eitaa logo
•°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
45 دنبال‌کننده
279 عکس
22 ویدیو
2 فایل
یانورَڪُلِّ‌نور...! :)☀️ تا‌ ڪه‌ آید‌ بھـ‌ جهان‌ عشق‌ و امید آورد‌ او بگذرد دوره غــم دورِ جدید آورد اوツ¹³⁹⁹.¹¹.²⁹ • . شࢪایط ٺبادل وکپے کانال رو بخونید⇩⇩ @sharayetnajvaye_noorr جهٺ انٺقاد وپیشنهاد در خدمٺم⇩⇩ https://harfeto.timefriend.net/16139831742585
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
#_پارت_هفتاد #خاک_های_نرم_کوشک✨ • سهم خانواده ي من همسر شهید🖊_______ یک روز با دو تا از همرزمهاش
✨ • شرایط سخت🙁 همسر شهید🖊______ این آخري ها، چند وقت قبل از شهادتش، همیشه یکی از ماشینهاي سپاه دستش بود.یک بار رفت روستا از مادرش خبر بگیرد آن جا چه گذشت، نمی دانم. بعد از شهادتش، عروس عمویش تو مجلس، خیلی بی تابی می کرد. حالش هیچ طبیعی نبود. حدس زدم باید خاطره اي از عبدالحسین داشته باشد. آن جا که نشد چیزي ازش بپرسم.بعداً که رفتیم خانه و او هم آرامتر شده بود، به اش گفتم:«خیلی گریه😭 و زاري می کردي، موضوع چی بود؟» باز چشمهاش خیش اشک شد. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. با ناله گفت: «این پسر عموي ما چقدر پاك و خوب بود، خدا رحمتش کنه.» پرسیدم: «چطور؟» خاطره اي از همان دفعه که عبدالحسین تنها رفته بود روستا، برام تعریف کرد. اولش پرسید:«می دونی که پسرم تو مشهد درس می خوند؟» سرم را به تأیید حرفش تکان دادم.پی صحبتش را گرفت: تا فهمیدم آقاي برونسی با یک ماشین آمده روستا، زود یک بقچه ي نان و کمی گوشت و ماست و چیزهاي دیگر آماده کردم. همه را آوردم پیش خدا بیامرز شوهرت. براي اینکه خاطر جمع بشوم، ازش پرسیدم: «شما بر می گردین مشهد؟» گفت:«اتفاقاً همین الان دارم می رم؛ کار دارین مشهد؟» به خرت و پرتهایی که دستم بود، اشاره کردم و گفتم:«بی زحمت همینها رو بگذارین عقب ماشین و ببرین براي پسرم.» چند لحظه اي ساکت ماند و چیزي نگفت. بعد سرش را بلند کرد. گاراژ ده را نشانم داد و گفت: «همین الان یک اتوبوس داره می ره مشهد، بده به راننده تا برات ببره.» من اصلاً ماتم برد😶!شاید انتظاري که نداشتم، شنیدن همچین جوابی بود. خودش با مهربانی گفت: «کرایه رو هم من میدم، وقتی هم که رسیدم مشهد، خودم می رم به پسرت می گم بره گاراژ اون جا و جنسها رو تحویل بگیره.» با چشمهاي گرد شده ام گفتم😳:«خوب شما که ماشین داري پسر عمو، دیگه چرا بدیم گاراژ؟!» خیلی جدي گفت: «این ماشین مال بیت الماله.» خونسرد گفتم:«خوب باشه.» گفت: «من حق دارم که با این ماشین بیام روستا و فقط از مادرم خبر بگیرم؛ همین قدر سهم دارم، نه بیشتر.» هر کار می کردم مسأله برام حل شود، نمی شد.او هم انگار فهمید. گفت:«اگر بخوام براي بچه ي شما گوشت و نان ببرم، فرداي قیامت باید حساب پس بدم، اون هم چه حسابی!» خدا بیامورز، با ناراحتی گفت: «باید جواب تک تک مردم این کشور رو بدم!» آن موقع این حرفها حالی ام نمی شد. از این که خراب شده بودم و روم زمین خورده بود، دلم بدجوري می جوشید. با ناراحتی گفتم: «لااقل براي خودت که ببر.» گفت: «براي خودم هم اگر خواستم، یا با اتوبوسهاي گاراژ می فرستم، یا هم که بعداً با ماشین شخصی می آم میبرم.» حرفهاش به این جا که رسید، باز گریه اش گرفت. «اگر همون جا می فهمیدم آقاي برونسی داره چکار می کنه، خودم رو به پاش مینداختم، ولی حیف که دیر فهمیدم.»... یک بار یکی از بچه هاي خودمان، درست یادم نیست، دستش شکست یا بلاي دیگري سرش آمد، فقط می دانم باید سریع می رساندیمش بیمارستان.تو آن شرایط سخت هم، به ماشین بیت المال که جلوي خانه بود، دست نزد. سریع رفت یک تاکسی گرفت و مشکل وسیله را حل کرد؛ تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق و حساس بود! ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ ❁⎨@najvaye_noorr|🌓|