#خاطرات_کتابخوانی
#خاطرات_من_و_کتابم
#خاطره:کتاب_سرمایی
توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب «گرگ ها از برگ نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود.
رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم:« چقدر هوا سرد شده ها!»
مامانم گفت:« هوا به این خوبی، کجاش سرده؟»
یه چیزی خوردم و اومدم نشستم بقیه کتاب رو خوندم. از روحیه نوجونای کتاب پر از انرژی شده بودم، از تغییرهای خوب شخصیت های داستان طی این سختی ها شگفت زده شده بودم و دلم برای نوجوونهای توی کتاب سوخت که تو اون برف و کولاک، بدون هیچ کمکی گیر افتاده بودن. دیگه واقعا داشتم یخ می زدم. دوباره رفتم تو آشپزخونه، به مامانم گفتم:« ولی مامان واقعا هوا سرده ها، من دارم یخ می زنم.»
مامانم گفت:«الآن که نزدیک ظهره و هوا گرم ترم شده، سرماش کجا بود؟!»
دستامو گرفت تو دستش و گفت:« واااای چقدر یخی! تو حالت خوبه؟ سرما خوردی؟»گفتم:« آره خوبم. فک کنم مال کتابیه که دارم می خونم. بیچاره اون پسرا که تو یخ و برف گیر کردن!»
خلاصه تا عصر که کتاب تموم شه، حسابی یخ زدم و حالم بد شد از شدت سرمای کتاب!بنظرم از دستش ندید، خعلی قشنگه اما انقدر به سرمای کتاب فکر نکنید…
💠namakta.ir
#نمکتاب
🎉🎉🎉یه خاطره دلنشین🎊🎊🎊
#مادر
#پدر
یک روایت است و بعد یک دایره و بعد زندگی تو.
وصل میشود به امروز؛ الگو میشود؛ کمکت میکند تفسیر کنی وقایع قبل دایره را...
حضرت زهرا(س) را میکند "مادر"
امام علی (ع) را میکند "پدر"
و اینچنین تو از تنهایی، از "یتیمی" درمیایی و میروی در آغوش آنها...
و تازه، از آن موقع "زندگی" میکنی...♥
#مادر
#پدر
لذت محبت،
لذت به بی نهایت وصل بودن،
لذت پشت و پناه داشتن
وخیلی لذت های دیگر را می نشاند به کامت.
تا آخر کتاب دستت می رود در دست پدر و مادری مهربان
و آخر کتاب، تو می مانی و جاده ی نورانی روبرویت...
و دو عزیز که می خواهند ببرندت بالا
باید انتخاب کنی،
که بروی یا برگردی...
🌹🌹🌹🌹🌹
"مادر" را روز شهادت مادر خواندم.
"پدر" را روز تولد پدر. در ایام مهمانی خدا؛ در خانه ی خدا!
وسط روضه حضرت زینب(س) که دلم گرفته بود از مداح و مداحی هایش که "ادب" نداشت. اشک هایم می ریخت(می پاشید) روی کتاب امانتی دوستم.
کلی "پدر" آورده بودم برای هدیه به مهمانان خدا. دوستان همان روز اول همه را دادند.
بی پدر"م کردند!
گفتم "پدر" ندارم. یکی از دوستانم در کیفش "پدر" داشت.
گفتم "پدر"ت را _از کیفت_ در می آوری یا "پدر"ت را دربیاورم؟!
وقتی پسش دادم گفتم: "پدر"ت را خیساندم!
خندید...
#خاطره
💞علاوه بر عکسهای یادگاریتون با کتابها، خاطراتتونم پذیرا هستیم.🤓
#خاطره
#شور_شعور_مهدوی
#ارسالی_مخاطبین👇
کار کوچک ما برای ایجاد شور مهدوی
شعور مهدوی
نبودید شادی همسایه های ساختمونو ببینید
😃😍
من و شوهرم یک کار خوشمزه کردیم امروز 😁
میخواستن برن مرد ها راه پله هارو تمیز کاری کنن
من گفتم بلندگومو ببرید با خودتون گردن تون آویزون کنید
و میکروفونشم نصب کنید جلوی دهان تون
و همسایه هارو به به بهانه ی جارو کردن که صدا میزنید
این نواهای مهدویت رو هم پخش کنید
وای نبودید ببینید😃
صدای خنده های آقایون همسایه
وصدای بچه ها میومد و شوری به پا شد توی ساختمون
بعدش آوردن سیستمو توی خونه و باز من دم در گذاشتمش
یه حال و هوایی توی ساختمون ایجاد شد
دیدنی بود 😃😃😃😃😃😃
خدایا شکرت
هرکس یه حرکتی بزنه
بالاخص اگر گروهی باشه
نتیجه بهتر
پاشید هرکی یه حرکتی بزنه!
آااای زمان داره میگذره ها !
خدا خوووب می خره ✅
تقدیم به مولای هستی...🌷🌷
#خاطرات_کتابخوانی
#خاطره: #نمی_فروشیم_فقط_امانت_حتی_به_شما
تا حالا شده مغازه داری رو ببینی که تلاش کنه جنسش رو نفروشه؟!😕
درست خوندی عزیزم، نفروشه!😯
البته من، هم فروشنده ام و هم امانت دهنده اجناسی که می فروشم، به شرط سالم پس آوردن!😛
یه بنده خدایی اومد موسسه ما که به شدت عاشق و دلسوخته کتاب #تا_ساحل_آرامش بود.
در حدی این عشقش😍 واقعی بود که هرچی بهش می گفتم: مسلمون! این کتاب رو که امانت بردی بردار بیار که بتونیم به چهار نفر دیگه هم بدیم مستفیض بشوند.
هربار میگفت: این کتاب رو که یه دور دو دور نباید خوند؛
چار پنج دور باید بخونی که تمام نکاتش حسابی تو عمق وجودت رسوخ کنه!😳
انقدر خاطرخواهِ این کتاب بود که گفت: می خرمش!
ما هم با نهایتِ دلسوزی برای دیگرانی که اونو نخوندن، گفتیم نمی فروشیم!😒
چون فعلا این کتاب رو برای امانت دادن موجود نداریم و همین یه دونه است.
خوبه دیگه، بهره ات رو بردی ازش، بردار بیار که بقیه تو قایقاشون منتظرن تا به ساحلِ آرامش برسن!😊
امانت دادن بعضی از کتاب ها شیرین تر از فروختن اون هاست😉😉
💠namaktab.ir
🔶namaktab.blog.ir
🔷 @namaktab_ir
#خاطرات_کتابخوانی
#خاطره: #تدبیر_خداو_قرص_نیروزا
چند روزی که به صورت داوطلبانه و جهادی در نمایشگاه کتابی که آن موقع در جمکران کار می کردیم برایم خیلی جالب بود، آخر در خانه اگر یک دهم این مقدار کار کنم خسته می شوم و نیاز به استراحت دارم.😪
اما نمی دانم نیروی غیبی ما را تامین می کرد یا شاید در خانه ارباب جو زده شده بودم که این مقدار می توانستم تلاش کنم.😆
آقا جان ممنون از توانایی جسمی که در آن چند روز به من عنایت کردید.🙇
پسر ۶ ساله دوستم، رضا، گیر داده بود که باید به من میز فروش بدهید،اصرار اصرار!!!😫
دو روز سرش شیره مالیدیم، اما روز سوم نشد.
نشاندیمش پشت میزهای کودک و ما فاصله ۳ متری اش ایستادیم که دست گل آب ندهد. هر چند که دسته گل بچه ی معصوم شیعه، پر از عطر محبت امام و خالص خالص و دور از گناه است.
رضا با تسلط نشست و شروع کرد با آن حرف زدن توک زبانی اش که: نصف قیمت، نصف قیمت…
هر کس می آمد طرف میز کودک تا کتاب ببیند و بخرد.
بین ۲ تا ۱۰ بار این ذکر نصفِ نصفِ را می شنید و البته می خندید و…
👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆
ادامه #خاطره ی رزمنده کتاب فروش
👇👇👇👇👇👇👇👇
بعد از نماز جلوی در حسینیه بساطم را پهن کردم. کتاب ها 📚را در جاکفشی کنار کفش های زائرین چیدم.
شروع می کنم به صدا زدن:
‼️توجه توجه!‼️
🌷فروش کتاب با ۵۰ درصد تخفیف!🌷
🌷کتاب های زیبا با محتواهای جذاب.🌷
🌷کتاب های شهدا.🌷
🌷رمان های زیبا.🌷
🌷به عنوان سوغاتی کتاب هدیه ببرید!!!🌷
بدو بدو جا نمونی!
همه دورم جمع می شوند.
به هرکس کتاب مناسب خودش را پیشنهاد می دهم.
بعد از نیم ساعت کمی از ازدحام جمعیت کم شد.
آن قدر کتاب توضیح داده بودم که لب هایم از خشکی و تشنگی🥺 از هم باز نمی شوند.
ته دلم اما خوشحالم.😃
من یک رزمنده ی کتاب فروشم!
╔═ ⚘════⚘ ═╗
🌹@namaktab_ir
╚═ ⚘════⚘ ═╝