#خواندناجباری☺
بهش گفتم: امام زمانو دوست داري؟
گفت: آره!خيلي دوسش دارم!
گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره يا نه؟
گفت:آره!💚
گفتم :پس چرا کاري که آقا دوست داره انجام نميدي؟
گفت:خب چيزه!ولي دوست داشتن امام زمان به ظاهر نيست ، به دله
گفتم: از اين حرف که ميگن به ظاهر نيست ، به دله بدم مياد😒
گفت: چرا؟
براش يه مثال زدم؛گفتم: فرض کن يه نفر بهت خبر بده که شوهرت با يه دختر خانوم دوست شده و الان توي يه رستوران داره باهاش شام مي خوره.😶
تو هم ميري و مي بيني بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل ميده و قلوه مي گيره.عصباني ميشي و بهش ميگي:اي نامرد!بهم خيانت کردي؟😓
بعد شوهرت بلند ميشه و بهت ميگه : عزيزم!من فقط تو رو دوست دارم.
بعد تو بهش ميگي:اگه منو دوست داري اين دختره کيه؟ چرا باهاش دوست شدي؟چرا آورديش رستوران؟ اونم بر مي گرده ميگه:عزيزم ظاهر رو نبين! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…😎
ديدم حالتش عوض شده؛بهش گفتم: تو اين لحظه به شوهرت نميگي: مرده شور دلت رو ببرن؟🌸
تو نشستي با يه دختره عشقبازي مي کني بعد ميگي من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور مي کني؟
گفت: معلومه که نه!دارم مي بينم که خيانت مي کنه ،چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ ميگه؛گفتم: پس حجابت….
اشک تو چشاش جمع شده بود😢
روسري اش رو کشيد جلو با صداي لرزونش گفت:من جونم رو فداي امام زمانم مي کنم حجاب که قابلش رو نداره.
از فردا ديدم با چادر اومده☺️
گفتم:با يه مانتو مناسب هم ميشد حجاب رو رعايت کرد!
خنديد و گفت:مي دونم!ولي امام زمانم چـادر رو بيشتر دوست داره. میگفت:احساس میکنم داره بهم لبخند میزنه😍
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
•Sleep🌙•
.
تایم خاموشی:)
•| پاےدرسدل |•
زندگی؛ معمولا ما را از #خدا
دور میکند...!
چون ما نمیتوانیم آنچنان که باید ،بھ سویِ خدا حرکت کنیم...!
ولی...؛
مناجات با خدا و مرورِ همه غمها و آرزوها ؛
در گفتگو با حضرتپروردگار...
انسان را در جایی کھ باید باشد قرار میدهد!
خلوتکردنباخدا...؛
تمامِ آسیب های انسان را جبران میکند.
#استاد_پناهیان
+باخدا♥️حرفبزنیم :)
•🌱•
#شبتونمهدوی🌱
#دعایفرجیادتوننـره💛
#یازهراسلاماللهعلیهـا🦋
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
هدایت شده از •°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
•🖐🏻🙂•
.
#تــآیمدعــا:)
مثــلهــرشب...🌚✨
همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ💛
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
اگرهمگییکدلویکصدابراےظهوردعاکنیم...
انشاءاللهظہــورمحققخواهدشد ...|✋🏻📿|
.
#دعاےسلامتےامامزمان(عــج):
✨بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیمِ✨
•🦋اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا🦋•
الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّلفرجهُم
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
هدایت شده از •°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
#دعای_فرج🎧
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂🖐🏻
••• #التماس_دعا
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
🌺🎈
.
#یا_صاحب_الــزمان
روزها نو نشده کهنه تر از ديروز است
گر کند يوسف زهرا نظری، نوروز است
ای خدا کاش شود سال نوام عيد فرج
که نگاهم نگران منتظر آن روز است
#اللهمعجللوليكالفرج🌸
.
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
هدایت شده از •°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
MonajatShabaniye.mp3
6.99M
بخونیم باهم🎧
صوت زیبای مناجات شعبانیه🍃
#شعبان مبارک باد 🌸
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
🌿♥
.
گفتم: از اون همہ گناہ هایے کـہ کــردم کـدومش رو میبخشے؟؟!😞
گفت: إِنَّ اللـه یَـغفِـر الذنوب جَمیعــا!!!🍀
#یک_حبه_نور🌠
.
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
[🌸🌺]
.
.
.
#حدیث_روز📚
امیرالمؤمنین (عليه السلام)
همنشينى با نيكان، نيكى مى آورد، مثل باد كه چون بر بوى خوش بگذرد، با خود، بوى خوش مى آورد.🍃
صُحبَةُ الأَخيارِ تَكسِبُ الخَيرَ كَالرّيحِ إذا مَرَّت بِالطّيبِ حَمَلَت طيبا☀
نهج البلاغه از نامه 31 📚
.
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
•°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
#_پارت_پنجاه_و_شش #خاک_های_نرم_کوشک✨ • امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: «این کار، خودکشیه، خودکشی
#_پارت_پنجاه_و_هفت
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
«از ضامن خارج کردي؟»
«بله حاج آقا.»
سرش را بلند کرد رو به آسمان. این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. انگار دعایی هم زیر لب خواند.یکهو صداي نعره اش رفت به آسمان.
«االله اکبر.»
طوري گفت که گویی خواب همه ي زمین را می خواست بریزد به هم. پشت بندش سید فریاد زد:«یا حسین.»
و شلیک کرد.گلوله اش خورد به یک نفر بر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت.بلافاصله چهار، پنج تا گلوله ي دیگر هم زدند و پشت بندش، با صداي تکبیر بچه ها، حمله شد.
دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد.بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد
زد:«بگردید دنبال تانکهاي «72- T ،«ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.»
بالاخره هم رسیدیم به هدف.وقتی چشمم به آن تانکهاي پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم.
بچه ها هم کمی از من نداشتند. تو همان لحظه ها، از حرفهایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می کردم.
افتادیم به جان تانکها.تو آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت: «نگاه کن سید جان، این همون «72- T «هست که می گن گلوله به اش اثر نمی کنه.»
و یک آرپی چی زد به طرف یکی شان که کمانه کرد.بچه هاي دیگر هم همین مشکل را داشتند. کمی بعد آمدند پیش او.به اعتراض گفتند:«ما می زنیم به این تانکها، ولی همه اش کمانه می کنه، چکار کنیم؟»
به شوخی و جدي گفت:«پس خداوند عالم شما روساخته براي چی؟ خوب بپر بالاي تانک و نارنجک بنداز تو برجکش، برو از فاصله ي نزدیک بزن به شنی اش.»
خودش یک آرپی چی گرفت و راه افتاد طرف تانکها.همان طورکه می رفت. گفت:«بالاخره اینها رو باید منفجر کنیم، چون علیه اسلام جمعشون کردن این جا.»...
آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم.وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود.
نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هرکس گوشه اي خوابید.من هم کنارعبدالحسین دراز کشیدم.در حالی که به راز دستورهاي دیشب او فکر می کردم، خوابم برد.
از گرماي آفتاب، از خواب بیدار شدم. دو، سه ساعتی خوابیده بودم. هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین صدام زد. زود گفتم: «جانم، کار داري باهام؟»
به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که دارد می کشد، گفت: «اینو بکّن.»
تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش، یعنی توي گوشت و پوست فرو رفته بود! یک آن ماتم برد.با تعجب گفتم:«این دیگه چیه؟»
گفت: «ازبس که خسته بودم هواي زیر سرم رو نداشتم، این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم، حالا هم به این حال و روز که می بینی در اومده.»
به هر زحمتی بود، آن را کندم.دردش هم شدید بود، ولی به روي خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد
دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیاي شیرین بود، یک رؤیاي شیرین و بهشتی.
عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم.صورتش را برگرداند طرفم. تو چشمهاش خیره شدم.من و منی کردم و گفتم:«راستش جریان دیشب برام سؤال شده.»
«کدام جریان؟»
ناراحت گفتم:«خودت رو به اون راه نزن، این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟» از جاش بلند شد.
«حالا بریم سید جان که دیر می شه، براي این جور سؤال و جوابها وقت زیادي داریم.»
خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم.گفتم:«نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود.»
...........................................
✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋
🍃ادامه دارد....
لطفا فقط با ذکر #آیدی_کانال و #نام_کانال کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست....
حواست باشه مومن⛔️
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
•°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
#_پارت_پنجاه_و_هفت #خاک_های_نرم_کوشک✨ • «از ضامن خارج کردي؟» «بله حاج آقا.» سرش را بلند کرد رو به
#_پارت_پنجاه_و_هشت
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
از علاقه ي زیادش به خودم خبر داشتم، رو همین حساب بود که جرأت می کردم این طور پافشاري کنم.آمد چیزي بگوید که یکدفعه حاج آقاي ظریف پیداش شد. سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: «دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین!»
منتظر تکه، پاره هاي تعارف نماند.رو به من گفت: «بریم سید»
طبق معمول تمام عملیاتهاي ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند.از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم، حسابی ناراحت شده بودم.دمغ و گرفته گفتم: «آقاي برونسی هست، با خودش برو.»
عبدالحسین لبخندي زد و گفت:«اون جاها رو شما بهتر یاد داري سید جان، خوبه که خودت بري.»
«نه دیگه حاج آقا!حالا که ما محرم اسرار نیستیم، براي این کار هم بهتره که نریم.»
ظریف آمد بین حرفمان.به ام گفت: «حالا من از بگو، مگوي شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقاي برونسی راست میگه.»
تا حرفش بهتر جا بیفتد، ادامه داد:«تو که می دونی وقتی نیرو تو خطر می افته، حاجی خیلی حساس می شه و موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده، زود راه بیفتی که بریم.»
دیگرچیزي نگفتم.ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش.
خود ظریف نشست پشت «پی ام پی»، من هم کنارش.دو، سه تا «پی ام پی» دیگر هم آماده ي حرکت بودند.سریع راه افتادیم طرف منطقه ي عملیات.
رسیدیم جایی که دیشب زمینگیر شده بودیم.به ظریف گفتم:«همین جا نگهدار.»
نگه داشت.پریدم پایین. رو برومان حلقه -حلقه، سیم خاردار و موانع دیگر بود.ناخودآگاه یاد دستور عبدالحسین افتادم.
«بیست و پنج قدم می ري به راست.»
سریع سمت راستم را نگاه کردم. بر جا خشکم زد!
کمی بعد به خودم آمدم. بی اختیار شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدمها. شماره ها را بلند و بی پروا می گفتم.
«یک، دو، سه، چهار و...»
درست بیست و پنج قدم آن طرفتر، سیم خاردارهاي حلقوي، و موانع دیگر دشمن تمام می شد و می رسید به یک جاده باریکه ي خاکی! فهمیدم این جاده، در واقع معبر عراقی ها بوده براي رفت و آمد خودشان وخودروهاشان. ما هم درست از همین جاده رفته بودیم طرف دشمن. انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: «االله اکبر!»
«چرا هاج واج موندي سید؟ طوري شده؟»
صداي ظریف بود. ولی انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو، به طرف عمق دشمن.
چهل، پنجاه قدم آن طرفتر، درست به چند متري یک سنگر رسیدم.رفتم جلوتر. نفربري که دیشب سید به آتش کشیده بود، نفربر فرماندهی، و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود، که بچه ها با چند تا گلوله ي آرپی چی، اول حمله، منهدمش کرده بودند.بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و تو همان سنگر، به درك واصل شده بودند!
ظریف پا به پام آمده بود. تازه متوجه ي او شدم. با نگاه بزرگ شده اش گفت: «خیلی غیر طبیعی شدي سید، جریان چیه؟!»
واقعا هم حال طبیعی نداشتم.همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سؤال شده بود.آهسته گفتم: «بچه ها رو بفرست دنبال کارها، خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم.»
...........................................
✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋
🍃ادامه دارد....
لطفا فقط با ذکر #آیدی_کانال و #نام_کانال کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست....
حواست باشه مومن⛔️
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
•Sleep🌙•
.
تایم خاموشی:)
••
میگفت: همیشه دعام اینه؛
خدایا...!
کمکم کن، درهایی رو که بستی،
نخوام بھ زور باز کنم...!
و درهایی کھ باز کردی رو ، اشتباهی نبندم...! :)
+شایداندکیتلنگر
دلبسپاریمبھش :)
•🌱•
#شبتونمهدوی🌙
#دعایفرجیادتوننــره💛
#یازهراسلاماللهعلیهـا🦋
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
هدایت شده از •°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
•🖐🏻🙂•
.
#تــآیمدعــا:)
مثــلهــرشب...🌚✨
همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ💛
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
اگرهمگییکدلویکصدابراےظهوردعاکنیم...
انشاءاللهظہــورمحققخواهدشد ...|✋🏻📿|
.
#دعاےسلامتےامامزمان(عــج):
✨بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیمِ✨
•🦋اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا🦋•
الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّلفرجهُم
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
هدایت شده از •°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
#دعای_فرج🎧
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂🖐🏻
••• #التماس_دعا
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
💙🍃
.
#حدیث_روز📚
امامزمانآمدنےنیست،آوردنےاست.
#حضرت_زهرا (س)♥ فرمودند :
❖امام همچون ڪعبه است ڪه مردم باید به سویش روند، نه آنڪه (منتظر باشند تا) او به سوے آنها بیاید❖
بحارالانوار، ج36، ص353📘
#اللهمعجللولیکالفرج🌸
.
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
هدایت شده از •°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
MonajatShabaniye.mp3
6.99M
بخونیم باهم🎧
صوت زیبای مناجات شعبانیه🍃
#شعبان مبارک باد 🌸
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
🌻🌓
.
مـــولایاصاحــبالزمان💛
در کار عشق دوری و هجران به ما رسید
یوسف که رفت غصه ی کنعان به ما رسید
ما سال ها پای فراغت گریستیم
یعقوب بار دیده ی گریان به ما رسید
#اللهمعجـــللولیکالفرج
.
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
عیدتوݩمبارڪ🎊
یہ سر بریم عید دیدنے🍃✨↯
بر و بچه های:
مطهره
@motahare313yar
حرف حساب
@harfehessab
پروانه های مهدی
@parvanehaymahdi
و در آخر خودمون:)🌱⇩
نجــوا؎نـوࢪ
@najvaye_noorr
🦋🖇
.
#بخــــونیدحتما😄
یه روز استاد توی دانشگاه پرسید:
بچه ها چرا حضرت محمد😊
دانشجوها: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم😁
استاد : چرا پیامبر☺
دانشجوها: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم😁
استاد : چرا حضرت رسول😊
دانشجوها: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم😁
استاد : چرا آن حضرت😅
دانشجوها: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم😁
استاد : چرا ایشان☺
دانشجوها: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم😁
دیدین مجبــورتون کردم پنج تا صلوات بفرستین😁
سوالی نبــود صلواتتو بفرس😄
اللهمصلعلیمحمدو
آلمحمدوعجلفرجهم)☺
بفرسصلواترو😁
فرواردش کن☝️🏻
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
🌻🍃
.
[واعلَموا أَنَّ اللّہ یُحولُ بَینَ المَرءِ و قلبِہِ]
و بدانید ڪہ خدا میان
آدمے و قلبش حائل مـےشود(:♥
🍃
آیـــہ۲۴ســـورهمبــارکهانفــال📚
#یک_حبه_نور
.
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|
•°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
#_پارت_پنجاه_و_هشت #خاک_های_نرم_کوشک✨ • از علاقه ي زیادش به خودم خبر داشتم، رو همین حساب بود که جرأ
#_پارت_پنجاه_و_نه
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
رفت و زود برگشت.هر طور بود قضیه ي عملیات دیشب را براش گفتم. حال او هم غیرطبیعی شده بود.گاه گاهی، بلند و با تعجب می گفت:«االله اکبر!»
وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم:«حالا نظرت چیه؟» عبدالحسین چطوري این چیزها را فهمیده؟»
یکدفعه گریه اش گرفت.گفت:«با اون عشق و اخلاصی که این مرد داره، باید بیشتر از اینها ازش انتظار داشته باشیم؛ اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته.»...
اگر سر آن دستورها برام فاش نشده بود، این قدر حساس نمی شدم. حالا لحظه شماري می کردم که عبدالحسین را هرچه زودتر ببینم.
بین راه به ظریف گفتم:«من تا ته و توي این جریان رو در نیارم، آروم نمی شم.»
گفت: «با هم می ریم ازش میپرسیم.»
گفتم: «نه، شما نباید بیاي؛ من به خلق و خوي فرمانده ام آشناترم، اگر بفهمه شما هم خبر دار شدي، بعید نیست که دیگه اصلاً رازش رو فاش نکنه.»
«راست می گی سید، این طوري بهتره.»
مکثی کرد و ادامه داد:«شما جریان رو می پرسی و ان شاءاالله بعداً به من هم می گی.»...
همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یکراست رفتم سراغش. تو سنگر فرماندهی گردان، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه ي کار پرسید.زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگري ندادم.بی مقدمه پرسیدم: «جریان دیشب چی بود؟»
طفره رفت. قرص و محکم گفتم:«تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلا آروم و قرار نمی گیرم.»
می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.کم کم اصرار من کار خودش را کرد.یکدفعه چشمهاش خیس اشک شد.به ناله گفت: «باشه، برات می گم.»
انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسري اسرار ازلی و ابدي می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم.
وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره ي صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت.می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت:
«موقعی که عملیات لو رفت و تو اون شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که نگفتی برگردیم،
ناامیدي ام بیشتر شد و واقعا عقلم به جایی نرسید. تنها راه امیدي که مانده بود، توسل به «واسطه هاي فیض الهی»
بود. تو همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم رو خاکها و متوسل شدم به خانم حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله
علیها).
چشمهام را بستم و چند دقیقه اي با حضرت راز و نیاز کردم.حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشکهام تند و تند دارند می ریزند.با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پاي ما بگذارند و از این مخمصه و
مخمصه هاي بعدي، که در نتیجه ي شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان دهند.
تو همان اوضاع، صداي خانمی به گوش رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمود:
«فرمانده!»
یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: «این طور وقتها که به ما متوسل می شوید، ما هم از
شما دستگیري می کنیم، ناراحت نباش.»
لرز عجیبی تو صداي عبدالحسین افتاده بود.چشمهاش باز پر اشک شد.
«چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود.بعد من با
التماس گفتم:«یا فاطمه ي زهرا(س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان رانشان نمی دهید؟!»
فرمود: «الان وقت این حرفها نیست، واجبتر این است که بروي وظیفه ات را انجام بدهی.»
...........................................
✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋
🍃ادامه دارد....
لطفا فقط با ذکر #آیدی_کانال و #نام_کانال کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست....
حواست باشه مومن⛔️
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr|🌓|