مرگ بد رهایی می یابد.البته صله رحم.نمازجماعت.وزیازت اهل بیت(ع) وحضور در جلسات دینی وهر کاری که برای رضای خدا انجام می دهی جزو عمرت حساب نشده وباعث طولانی شدن عمر می گردد.
🖇.........✏.........ادامه دارد
هر روز یک صفحه از کتاب سه دقیقه در قیامت را باما دنبال کنید.
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
#تبینگری #نظام_تبیین #جهاد_تبیین #سیر_مطالعاتی
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت شانزدهم
🌷سه دقیقه در قیامت🌷
🔹️گره گشایی🔹️
🔹️بیشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور می کنند. اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک درحل گرفتاری بندگان خدا بردارد. اثرآن را در این جهان ودرآن سوی هستی به طور کامل خداهد دید.دربرسی اعمال خود، مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود. مثلاََ شخصی از من آدرس می،خواست. من او را کامل راهنمایی کردم.اوهم دعا کرد ورفت.
🔹️من نتیجه دعای اورا به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم! یا اینکه وقتی کاری برای رضای خدا وحل مشکل مردم انجام می دادم،اثر آن درزندگی روز مره ام مشاهده می شد.
🔹️اینکه مادرطی روز،حوادثی را از سر می گذرانیم ومی گوییم خوب شد اینطور نشد.یامی گوییم: خداروشکر که ازاین بدتر نشد.به خاطر دعای خیر افرادی است که مشکلی از آنها برطرف کردیم.من هرروز برای رسیدن به محل کار،مسیری را دراتوبان طی میکنم.همیشه،اگر ببینم کسی
منتظر است،حتماََ اورا سوار می کنم.یک روز هوابارانی بود.پیرزنی بایک ساک پراز وسایل زیر باران مانده بود بااینکه خطر ناک بود.اما اورا سوار کردم.ساک وسایل او گلی،شده وصندلی را کثیف کرد.اما چیزی نگفتم.پیرزن تابه مقصد برسد مرتب برای اموت من دعا کردوصلوات فرستاد. بعد هم خواست کرایه بدهد که نگرفتم وگفتم: هر چه می خواهی بدهی برای اموات ما صلوات بفرست.
🔹️من درآن سوی هستی.بستگان واموات خودم را دیدم.آنها ازمن به خاطر دعاهای آن پیر زن وصلوات ها یی که برایشان فرستاد.حسابی تشکر کردند.این راهم بگویم که صلوات. واقعاََ ذکر ودعا ی معجزه گری است.آن قدر خیرات وبرکات دراین دعانهفته است که تااز این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستم.پیامبر اکرم (ع) فرمودند گره گشایی از کار مومن از هفتاد بار حج خانه خداوند بالاتر استثمرات دززندگی دنیایی اتفاق می افتد.یعنی وقتی انسان در این دنیا خودش را به خاطر دیگران به سختی بیاندازد.اثرش را بیشتر درهمین دنیا مشاهده خواهدکرد.
🔹️یادم می آید که دردوران دبیرستان،بیشتر شبها درمسجد وبسیج بودم.جلسات قرآن وهیئت که تمام می شد،درواحد بسیج بودم وحتی برخی شبها تا صبح می ماندم وصبح به مدرسه می رفتم.یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود.او چهره ای زیبا داشت وبسیار پسر ساده ای بود. یک شب،پس از اتمام فعالیت بسیج ،ساعتم را نگاه کردم.یک ساعت به اذان صبح بود بقیه دوستان به منزل رفتند من هم به اتاق دارالقران بسیج رفتم ومشغول نماز شب شدم.همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد وسریع در کنارم نشست! با رنگ پریده گفت هیچی؟ شما الان چه نمازی می خونی؟ گفتم: نماز،شب.قبل اذان صبح مستحب است که این نماروبخوانیم.خیلی ثواب دارد.گفت به من هم یاد می دی..
🔹️به او یاددادم ودرکنارم مشغول نماز شد.اما می دانستم او از چیزی ترسیده ونگران است.بعد از نماز صبح با هم از مسجد بیرون آمدیم.گفتم: اگه مشکلی برات پیش اومده بگو؟ من مثل برادرت هستم.گفت روبردی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود. اوباتهدید می خو است من را به خانه اش ببرد. حتی تا نیمه شب منتظر مانده بود.من فرار کردم وپیش شما آمدم.روز بعد یک بر خورد جدی با آن جوان کردم وحسابی اورا تهدید کردم.آن جوان هرزه دیگر سمت بچه های مسجد نیامد.این نوجوان هم باما رفیق ومسجدی شد.البته خیلی برای هدایت او وقت گذاشتم خدا را شکر الان هم از جوانان مومن محل ماست.
🔹️مدتی بعد.دوستان من که به دنبال استخدام د ر سپاه بودند شش ماه بیشتر درگیر گزینش شدند.اما کل زمان پیگیری استخدام بنده یک هفته بیشتر طول نکشید! تمام رفقای من فکر می کردند که من پارتی داشتم اما...آنجا به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا، برای آن نوجوان کشیدی.باعث، شد که درکار استخدام کمتر اذیت شوی وکار شما زودتر هماهنگ شود.البته این پاداش دنیایی اش بود.پاداش آخرتی اش درنامه عمل شما محفوظ است.
🔹️حتی به من گفتند: اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت وزندگی خوبی داری،نتیجه کارهای خیری است که انجام دادی من شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا ودرراه کمک به بندگان خدا کشیده باشید، آنقدر درپیشگاه خدا ارزش پیدا می کند که انسان، حسرت کارهای نکرده را می خورد..همسرم درشهرستان مامعلم است.یک روز به من گفت: دختری در دبستان ما هست که از لحاظ جسمی خیلی ضعیف است.چندین بار از حال رفته و...من پیگیری کردم ،او یک دختر یتیم وبی سرپرست است.
🔹️آدرس او را گرفتم.می یای امروز به منزل شان برویم؟ باهم راه افتادیم.درحاشیه شهر وارد یک منزل کوچک شدیم که یک اتاق بیشتر نداشت، هیچگونه امکانات رفاهی در انجا دیده نمی شد...
🖇..........✏.........ادامه دارد
هرروز یک صفحه از کتاب سه دقیقه درقیامت را باما دنبال کنید.
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
#سیر_مطالعاتی #جهاد_تبیین #نظام_تبیین #تبینگری
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت هفدهم🌷سه دقیقه درقیامت
🔹️بانامحرم
🔹️خیلی مطلب درموضوع ارتباط با نامحرم شنیده بودم.اینکه وقتی یک مرد وزن نامحرم دریک مکان خلوت قرارمیگیرند.نفر سوم آنها شیطان است.یاوقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند.شیطان باابزارجنس مخالف به سوی او می آیدو...یادرجایی دیگربیان شده که دراقات بیکاری.شیطان به سراغ فکر انسان می رودو...خیلی رفقای مذهبی رادیده ام که به خاطر اختلات با نامحرم.گرفتاروسوسه های شیطان شدند ودرزندگی دچار مشکلات شدند.این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد.زنان که بانامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار می شوند.اینجا بود که کلام حضرت زهرا(س) را درک کردم که میفرمودند. بهترین حالت برای زنان این است که بدون ضرورت مردان نامحرم را نبینندونامحرم مان نیزآنان را نبینن شکر خدا از دوره جوانی اوقات بیکاری نداشتم که بخواهم به موضوعات اینگونه فکر کنم ودر همان ابتدای جوانی شرایط ازدواج برای من فراهم شد. اما درکتاب اعمالم من.یک موضوع بود که خدارا شکر به خیر گذشتدرسالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی،پیامک می فرستادم.بیشتر پیامهای من شوخی ولطیفه و... بودآن زمان تلگرام وشبکه های اجتماعی نبود.لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد.رفقای ما هم در جواب برای ما جُک می فرستاند.در این میان یک نفر باشماره اینا آشنا برای من لطیفه های عاشقانه می فرستاد.من هم درجواب برای او جک می فرستادم.نمی دا نستم.این شخص کیست.یکی دوبارزنگ زدم اما گوشی را جواب نداد.اما بیشتر مطالب ارسالی اولطیفه های عاشقانه بودبرای همین یک بار از شماره ثابت به اوزنگ زدم.به محض اینکه گوشی را برداشت وبدون اینکه حرفی بزنم متوجه شدم یک خانم جوان است! بلافاصله گوشی راقطع کردم.ازآن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم وپیام هایش را جواب ندادم.یادم هست باجوان پشت میز خیلی صبحت کردم .بار ها درمورد اعمال ورفتار انسانها برای من مثال می زد همینطور که برخی اعمال روزانه مرا نشان می داد.به من گفت :نگاه حرام وارتباط بانامحرم خیلی دررشد معنوی انسانها مشکل ساز است. مگر نخونده ای که در آیه ۳۰ سوره نور می فرماید 《 به مومنان بگو چشم های خودرا از نگاه به نامحرم فرو گیرند》 ویا امام صادق(ع) در حدیثی نورانی میفرماید《 نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند.خداوند آرامش وایمانی به او می دهد که طعم گوارای آن رادر خود می یابد》 بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمی کردی.گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد وتاوان بزرگی در دنیا می دادی. جوان پشت میز.وقتی عشق وعلاقه من را به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود.اوگفت اگر علاقمندباشی وبرای شما شهادت نوشته باشند.هر نگاهی حرامی که شما داشته باشید.شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد. خوب آن ایام را به خاطر دارم.اردوی خواهران برگزار شدبود.از طرفی فرماندهی به من گفتند . شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی.مربیان خواهر.کار اردو را پیگیری برنامه های تدارکاتی این اردوباشی.مربیان خواهر.کار اردو را پیگیری می کنند.اما برنامه تعذیه وتوزیع غذا باشماست.درضمن از سربازها استفاده نکن.من سه وعده درروز باماشین حامل غذا به محل اردو می رفتم وغذارا می کشیدم وروی میز می چیدم وبا هیچکس حرفی نمی زدم.شب اول.یکی از دخترانی که در اردو بود.دیرتر آمدووقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است.خیلی گرم شروع به سلام واحوال پرسی کرد.من سرم پایین بود.وفقط جواب سلام رادادم. روز بعد دوباره باخنده وعشوه به سراغ من آمدوقبل از اینکه باظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوممطلب دیگری گفت وخندید وحرف هایی زد من که.....هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هربارکه به اردو گاه می آمدم. بابرخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم.اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم
🔹️شنیده بودم که قرآن دربیان توصیف اینگونه زنان می فرماید:اِنّ کَیدکُن عَظیم.مکروحیله ( برخی) زنان بسیار بزرگ است.دربررسی اعمال،وقتی به این اردو رسیدیم.جوان پشت میز به من گفت: اگردرمکر وحیله آن زن گرفتار می شدی.به جزآبرو.کار وحتی خانوادت را از دست می دادی! برخی گناهان.اثر نامطلوب اینگونه درزندگی روزمره دارد.یکی از دوستان همکارم.فرزند شهید بود.خیلی باهم رفیق بودیم وشوخی می کردیم.یکبار دوست دیگرما .به شوخی به من گفت: توباید بری بامادر فلانی ازدواج کنی تاباهم فامیل بشوید.اگرازدواج کنی فلانی هم می شه پسرت! از آن روزبه بعد.سرشوخی ماباز شد.من دیگه این رفیق را پسرم صدا کردمهرزمان به منزل دوستم می،رفتیم ومادر این بنده خدا را می دیدیم.ناخود آگاه می خندیدیم.درآن وانفسا.پدر همین رفیق من درمقابلم قرارگرفت.همان شهیدی که درمورد همسرش شوخی می کردیم.ایشان باناراحتی گفت:چه حقی داشتید درمورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی می کنید؟#سیر_مطالعاتی
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت هجدهم
🌷سه دقیقه درقیامت🌷
🔹️باغ بهشت🔹️
🔹️ازدیگر اتفاقاتی که در ان بیابان مشاهده کردم. این بود که برخی بستگان وآشنایان که قبلاََ از دنیا رفته بودند را دیدار کردم.یکی از آنها عموی خدا بیامرز من بود.او دربیمارستان هم کنار من بود.اورا دیدم که در باغ بزرگ قرار دارد.سوال ک ردم.:عمو این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادندگفت: من وپدرت در سنین کودکی یتیم شدیم.پدرما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت. شخصی آمد وقرار شد در باغ ما کار کند وسود فروش محصولات را به مادر ما بدهد.
🔹️اما اوباچند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد.آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند وفروختندو....هیچکدام آنها عاقبت بخیر نشدند.دراینجانیز همه آنهاگرفتارند.چون با اموال چند یتیم این کاررا کردند.حالا این باغ،را به جای باغی که دردنیا از دست دادم.به من داده اندتا بایاری خدا درقیامت به باغ اصلی برویم.بعد اشاره به درب دیگر باغ کردوگفت:
🔹️این باغ دودرب دارد که یکی از دربهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود.در نزدیکی باغ عمویم.یک باغ بزرگ بودکه سر سبزی آن مثال زدنی بود. این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود.اوبه خاطر یک وقف بزرگ. صاحب این باغ شده بود.همینطور که به باغ اوخیره بودم.یکباره تمام باغ سوخت وتبدیل به خاکستر شد! این فامیل ما بنده خدا باحسرت به اطرافش نگاه می کرد.من از این ماجرا شگفت زده شدم باتعجب گفتم: چراباغ شما سوخت؟!
🔹️اوهم گفت:پسرم ،همه اینها از بلایی است که پسرم برسر من می آورد.اونمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد این بنده خدا باحسرت این جملات را تکرار می کرد بعد.پرسیدم.حالا چه می شود؟ چه کار باید بکنید؟ گفت: مدتی طول می کشد تا دوباره با ثواب خیرات.باغ من آباد شود.به شرطی که پسرم نابودش نکند.من در جریان ماجرای اوزمین وقفی وپسر،ناخلفش بودم.برای همین بحث
راادامه ندادم..ِآنجا می توانستی به هرکجا که می خواهیم سر بزنیم.یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ.به مقصد می،رسیدیم!
🔹️پسرعمه ام دردوران دفاع مقدس شهید شده بود یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم بلا فاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم.مشکلی که در بیان مطالب آنجاست.عدم وجود مشابه در این دنیاست.یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟!کسی که تاکنون شمال ایران ودریا وسرسبزی جنگلها را ندیده وهیچ تصویروفیلمی از آنجا مشاهده نکرده.هرچه برایش بگوییمنمی تواند تصور درستی درذهن خود ایجاد کند. حکایت ما بابقیه مردم همینگونه است. اما باید بگونه ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد.
🔹️من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود.از روی چمن هایی عبور می کردم که بسیار نرم وزیبا بودند.بوی عطر گلها های مختلف مشام انسان را نوازش می داد درختان آنجا ،همه نوع میوه ای را درخود داشتند.میوه هایی زیبا ودرخشان.من بر روی چمن هادراز کشیدم.گویی یک تخت نرم وراحت وشبیه پر قو بود.عطر همه جا راگرفته بود.نغمه پرندگان وصدای شرشرآب رود خانه به گوش می رسید.اصلاََ نمی شود آنجارا توصیف کرد.بالای سرم نگاه کردم.درختان میوه ویک درخت نخل پر از خرما را دیدم.با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه ای دارد؟ یک باره دیدم.درخت نخل به سمت من خم شد.من دستم را بلند کردم ویکی از خرماها را چیدم وداخل دهان گذاشتم.نمی توانم شیرینی آن خرما را باچیزی دراین دنیا مثال بزنم
🔹️دراینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد.باعث دلزدگی می شود.اما آن خرما نمی دانید چقدر خوشمزه بود.ازجا بلند شدم.دیدم چمن هابه حالت قبل برگشت.به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا درکنار رودخانه ها.زمین گل الوداست وباید مراقب باشبم تاپای ما کثیف نشود.اماهمین که به کناررودخانه رسیدم اطرف رودخانه مانند بلور زیباست! به اب نگاه کردم آنقدر زلال بود که انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب.اما باخودم گفتم: بهتر است سریعتر بروم به سمت قصر پسر عمه ام.اما.ناگفته نماند.آن طرف رودیک قصر زیبای سفید وبزرگ نمایان بود.نمی دانم چطور توصیف کنم باتمام قصرهای دنیا متفاوت بود. سفید وبزرگ نمایان بود. چیزی شبیه قصرهای یخی که درکارتون های دوران بچگی میدیم.تمامدیوارهای قصر نورانی بود.می خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم.اما متوجه شدم.اگربخواهم می توانم ازرویاب عبور کنم! ازروی آب گذشتم ومبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم.وقتی بااوصحبت میکردم.میگفت: مادراینجا درهمسایگی اهل بیت(ع) هستیم.مامی توانیم به ملاقات امامان برویم واین یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است. حتی می توانیم به ملاقات دوستان شهید وشهدای محل ودوستان وبستگان خود برویم.
🖇.......✏......ادامه دارد
تهیه و تنظیم: خانم رضایی
#سیر_مطالعاتی #جهاد_تبیین #نظام_تبیین #تبینگری
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت نوزدهم
🌷سه دقیقه درقیامت🌷
🔹️جانبازی در رکاب مولا🔹️
🔹️سال۱۳۸۸ توفیق شد که درآواخر ماه رجب وآوایل ماه شعبان زائرمکه ومدینه باشم.ما مُحرم شدیم و واردمسجدالحرام شدیم.بعد اتمام اعمال.به محل قرار کاروان آمدم.روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران کاروان الان آمدند. شما زحمت بکش واین سه نفر را برای طواف ببر وبرگرد.خسته بودم.اماقبول کردم.سه تا از خانم های جوان کاروان به سمت من آمدند.تانگاهم به آنها خورد سرم را پایین انداختم.یک حوله اضافه داشتم.یک سر حوله را دست خودم گرفتم وسر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم.گفتم:. من درطی طواف نباید برگردم حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر این حوله را بگیرید ودنبال من بیایید.
🔹️یکی دو ساعتی بعد، با خستگی فروان به محل قرارکاروان برگشتم در حالی که اعمال آنها تماشده بودودرکل این مدت ،اصلاََ به آنان نگاه نکردم وحرف نزدم. وظیفه ای برای انجام طواف آنها نداشتم.اما برای رضای خدا این کار را انجام دادم.درآن روزهایی که ما درمکه مستقر بودیم.خیلی ها مرتب به بازار می رفتند و..اما من به جای اینگونه کارها.چندین بار برای طواف اقدام کردم.ابتدا به نیت رهبرم معظم انقلاب وسپس به نیابت شهدا مشغول طواف شدم واز تمام فرصتها برای وکسب معنویات استفاده کردم.
🔹️درآن لحظاتی که اعمال من محاسبه می شد.جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد وگفت: به خاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانم ها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمال ثبت شد!.بعد گفت" ثواب طواف هایی که به نیابت از،دیگران انجام دادی.دوبرابر در نامه اعمالت خودت ثبت می شود آوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم.زیارت ها را به خوبی انجام می شد.در قبرستان بقیع تمام افرداد تمام ناخود اگاه اشک می ریختند.حال عجیبب درکاروان ایجاد شده بود.
🔹️یک روز صبح زود در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم.متوجه شدم که مامور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد راگرفته.جلورفتم وبه سرعت دوربین را از دست اوگرفتم وبه پسر بچه تحویل دادم .بعد به سمت انتهای قبرستان رفتم.من درحال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان
رسیدم.همان مامور وهابی دنبال من امد وچپ به من نگاه می کرد. وقتی درمقابل قبر رسیدم.یکباره کنار من آمد ودستم راگرفت وبه فارسی وباصدای بلند گفت: چی می گی؟ داری لعن می کنی؟ گفتم: نخیر.دستم رو ول کن.اما او همینطور داد می زد وباسر وصدا بقیه مامورین را دورخودش جمع کرد.
🔹️درهمین حال یکدفعه به من نگاه کرد وحرف زشتی را به مولا امیر المومنین (ع) زد.من دیگر سکوت را جایز نداستم.تا این حرف زشت از دهان او خارج شد وبقیه زائران شنیدند.دیگر سکوت را جایز ندانستم.یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم.بلا فاصله چهار مامور به سر من ریختندو شروع به زدن کردند.یکی از مامورین ضربه ی محکمی به کتف من زد که درد آن تاماهها اذیتم می کرد.چند نفر از زائرین جلو آمدند ومرا از زیر دست آنها خارج کردند من می توانستم با کمک آنها فرار کنم.
🔹️روزهای بعد .وقتی برای حرم میرفت.سروصورتم را باچفیه می بستم چون دوربین های بقیع مرا شناسایی کرده بود واحتمال داشت باز داشت شوم. خلاصه اینکه آن سفر؟برای من به یاد ماندنی شد اما درلحظات بررسی اعمال.ماجرای درگیری درقبرستان بقیع را به من نشان دادند وگفتند:شماخالصانه وفقط به عشق مولا علی (ع) با آن مامور درگیر شدی وکتف شما آسیب دید. برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی(ع) درنامه عمل شما ثبت شده است.!!!
🖇............✏...........ادامه دارد
تهیه و تنظیم: رضایی
#سیر_مطالعاتی #نظام_تبیین #تبینگری #جهاد_تبیین
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت بیستم
🌷کتاب سه دقیقه در قیامت🌷
🔹️شهید وشهادت🔹️
🔹️دراین سفر کوتاه به قیامت.نگاه من به شهید وشهادت تغییر کرد.علت آن هم چند ماجرا بود. یکی از معلمین ومربیان شهر ما،درمسجدمحل تلاش فوق العاده ای داشت که بچه هارا جذب مسجد وهیئت کند.خالصانه فعالیت میکرد ودر مسجدی شدن ما هم خیلی، تاثیر داشت.این بنده خدا.یکبارکه باماشین درحرکت بوده.از چراغ قرمزعبورکرد وسانحه ای شدید. رخ دادوایشان مرحوم شد.من این بنده خدارا دیدم که در میان شهدا وهم درجه آن آنها بود! توانستم با او صحبت کنم ایشان به خاطر اعمال خوبی که درمسجد ومحل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود.اما سوالی که در ذهن من بود. تصادف اووعدم رعایت قانون و مرگش بود. ایشان به من گفت:من در پشت فرمان ماشین سکته کردم واز دنیا رفتم وسپس باماشین مقابل بر خورد کردم.هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود.
🔹️در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود ودر گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود.را دید امااوخیلی گرفتار بور واصلاََ در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب کردم تشییع اورا به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و.اما چرا؟! خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم.من به دنبال کاسبی وخرید وفروش بودم که برای خرید جنس. به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد.بدن ما باشهدای رزمنده به شهر منتقل شد وفکر کردند من رزمنده ام......
🔹️اما مهمترین مطلبی که از شهدا دیدم، مر بوط به یکی از همسایگان ما بود خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان،بیشتر شبها درمسجد محل کلاس وجلسه قرآن ویاهیئت داشتیم.آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم،از یک کوچه باریک وتاریک عبور می کردیم! از همان بچگی شیطنت داشتم بابرخی از بچه ها زنگ خانه مردم را می زدیم وسریع فرار می کردیم
🔹️یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم.وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زود تر از کوچه رد شدند. یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمی شد.یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد.چسب را از روی زنگ جدا کرد ونگاهش به من افتاد.او شنیده بود که من قبلاََ از این کارها کرده ام برای همین جلو آمد ومچ دستم را گرفت وگفت: باید به پدرت بگم چیکار می کنی! هر چی اصرار کردم که من نبودم و..... بی،فایده بود.اومرا به مقابل منزل مان برد وپدرم را صدا زد.
🔹️آن شب همسایه ماعروسی داشت.توی خیابان وجلوی منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد وجلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد.این جوان بسیجی که در اینجاقضاوت اشتباهی داشت.چند سالی بعد ودر روزهای پایانی دفاع مقدس اشتباهی به شهادت رسید.
🔹️این ماجراوکتک خوردن به ناحق من، درنامه اعمال نوشته شده بود.به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟ اودرمورد من زود قضاوت کرد .اوگفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید.من اجازه دارم آنقدر از گناهان توببخشم تا از آن شهید راضی شوی. بعدیکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاک میشد .واعمال خوب آن می ماند.
🔹️خیلی خوشحال شدم.ذوق زده بودم.حدود یکی دو سالی از اعمال من اینطور طی شد.؟ جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟ گفتم: بله، عالیه.البته بعدها پشیمان شدم.چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند؟!اما باژ بد نبود.همان لحظه دیدم آن شهید آمد وسلام وروبوسی کرد.خیلی از دیدنش خوشحال شدم.گفت: بااینکه لازم نبود.اما گفتم بیایم وحضوری از شما حلالیت بطلبم. هر چند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی.
🖇..........✏...........ادامه دارد
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
#تبینگری #سیر_مطالعاتی #نظام_تبیین #جهاد_تبیین
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت بیست و یکم
🌷سه دقیقه در قیامت🌷
🔹️حق الناس وحق النفس🔹️
🔹️ازوقتی که مشغول به کارشدم ،حساب سال داشتم. یعنی همه ساله اضافه درآمدهای خودم را مشخص می کردم ویک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت می کردم.بااینکه روحانیون خوبی در محل داشتیم .اما یکی از دوستانم گفت : بیا وخمس مالت را به ایشان بده ورسیدش را بگیر.درزمینه خمس خیلی احتیاط می کردم.خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد.من از اوسط دهه هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شدم یادم هست آن سال.خمس من به بیست هزار تومان رسید یکی از همان سالها.وقتی خمس را پرداخت کردم به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد.
🔹️هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد باتعجب دیدم رسید دفتر آیت الله....است! گفتم: این رسید چیه؟ اشتباه نشده من به شما تاکید کردم مقلد رهبری،هستم او هم گفت: فرقی نداره. باعصبانیت بااو برخورد کردم وگفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاوری.من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم ومی خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد.اوهم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می کردم.
🔹️یکی دوسال بعد.خبردار شدم این پیرمرد روحانی از دنیا رفت. من بعد هد متوجه شدم که این شخص. خمس چند نفر دیگر را هم به همین صورت جا به جاکرده! در آن زمان که مشغول حساب وکتاب اعمال بودم.یکباره همین پیرمرد را دیدم.خیلی اوضاع آشفته ای داشت.درزمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار وگرفتار بود بیشترین گر فتاری او به بحث خمس برمی گشت.برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند!
🔹️پیرمرد پیش من آمد وتقاضا کرد حلالش کنم. اما آنقدر اوضاع او مشکل داشت که بارضایت من چیزی تغییر نمی کرد.من هم قبول نکردم.در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: این هایی که می بینی.این کسانی که از شما حلالیت می طلبند یا شما از آنها حلا لیت می طلبی.کسانی هستند که از دنیا رفته اند.حساب آنها که هنوز دردنیا هستند.مانده.زمانی که انها هم به برزخ وارد شوند حساب وکتاب شما با آنها که زنده اند.بعد از مرگشان انجام میشود.بع دوباره در زمینه حق الناس بامن صحبت کرد وگفت: وای به حال افرادی که سالها عبادت کر ده اند اما حق الناس را مراعات نکردند.اما این را هم بدان. اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود واورا در دنیا ببخشی.ده برابر آن در نامه ی عملت ثبت می شود.اما اگر به برزخ کشیده شود.همان مقدار خواهد بور.
🔹️اما یکی از موارد که مردم نسبتاََ به آن دقت کمتری دارند.حق الله است . می گویند دست خداست وانشاءالله خداوند از تقصیرات ما می گذرد .حق الناس هم که مشخص است اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن تقریباََ حساسیتی بین مردم دیده نمیشود!، گویی حق بدن را هم خدا(حق النفس) بخیشد.امادر آن لحظات مواردی رادر پرونده ام دیدم در روز گاری جوانی . بارفقا وبچه های محل. برای تفریح به یکی از باغهای اطراف شهر رفتیم کسی که مارا دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد وبا یک بسته سیگار به سمت ما آمد. سیگارها یک یکی روشن کرد.ودست رفقا میداد.من هم خانه ای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود.اما از سیگار نفرت داشتم .
آن روز با وجود کراهت.اما برای اینکه انگشت نما نشوم سیگار را از دست آن اقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! حالم خیلی بد شد.خیلی،سرفه کردم.انگار تنگی نفس گرفته بودم..
🔹️بعداز آن.هیچ وقت دیگر سراغ قلیان وسیگار نرفتم .امادر ان وانفسا این صحنه را به من نشان دادند وگفتند: تو که می دانستی سیگار ،ضرر دارد چرا همان یک بار را کشیدی؟ تو حق النفس را رعایت نکردی وباید جواب بدهی.همین باعث گرفتاری ام شد! در آنجا برخی از افراد را دیدم که انسانها ی مذهبی وخوبی بودند...بسیاری ازاحکام دین را رعایت کرده اند اما به حق النفس اهمیت نداده بودندانها به خاطر سیگار وقلیان به بیماری ومرگ زود رسد چار شده بودندو در آن شرایط.به خاطر ضرر به بدن گر فتار بو دند.
🖇........✏..........ادامه دارد
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
#نظام_تبیین #جهاد_تبیین #سیر_مطالعاتی #تبینگری
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
🔹️از طرفی من در میان فامیل معروف هستم که خیلی اهل صله رحم هستم. زیاد به فامیل سر میزنم و تلاش می کنم که تا جایی که امکان دارد مشکلات بستگان را برطرف نمایم عمه ای دارم که مادر شهید است همان که پسرش در اتاق عمل بالای سرم بود. تمام فامیل به من میگویند که تو پسر این عمه هستی از بس که به
عمه سر میزنم و تلاش در راه حل مشکلات ایشان دارم خاله ام نیز همسر شهید است فرزندش خیلی کم می تواند به او سر بزند، لذا بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات آنها .هستم دیگر بستگان نیز به همین صورت تا جایی که در توانم هست برای حل مشکل فامیل اقدام میکنم برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام. دعای خیر اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاری هایم بوده
🔹️حتی به من نشان دادند که در برخی موارد حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد با دعای فامیل و والدین من برطرف شد چرا که امام صادق(ع) الان میفرماید صله ارحام اخلاق را نیکو را با سخاوت دل و جان را پاک و روزی را زیاد می کند ومرگ را به تأخیر می اندازد.
🔹️در جای دیگری پیامبر اکرم (ص) فرمودند کسی که با جان و مالش به دنبال صله رحم باشد خداوند متعال اجر صد شهید را به او عطا میکند.
🖇........✏..........ادامه دارد
تهیه و تنظیم: فاطمه رضایی
#سیر_مطالعاتی #تبینگری #جهاد_تبیین #نظام_تبیین
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
افتاد همسرم که ماه چهارم بارداری را میگذراند بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی ،گریان خدا را به حق سرت زهرا قسم میداد که من بمانم نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله خود ما دو کودک یتیم خدا را قسم میدادند که من برگردم
🔷️ آنها به خداگفتند خدایا ما نمی خواهیم دوباره یتیم شویم این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینه های این دو کودک یتیم را می دادم و سعی میکردم برای آنها پدری کنم آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و همینطور با گریه از خدا میخواستند که من زنده بمانم. به جوانی که پشت میز بود گفتم دستم خالی است. نمیشود
کاری کنی که من برگردم؟ نمیشود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی که مرا شفاعت کند
شاید اجازه دهند تا من برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم جوابش منفی بود اما باز اصرار کردم گفتم از مادرمان حضرت زهرا بخواه که مرا شفاعت کنند
🔷️لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت به خاطر اشکهای این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری و دع
ای پدر و مادرت حضرت زهرا الا شما را شفاعت نمود تا برگردی به محض اینکه به من گفته شد: «برگرد» یکباره دیدم که زیر پای من خالی !شد تلویزیونهای سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش میشد حالت خاصی داشت چند لحظه طول میکشید تا تصویر محو شود مثل همان حالت پیش آمد و من یکباره رها شدم ...
🖇........✏..........ادامه دارد
تهیه ووتنظیم:فاطمه رضایی
#تبینگری #سیر_مطالعاتی #جهاد_تبیین #نظام_تبیین
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
️حال علت مرگش چی بود، گفتم:اون بالای دکل.مشغول دزدیدن کابل های،فشاز قوی برق بوده که برق اون رو میگیره وکشته می شه.خانم من گفت :فعلاََکه سالم وسرحال بود.ان شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم پس اون چیزهایی که من دیدم نکنه توهم بوده؟! دوسه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش،شد.بعد هم تشییع جنازه ومراسم ختم همان جوان برگزار شد!
🔹️من مات وحیران مانده بودم که چی شد؟ از دوست دیگری که باخانواده آن ها فامیل بود سوال کردم علت مرگ این جوان چی بود گفت : بنده خدا تصادف کرده.من بیشتر توی فکر فرو رفتم.امامن خودم این جوان را دیدم.اودر حال و وروز خوشی نداشت.اعمال وگناهان وحق الناس و ....حسابی گرفتارش کرده بودبه همه التماس می کرد تا کاری برایش انجام دهندچند روز بعد.یکی از بستگان به دیدنم آمد.ایشان دراداره برق اصفهان مشغول به کار بود لابه لای صحبت ها گفت: چند روز قبلیک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشاز قوی رو قطع کنه وبدزده.ظاهراََ اعتیاد داشته وقبلاََ هم از این کارها می کرده.همون بالا برق خشکش می کنه ومثل یه تیکه چوب پرت می شه پایین. خیره شده بودم به صورت این مهمان وگفتن: فلانی رو می گی؟ گفت: بله خودشه پرسیدم شما مطمئنی هستی ؟ گفت: آره خودم اومدم بلا سرش.اما خانواده اش چیز دیگه ای گفتند:
🖇..........✏..........ادامه دارد
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
#جهاد_تبیین #تبینگری #سیر_مطالعاتی #نظام_تبیین
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
علت
مرگش چی بود، گفتم:اون بالای دکل.مشغول دزدیدن کابل های،فشاز قوی برق بوده که برق اون رو میگیره وکشته می شه.خانم من گفت :فعلاََکه سالم وسرحال بود.ان شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم پس اون چیزهایی که من دیدم نکنه توهم بوده؟! دوسه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش،شد.بعد هم تشییع جنازه ومراسم ختم همان جوان برگزار شد!
🔹️من مات وحیران مانده بودم که چی شد؟ از دوست دیگری که باخانواده آن ها فامیل بود سوال کردم علت مرگ این جوان چی بود گفت : بنده خدا تصادف کرده.من بیشتر توی فکر فرو رفتم.امامن خودم این جوان را دیدم.اودر حال و وروز خوشی نداشت.اعمال وگناهان وحق الناس و ....حسابی گرفتارش کرده بودبه همه التماس می کرد تا کاری برایش انجام دهندچند روز بعد.یکی از بستگان به دیدنم آمد.ایشان دراداره برق اصفهان مشغول به کار بود لابه لای صحبت ها گفت: چند روز قبلیک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشاز قوی رو قطع کنه وبدزده.ظاهراََ اعتیاد داشته وقبلاََ هم از این کارها می کرده.همون بالا برق خشکش می کنه ومثل یه تیکه چوب پرت می شه پایین. خیره شده بودم به صورت این مهمان وگفتن: فلانی رو می گی؟ گفت: بله خودشه پرسیدم شما مطمئنی هستی ؟ گفت: آره خودم اومدم بلا سرش.اما خانواده اش چیز دیگه ای گفتند:
🖇..........✏..........ادامه دارد
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
#جهاد_تبیین #تبینگری #سیر_مطالعاتی #نظام_تبیین
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت بیست و پنجم
🌷سه دقیقه درقیامت🌷
🔹️نشانه🔹️
🔹️پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد.نفهمیدم
که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده ام . نمی دانستم چطور ممکن است.لذا خدمت یکی از علما رفتم واین موارد را مطرح کردم ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مشکافه که شما بودی.بحث زمان ومکان مطرح نبوده.لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی.بعد این صحبت.یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.
🔹️یکی دوهفته بعد از بهبودی من.پدرم در اثر سانحه مصدوم شد وچند روز بعد.دار فانی را وداع گفت: خیلی ناراحت بودم.اما یاد حرف عموی خدا بیامرزم افتاده ام که گفت: این باغ برای من وپدرت هست وبه زودی به ما ملحق می،شود.دریکی از،روزهای دوران نقاهت.به شهرستان دوران کودکی ونوجوانی سر زدم.به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم ویاد وخاطرات کودکی ونوجوانی.برایم تداعی شد.یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم.سلام وعلیک کردیم وبرای نماز وارد مسجد شدیم.
🔹️یکباره یاد صحنه هایی افتادم که ازحساب وکتاب اعمال دیده بودم. یادآن پیرمردی که به من تهمت زده بود وبه خاطررضایت منثواب حسینیه اش رابه من بخشید.این افکار وصحنه ناراحتی آن پیرمرد..همینطور در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم:باید پیگیری کنم وببینم این ماجراتاچه حد صحت دارد.هر چند می دانستم که مانند بقیه موارد.این هم واقعی است.اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم.به آن پیرمرد گفتم:فلانی رو یادتون هست.همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟گفت بله .،خدا نور به قبرش بباره چقدر این مرد خوب بود.این آدم بی سرو صدا کار خیر می کرد.آدم درستی بود.مثل اون حاجی کم پیدا می شه. گقتم:بله.اماخبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟مسجد حسینیه؟!گفت: نمی دانم .ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود.اون حتماََ خبر داره الان هم توی مسجد نشسته.
بعد نماز سراغ همان شخص رفتیم.ذکر خیر آن مرحوم شد وسوالم را دوباره پرسیدم. این بنده خدا چیزی وقف کرده؟ این پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه.دوست نداشت کسی خبر دار بشه.اما چون از دنیا رفته به شما می گویم.ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کردوگفت،: این حسینیه رو می بینی که اینجا ساخته شده.همان حاج آقا که ذکر خیرش روکردی این حسینیه رو ساخت ووقف کرد.نمی دونی چقدر این حسینیه خیروبرکت داره.الان هم داریم بنایی می کنیم.ودیوار حسینیه رو بر می داریم وملحقش میکنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه.
🔹️من بدون اینکه چیزی بگم.جواب سوالم رو گرفتم.بعد نماز سری به حسینیه ام زدم وبرگشتم شب با همسرم صحبت می کردیم.خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور کردنی نبود.بعد به همسرم که ماه چهارم بارداری را پشت سر گذاشنه بود گفتم: راستی خانم.من قبل از اینکه بیمارستان بروم.باهم سونوگرافی رفتیم وگفتند که بچه ما پسر است درسته ؟! گفت آره.برگه اش رو دارم. کمی سکوت کردم وبالبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند: به خاطر دعاهای همسرت ودختری که تو راه داری شفاعت شدی.به همسرم گفتم: این هم یک نشانه است.اگه این بچه دختر بود معلوم می شه که تمام این ماجراها صحیح بوده.ودرپاییز همان سال دخترم به دنیا آمد.
🔹️اما جدای از این موارد.تنها چیزی که پس از بازگشت.ترس شدیدی.درمن ایجاد می کرد وتا چند سال مرا اذیت می کرد.ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور وترسناک بود.اما این مسئله اصلاََ درکنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد.در آنجا آرامش بود وروح معنویت که دروجود انسانها پخش می شد.
🔹️امانکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که: من در کتاب اعمالم ودر لحظات آخر حضور درآن دنیا.میزان عمر خودم را که اصافه شده بود مشاهده کردم.به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده! من اکنون در وقت های اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زمان که شما برای صله رحم ودیدار والدین ونز دیکانت می گذاری جزو عمر شما محسوب نمی شود.همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یازیارت اهل بیت هستی جزو این مقدار عمر شما حساب نمی شود.
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
🖇...........✏..........ادامه دارد
#تبینگری #سیر_مطالعاتی #نظام_تبیین #جهاد_تبیین
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
قرار گرفتم گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره. احتمالاً با تمام این افراد همگی با هم شهید میشویم هنوز ستون نیروها حرکت
نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند.
🔷️او کارها را پیگیری میکرد سریع پیش من آمد و گفت: الان داریم میریم برا عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست. او به گونه ای میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند بعد کمی برایم از سختی کار .گفت
من هم به او گفتم چند نفر از این بچه ها فردا شهید میشوند از جمله دوستانی که با هم بودیم من هم میخواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها، ما هم توفیق داشته باشیم.
🔷️دوباره تأکید کردم تمام کسانی که آن شب با هم بودیم شهید می شوند ان شاء الله آن طرف با هم خواهیم بود
🔷️دستور حرکت صادر شد جواد محمدی را میدیدم که از دور حواسش به من هست نمیدانستم چه در فکرش میگذرد نیروها حرکت کردند. من از ساعتها قبل آماده بودم سرستون ایستاده بودم و با آمادگی کامل میخواستم اولین نفر باشم که پرواز میکند.
🔷️هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو
آمد و مرا صدا کرد خیلی جدی :گفت سوار شو که باید از یک طرف دیگه خط شکن محور باشی
باید حرفش را قبول میکردم من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم به من :گفت پیاده شو.
زود باش
🔷️بعد جواد داد زد سید یحیی بیا
سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم اینجا کجاست خط کجاست؟ نیروها کجایند؟ جواد هم :گفت این آرپی جی رو بگیر و برو بالای تپه اونجا بچه ها تو رو توجیه میکنن رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت این منطقه خیلی آروم بود تعجب کردم از چند نفری که در سنگر
حضور داشتم پرسیدم باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟
🔷️ یکی از آنها گفت: بگیر .بشین اینجا خط پدافندی است باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده روز بعد که عملیات تمام شد وقتی جواد محمدی را دیدم گفتم خدا بگم چیکارت بکنه
برا چی من رو بردی پشت خط ؟!
🔷️او هم لبخندی زد و گفت تو فعلاً نباید شهید بشی. باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است مردم معاد رو فراموش کرده اند. برای همین جایی بردمت که از خط دور باشی اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند سجاد مرادی و سید یحیی براتی که سرستون قرار گرفتند اولین شهدا بودند بعد مرتضی زارع بعد شاهسنایی و عبدالمهدی و...
🔷️در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که با هم بودیم همگی پرکشیدند و رفتند. درست همانطور که قبلا دیده بودم جواد محمدی هم سال بعد به آنها ملحق شد بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند من هم با دست خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد
🖇........✏..........ادامه دارد
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
#تبینگری #نظام_تبیین #جهاد_تبیین #سیر_مطالعاتی
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
سوی هستی و بررسی
🔷️اعمال من خیلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نمی کنم، اما خیلی از موارد را سالها پس از آن ،واقعه در شرایط مختلف به یاد می آورم.
🔷️چند روز قبل در محل کار نشسته بودم چاپ اول کتاب انجام شده بود یکی از مسئولین از تهران برای بازرسی به اداره ی ما آمد که وارد اتاق ما شد سلام کرد و پشت میز آمد و مشغول همین روبوسی شدیم مرا به اسم صدا کرد و گفت چطوری؟ من که هنوز او را به خاطر نیاورده بودم گفتم الحمد لله گفت: ظاهراً مرا به جا نیاوردی؟ ده سال قبل در فلان اداره برای مدت کوتاهی با شما همکار بودم من کتاب سه دقیقه در قیامت را که خواندم حدس زدم که ماجرای شما باشد، درسته؟
🔷️گفتم: بله و کمی صحبت کردیم ایشان گفت: یکی از بستگان من با خواندن این کتاب خیلی متحول شده و چند میلیون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بیت المال کلی پول پرداخت کرده بعد از صحبتهای معمول ایشان رفت و من مشغول فکر بودم که او را کجا دیدم یکباره یادم آمد او هم جزو کسانی بود که از کنار من عبور کرد و بی حساب وارد بهشت شد. او هم شهید میشود دیدن هر روزه این دوستان بر حسرت من می افزاید خدایا نکند مرگ ما شهادت نباشد
🔷️ به قول برادر علیرضا قزوه:
وقتی که غزل نیست شفای دل خسته
دیگر چه نشینیم به پشت در بسته؟
رفتند چه دلگیر و گذشتند چه جانسوز
آن سینه زنان حرمش دسته به دسته
میگویم و میدانم از این کوچه تاریک
راهی است به سرمنزل دلهای شکسته
در روز جزا جرئت برخواستنش نیست
پایی که به آن زخم عبوری ننشسته
قسمت نشود روی مزارم بگذارند
سنگی که گل لاله به آن نقش نبسته
🔹️آخرین قسمت کتاب سه دقیقه درقیامت
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
#تبینگری #نظام_تبیین #جهاد_تبیین #سیر_مطالعاتی
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
🇮🇷 "مدرسه تبیین"
| مرجع توانمند سازی |
🔝 طرح "حلقات تبیین" ویژه ماه رجب شعبان رمضان را پیشنهاد میدهد:
🖇سیر مطالعاتی به همراه چله
💡 "ترجمه کامل المراقبات"
💯 با مراجعه به آی دی زیر، برگزار کننده طرح "حلقات تبیین" باشید:
@harfavard_admin
#آموزش #جهاد_تبیین
#سیر_مطالعاتی
#بوفه_کتاب_مدرسه_تبیین
ـــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز مدرسه تبیین
@nahzattabeen