یه داستان کوتاه رو به صورت بریده دو شب میذاریم، همراه باشید😉✨
1⃣قسمت اول:
مرد با همسر و فرزندش در حال عبور از پل معلق اهواز بودند.
از روبرو دو سرباز آمریکایی مست! به طرف آنها می آمدند.
سرباز آمریکایی با چشمان دریده به زن خیره شده و تلوتلوخوران به سمتش میآمد، گویا قصد بدی داشت؛ مرد جلو رفت تا از ناموسش دفاع کند؛
دعوا شد.
مردم جمع شدند؛ پاسبان های ایرانی هم بودند!!
سربازهای مست، مرد را از بالای پل به رودخانه انداختند. مردم با عصبانیت از پاسبانها خواستند تا آنها را دستگیر کنند؛
گفتند: ماحق دستگیری و محاکمه آنها را نداریم!! (بخاطر قانون کاپیتولاسیون)
پدر، جلوی چشم زن وبچه اش غرق شد😨
دو سرباز آمریکایی بلندبلند میخندیدند و دور میشدند😠
مادر و فرزند نرده های پل را گرفته بودند و هق هق کنان می گریستند
....
ادامه دارد...
#داستانک
✨@namaktab_ir✨
روایتی کوتاه، اما واقعی!
نمکتاب 🇮🇷
یه داستان کوتاه رو به صورت بریده دو شب میذاریم، همراه باشید😉✨ 1⃣قسمت اول: مرد با همسر و فرزندش د
قسمت آخر:
37سال بعد😎
📣"شما وارد محدوده آبهای جمهوری اسلامی ایران شدهاید.بدون مقاومت تسلیم شوید."
این صدای بلندگوی قایق سپاه ایران بود که به طرف تفنگداران امریکایی در نزدیکی یک جزیره ایرانی میآمد...
وقتی شناورهای ایرانی به قایق آمریکایی رسیدند، آنها با ترس و خفت، دستها را بالا بردند.
و برای همیشه تصویر درازکشیدن سربازان آمریکا در مقابل ایران را به صفحه رسانهها کشاندن😏
#داستانک
✨@namaktab_ir✨
روایتی کوتاه، اما واقعی!
619K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥 «حتی دفترهایشان!»
📖 مجموعه داستانک #باافتخار_ایرانی
💬 دفترش را تند تند ورق زد. نبود که نبود. دلش هری ریخت. انگار تمام چیزهایی که دیشب نوشته بود، غیب شده بودند.
موضوع انشا این بود:
«افتخارات ایران را بنویسید».
از پدربزرگ شنیده بود، خارجیها دوست ندارند ما افتخاراتمان را بدانیم.
نگاهی به مارک دفترش انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «یعنی حتی دفترهایشان هم...؟!»
#داستانک