🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 #قسمت_سی_و_سوم 📚 #تنها_میان_داعش شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
#قسمت_سی_و_چهارم
📚 #تنها_میان_داعش
چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند.
بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی چرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چاره ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشت زده ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زن عمو تلاش میکرد زینب و زهرا
را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زن عمو جدایشان کند.
زن عمو دخترها را رها نمیکرد دنبالشان روی زمین کشیده میشد که ناله های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند.
با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفس های بریده ام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد.
در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود.
به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس های جهنمی اش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوه اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد:
- گمشو کنار!
داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد:
- این سهم منه!
چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد:
- از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!
و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
♻ ادامه دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
#تعجیلدرفرجصلوات
اللهمصلعلیمحمدو
آلمحمدوعجلفرجهم
ــــ|💕🌸|ـــــــــــــــــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr⎨🌙⎬