📚فرشته ای در برهوت:
#فرشته_ای_در_برهوت
#جوان
#رمان
دانشجویی که دربین تمااااااااام دخترهای #مسلمان دانشگاه... عاشق یک دختر# سنی میشود!.. و سختی کار وقتی بالا میگیرد که میفهمد برای #خواستگاری.. باید به یک روستای بسیاااااار دور و البته نا آشنا برود!!.. و تازه در آن روستاست که میفهمد برای بله گرفتن از عروس باید...
◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب
💠namaktab.ir
🔶namaktab.blog.ir
🔷 @namaktab_ir
نمکتاب
بشتابید به سوی رستگاری😊 بشتابید به سوی آرامش😍 بشتابید به سوی سفرهای خارجی اما رایگان☺ بشتابید به سوی
کتاب های نشر #عهد_مانا
منتظرتان هستیم😊😎
#نمایشگاه_کتاب
سالن اصلی
راهروی ۱۸
غرفه ۳۸
آوای درد
#ادواردو
از او(چهار قصه شورانگیز)
از کدام سو
اقیانوس مشرق
آسمان شیشه ای نیست
آقای سلیمان می شود من بخوابم؟
بگو راوی بخواند( غم نامه حضرت رقیه)
پادشاهان پیاده (اربعین)
موکب آمستردام
پسران دوزخ فرزندان قابیل
#تاب_طناب_دار
تمنا (آینده شناسی جامعه منتظر جهانی)
#التیام
#چهل_هفته_انتظار
#رعنا
#رنج_مقدس
روزی که عمه خورشید مرد
سایه شوم
عزیز
فرمانروای مه
فریب
#رویای_یک_دیدار
قصه شال/شهید معماریان
گریه های مسیح
مادر شمشادها/ شهید موحدی
مسلخ عشق
المصارع
#ناخدا_رحمت/ کتاب پدر شهید محمد جواد شکوریان فرد
ناقوس ها به صدا در می آیند
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
شیرین تر از حلوا
سه راه سرگردون
عهدنامه
نگهبانان قوچ های وحشی***
جستجوگران شمشیر عدالت
جزیره خرگوش ها
#هنوز_سالم_است/شهید شفیعی
پایگاه سری
بهشت دروازه های بهشت
تو را خانه ای هست
دنیای دیدنی
بالای پشت بام
#اپلای
#هوای_من
#مادر
#سو_من_سه
#پدر
#فرشته_ای_در_برهوت
#امام_من
سعید
#کیمیاگر
#فهرست_کتب_رمان👇👇👇👇👇
#رمان
#دشتبان
#در_جستجوی_خواهر
#ریشه_ها
#رنج_مقدس
#فرمانروای_مه
#شکاف
#شبیخون_به_خفاش
#پرتاب
#من_او
#کمی_دیرتر
#حافظ_هفت
#ماه_بندان
#فریاد_درتاکستان
#بوی_خاک.
#تاب_طناب_دار
#پنجره_چوبی
#در_جستجوی_ثریا
#سال_های_بنفش
#مفتون_و_فیروزه
#فرنگیس
#فرشته_ای_در_برهوت
#رویای_یک_دیدار.
#دشت_های_سوزان.
#کرشمه_ی_خسروانی.
#هدیه_ولنتاین
#سو_من_سه
#وقتی_کوه_گم_شد.
#ناقوس_ها_به_صدا_در_می_آیند
#زقاق۵۶
#تولد_در_لس_آنجلس
#یوما
#چشم_روشنی
#فریب
#باغ_مارشال
#گریه_های_مسیح
#قایق_راندن_به_اقیانوس
#گل_سنگ
#سامانچی_قیزی
#تالار_پذیرایی_پایتخت
#دعبل_و_زلفا
#آرزوهای_دست_ساز
#نیمه_پنهان_مکران
#هزار_و_سیصد_و_پنجاه_و_هفت
#هات
#زنی_در_جزیره_گمنام
#لبخند_مسیح
#ولادت
#ناخدا_رحمت
#خاطرات_سفیر
#زنان_عنکبوتی
#خون_دلی_که_لعل_شد
#آسمان_شیشه_ای_نیست
#ای_کاش_گل_سرخ_نبود
#خاطرات_احمد_احمد
#لحظه_های_انقلاب
#پسران_دوزخ_فرزندان_قابیل
#وقت_بودن
#رنج_مقدس2
#زغال_سرخ
#نفوذ_در_موساد
#کشتی_بان_دوست
#مرد_رویاها
#پسری_از_گوانتانامو
#ماروپله
#بفرمایید_بهشت
#عشق_و_دیگر_هیچ
#نامیرا
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#پنجره_های_در_به_در
#موسای_عیسی
#من_نه_ما
#خال_سیاه_عربی
#وقتی_دلی
#ماه_بندان
#سیاه_صورت
نمکتاب
°•○●✨﷽✨●○•° محبت به پدر، در خلقت و طینت انسان است و او #پدر است، #علی پدر انسان🌱 یک فرصٺ اسٺثنای
📚کتاب: #فرشته_ای_در_برهوت
✍نویسنده: مجید پورولی کلشتری
🌀انتشارات: عهدمانا
💚 #غدیر #جوان
💤 معرفی:
✍👤 کتاب فرشته ای در برهوت نوشته ی مجید پورولی کلشتری نویسنده جوان و دانش آموخته دوره های امام شناسی و تاریخ صدر اسلام و کارشناس ادبیات نمایشی است.
❤️🧠 در این کتاب نویسنده سعی داشته تا در دل یک داستان عاشقانه به پاسخ دادن شبهات دینی شیعه و سنی بپردازد.
✔️🎁 که در این امر بسیار موفق بوده است، به طوریکه در چندین جشنواره برگزیده و انتخاب شده است من جمله برگزیده جایزه ادبی یوسف، برگزیده جشنواره کتاب سال رضوی و….
🎨📖 تصویرسازی هنرمندانهی این کتاب ارتباط نزدیکی با محتوای متنی و موضوع آن دارد.
❣🗣 داستان این کتاب درباره دو جوانِ همکلاسیِ دانشجوست، که دلبستهی همدیگر میشوند. عشق ممنوعهای که رقم میخورد؛ حول محوریت دختری سنی و پسری شیعه میباشد. اما جلسه خواستگاری رسول، به مباحث عمیقتری منجر میشود.
✂️📚 بریده کتاب:
💎📿 حکیمهخاتون آرام آرام پیش آمد و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید:
🗣 – آن جانماز را که تربتِ کربلا بود همراهت آوردهای؟!
📿 رسول سری تکان داد. دست کرد توی جیبش و جانمازِ کوچکِ سبزی را بیرون آورد و طرفِ حکیمهخاتون بُرد.
👀 حکیمهخاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت:
🗣 – میشود برای من باشد؟! تا همیشه!
💫 رسول سری تکان داد. از سر و صورتش آبِ باران میچکید و شانههاش از شدّت گریه تکان میخورد.
🙃حکیمهخاتون نگاهش کرد و گفت:
🙂 – حالا برو…
◀️ادامه معرفی در 👈🏻 سایت نمکتاب
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
🗓 @namaktab_ir
╚════ ✾" ✾"
📖|نام کتاب: فرشته ای در برهوت
📝| نویسنده: مجید پورولی کلشتری
📇| انتشارات: عهدمانا
این کتاب داستان دختری👩 بنام حکیمه خاتون، اهل سیستان و بلوچستان است که سنی مذهب است☺️ و عاشق پسری از شیعیان می شود. در جلسه ی خواستگاری، مشاجره ای بین آنها در می گیرد😱 و...
#فرشته_ای_در_برهوت📖
📒فرشته ای در برهوت
1⃣ قسمت اول
☺️📕حکیمه خاتون از خجالت سرش پایین بود.
_ تو اولین دختری هستی که خواستگارِ شیعه دارد.
_ شیعه ها هم مثل ما مسلمانند. توی همین روستاهای سیستان، من چند تا رفیق شیعه دارم. سال هاست با هم سلام و احوال پرسی داریم.
نه جنگی هست و نه خشونتی. نه دعوایی داریم و نه رقابتی .
او نمازِ خودش را می خواند و من هم نمازِ خودم را.
توی کتاب هایِ آنها چیزهایی نوشته و آنها شیعه شده اند، توی کتاب های ما چیز دیگری نوشته و ما سنی شده ایم.
😓📕حکیمه خاتون خجالت کشید سرش را بالا بیاورد.
عبدالحمید عموی بزرگش بود.
عموی مهربانی که برایش پدری کرده بود و حق زیادی به گردنش داشت.
وقتی پدرش_ابراهیم_توی تصادف جاده زابل مُرد، عمو عبدالحمید شد سایه بالا سرشان.
با خودش فکر کردچه دلیلی دارد پسری شیعه بخواهد بیاید خواستگاری دختری سنی؟
آن هم جایی مثل بی راه که روستایی دور افتاده و کم امکاناتی است .
👴📕عبد الحمید سری تکان داد و گفت :
_ تا به حال زیر نظرش داشتی ببینی شیخین را لعن و نفرین می کند یا نه؟
_ اهل توهین نیست. مخالفت هم که بخواهد بکند، مودبانه و با استدلال است.
🤔📕از لحن حکیمه خاتون فهمیده بود که از جوانِ شیعه خوشش آمده.
می دانست دختر خام و عجولی نیست. از این دختر هایی که می روند دانشگاه و چهار تا جوان که می بینند تمام دست و دل شان می لرزد و خودشان را گم می کنند.
حکیمه خاتون قبلا خواستگارهای بسیاری داشت که همه شان را رد کرده بود اما حالا...
_ من تا خودش را نبینم و از حقیقت عقایدش با خبر نشوم نمی توانم حرفی بزنم.
نمی خواهم تو را بدهم به یک آدم کم عقلِ بی سواد.
حالا چه شیعه باشد و چه سنی!
◀️ ادامه دارد...
#فرشته_ای_در_برهوت
⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
📒فرشته ای در برهوت
2⃣ قسمت دوم
🧐📕_ باید بفهمی چی توی سرش می گذرد.
_ پرسیده ام.
_ یعنی درباره صحابه و ام المومنین عایشه پرسیده ای؟خب جوابش چه بود؟
-گفت هر کس را که رسول خدا دوست داشته باشد و او را تایید کرده باشد،
من هم دوستش دارم و تاییدش می کنم.
گفت ملاکش برای حب و بغض، قرآن و رسول خداست.
از دور نقطه کوچکی در جاده پیش می آمد.
ضربان قلب حکیمه خاتون تندتر شد
و سرش را چرخاند طرفِ جاده.
💓📕... عبدالحمید حواسش به جاده بود.
_ برگردی ؟به این زودی؟
رسول لبخندی زد و گفت:
فردا جشن داریم و هنوز خیلی از کارها مانده.
عبدالحمید نیم نگاهی انداخت و گفت:
_ چه جشنی؟
_ جشن غدیر.
_ غدیر که دیروز بود.
_ ما برای غدیر سه روز جشنمی گیریم، به سنت رسول خدا.
_ کدام سنت؟
_ حکیمه خانم به من گفته اند که شما دبیر تاریخ هستید. تاریخ را خوب می شناسید و میدانید که غدیر سه روز طول کشید تا همه بتوانند با امیر المومنین بیعت کنند.
🌟📕_ حالا چرا می گویی امیر المومنین؟ بگو امام علی.
_ به ما امر شده بگوییم امیر المومنین، ما هم اطاعت می کنیم. تازه این لقب را خود خدا به امام علی داده.
عبدالحمید با تعجب گفت:
اما من چنین امری از خداوند به گوشم نخورده.
_ احتمالا از چشم شما پنهان مانده وگرنه در کتاب های شما هم آمده.
‼️📕_ به من بگو چرا میان آن همه دختر شیعه، آمده ای سراغ حکیمه خاتون؟!
رسول نمی دانست چه باید بگوید.
راز بزرگ تری در میان است که جرئت گفتنش را ندارد ...
◀️ ادامه دارد...
#فرشته_ای_در_برهوت
⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
📒فرشته ای در برهوت
1⃣ قسمت سوم
📕حکیمه خاتون توی دانشگاه هم که بود، زیاد اهل حرف زدن نبود. کم حرف و خجالتی بود. از مردها فاصله می گرفت. اهل بگو بخندهای متداول توی دانشجوها نبود.
📕رسول هم از همین فاصله گرفتن های حکیمه خاتون خوشش آمده بود.
روزی که برای اولین بار توی کتابخانه حکیمه خاتون را دیده بود، از زنی که مسئول کتابخانه بود، پرسیده بود :
_ این دختری که حجاب کامل دارد کیست؟
📕... دو ماه طول کشیده بود که بتواند فقط یک کتاب را برساند دستش.
کتاب را داده بود به یکی از دخترهای کتابخانه و گفته بود :
_ لطفا این را بدهید به آن خانم. بگویید از طرف من است، امانت.
یک کتاب داد و هیچ واکنشی ندید.
نه حرفی و نه پیغامی.
دو سال همه چیز در سکوت گذشت تا عیدِغدیر سال قبل.
📕حکیمه خاتون یک گوشه ی خلوت آمد طرف رسول و بی آن که نگاهش کند، همان طور که سرش پایین بود، کتابِ شب های پیشاور را داد دستِ رسول و گفت:
_ممنون، خواستم تشکر کنم. فقط همین.
📕حکیمه خاتون رفت و رسول تا یک هفته با خودش تکرار می کرد:
_ فقط همین. فقط همین.
انگار چیزی در وجود و حضور حکیمه خاتون بود که رسول دوستش داشت. حتی برای یک بار هم که شده صورتش را و چشم هایش را کامل ندیده بود.
📕یک بار هم رفت سراغ زنی که مسئول کتابخانه بود و پرسید :
_ این دختر تا به حال چه کتاب هایی از این جا گرفته؟
وقتی فهرست کتاب ها را نگاه کرد، متعجب شد.
تمامشان درباره ی امامان معصوم و حضرت فاطمه(ع) بودند...
◀️ ادامه دارد...
#فرشته_ای_در_برهوت
⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
📒فرشته ای در برهوت
1⃣ قسمت چهارم
📕شیخ مالک امام جماعت مسجد بی راه بود. قد کوتاهی داشت. شلوار و پیراهنِ بلندش، سفید و گشاد بودند. کلاه سفیدی روی سرش گذاشته بود که شاید نشان از این داشت که عالِم و درس خوانده ی دین است.
📕... رسول نگاهی به شیخ مالک انداخت و گفت:
_ اجازه دارم یک سؤال از شما بپرسم؟
شیخ مالک با بی میلی گفت:
_ بپرس
_ شما از میان ابوبکر و رسول خدا، کدام را داناتر و عاقل تر می دانید؟
_ رسول خدا را داناتر و عاقل تر می دانم.
_ از میان معاویه و رسول خدا چطور؟ کدام داناتر و عاقل ترند؟
_ باز هم رسول خداداناتر و عاقل تر است.
📕صدای رعد بلندی اتاق را لرزاند. سرها چرخید طرف پنجره.
رسول رو به عبدالحمید کرد و گفت :
اما من می گویم رسول خدا از ابابکر و معاویه عاقل تر نیست.
عبدالحمید با تعجب نگاهش کرد و پرسید : _ چرا؟
_ چون به عقل ابابکر و معاویه رسید که بعد از خودشان جانشین انتخاب کنند و امت اسلامی را در حیرانی رها نکنند، اما این موضوع به عقل رسول خدا نرسید و طبق گفته ی شما، بعداز خودش جانشینی انتخاب نکرد.
📕عبدالحمید در فکر فرو رفت.
رسول گفت :
_ البته بهتر است این جور بگوییم که معاویه و ابابکر از خدا هم داناترند. چون طبق عقیده ی شما خدا هم کسی را برای هدایت مردم انتخاب نکرده است و مردم را بدون هدایتگر به حال خودشان رها کرده.
شیخ مالک با صدای بلند و غضب آلود گفت:
_ تو داری به ما طعنه می زنی!
پایان
اگر بریدهها رو دوست داشتی ما اینجاییم برای سفارش کتاب😊👇
@ketab98_99
💴 قیمت کتاب: ۴۰ هزار تومان
تا فردا شب کتاب رو سفارش بدی ارسالش رایگان میشه برات😎
#فرشته_ای_در_برهوت
⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋