#یک_روایت_عاشقانه
جمعه به جمعه با دوستاش میرفت کوهنوردی.
یه بار نشد که دست خالی برگرده .
همیشه برام گلهای وحشی زیبا یا بوته های طلایی میآورد.
معلوم بود که از میون صدتا شاخه و بوته به زحمت چیده .
بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلشو ببینم و جمع کنم.
دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود.
جریانش رو پرسیدم ، گفتند: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود.
شک نداشتم که برای من آورده.
- روایت همسر شهید حسن آبشناسان 🥲❤️
ــــــــــــــــــــــ|…🇵🇸.|ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲اینستاگرام⇩⇩
hanifa_girls
📲ایتا⇩⇩
@najvaye_noorr
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
#یک_روایت_عاشقانه جمعه به جمعه با دوستاش میرفت کوهنوردی. یه بار نشد که دست خالی برگرده . همیشه برا
#یک_روایت_عاشقانه
به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید؛ برای روز مادر و روزهای عید. اگر فراموش می کرد، در اولین فرصت جبران می کرد. هدیه اش را می داد و از زحماتم تشکر می کرد.
زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدت ها به خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چندتا نظامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازی؟" دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند. آمدم در حیاط ، پاکت را درحالی که دستانم می لرزید ، باز کردم. یک نامه بود با یک انگشتر عقیق . نوشته بود:" برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم." یک نفس راحت کشیدم. اشک امانم نداد.
- به روایت همسر شهید صیاد شیرازی🥲💚
ــــــــــــــــــــــ|…🇵🇸.|ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲اینستاگرام⇩⇩
hanifa_girls
📲ایتا⇩⇩
@najvaye_noorr
#یک_روایت_عاشقانه
هروقت حاجی از منطقه
به منزل میآمد
بعد از اینکه با من
احوالپرسی می کرد
با همان لباسخاکیبسیجی
به نماز می ایستاد…
یکروز به قصد شوخی گفتم:
تو مگر چقدر پیش ما هستی
که به محض آمدن نماز میخوانی؟!
نگاهی کرد و گفت:
هروقت تو را می بینم
احساس می کنم باید
دو رکعت نماز شکر بخوانم . .🥲💔
'همسر شهید ابراهیم همت' 🌷
ــــــــــــــــــــــ|…🇵🇸.|ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲اینستاگرام⇩⇩
hanifa_girls
📲ایتا⇩⇩
@najvaye_noorr
#یک_روایت_عاشقانه🙂🥀
قبل از تولـد بچه بود .
پرسید : ناراحت میشی برم جبهه ؟
گفتم : آره اما نمیخوام مـزاحمت بشم!
رفت و دو روز بعد بچـه به دنیـا آمد ،
بعد که برگشت بوسیـدش و اسمش را
گذاشت « هـادي » .
پرسیدم : دوستـش داری ؟!
گفت : مـادرش را بیشتر دوسـت دارم :)
- شهـید عبدالله میثمـي 🦋 .
🏴.|@najvaye_noorr | نجوای نور