ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
•
.
🏝
.
•
- اصلا میفهمی کجا اومدی؟
فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین... که چی؟
به من بگی آخرین سفارش یوسف رو....
وای اگه دستم به یوسف نرسه...
سارا در سکوت زل زده بود به صورت دنیل و حالاتش را با چشمان سرخ و پر اشک نگاه میکرد.
دنیل از این آرامش و سکوت عصبانیتر شد و دیگر نتوانست ادامه دهد.
ماشین را کنار کشید و ترمز سختی کرد.
سرش را چرخاند سمت بیرون و چند دقیقه هر دو در سکوت گذراندند که سارا گفت:
-من نمیدونستم اونجا کجاست؟...
اما... اما شما واقعا دوست یوسفی؟...
خودت خواستی اونجا زندگی کنی؟
...
‼️‼️رمان راز تنهایی رو از دست ندید
📚https://eitaa.com/saheleroman 📚
هدایت شده از ساحل رمان
🌲•🌱•🌲•🌱•🌲
🌱•🌲•🌱•🌲
🌲•🌱•🌲
🌱•🌲
🌲
مادر من، عزت زن بود و آرامشبخش مهمترین هستۀ جهان؛ خانواده!
مادر من، عطر بهشت میداد و عطر عبادت!
مادرم تعریف عالم خلقت از زن را با صفات خوبی که داشت، تغییر داد!
※
زن شد مخلوقی که خداوند متعال لب به ستایشاش گشود که:
- یارسولالله اگر تو نبودی عالم را خلق نمیکردم، اگر علی نبود تو را خلق نمیکردم، اما یارسولالله، اگر فاطمه نبود، نه علی را و نه تو را، هیچکدام را خلق نمیکردم!
※
مادر من فاطمه بود!
دورکنندۀ دوستدارانش از رنج سنگین جهنم؛
بریده شده از لذت کوتاه دنیا،
وصلکنندۀ دلهای تنگ انسانها به آسمان؛
پناه زنهای مورد ظلم قرار گرفته در استعمار و استکبار و شهوت!
※
مادر من فاطمۀزهرا بود،
نوری که تمام عالم را روشن کرد
و وحشت تاریکی را زائل!
※
و من دختر بهترین زن عالم هستی شدم!
الحمدالله رب العالمین!
📖¦#کتاب_خواهر
✍¦ #نرجس_شکوریان_فرد
ا🌲
ا🌱•🌲
ا🌲•🌱•🌲
ا🌱•🌲•🌱•🌲
ا🌲•🌱•🌲•🌱•🌲
هدایت شده از ساحل رمان
c1f3c3c5431f3d9763f560eea9c1071b19135544-240p (1).mp3
زمان:
حجم:
1.18M
°
خیلی دوست داریم بریم مهمونی🏠❣
بیاید باهم بریم مهمونی
بهترین خونه دنیا...😍💫
هرکس خوشش اومد برا
رفقاش هم بفرسته لذت ببرن😇💙
🖤| #مادر
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
|@saheleroman|
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- اصلا میفهمی کجا اومدی؟
فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو
انداختی پایین... که چی؟
وای اگه دستم به یوسف نرسه...
سارا در سکوت زل زده بود به صورت دنیل و
حالاتش را با چشمان سرخ و پر اشک نگاه میکرد.
دنیل از این آرامش و سکوت عصبانیتر شد
و دیگر نتوانست ادامه دهد.
ماشین را کنار کشید و ترمز سختی کرد.
سرش را چرخاند سمت بیرون و چند دقیقه
هر دو در سکوت گذراندند که سارا گفت:
-من نمیدونستم اونجا کجاست؟...
اما... اما شما واقعا دوست یوسفی؟...
خودت خواستی اونجا زندگی کنی؟
....
‼️‼️رمان راز تنهایی رو از دست ندید‼️
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان
📓 | رمانی چاپ نشده ،
✍🏻 | از نویسندهی مشهور نرجس شکوریانفرد :) 😍 ✨
( تنها کانال رمان که مستقیما زیر نظر این نویسندست🤩)
https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- اصلا میفهمی کجا اومدی؟
فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو
انداختی پایین... که چی؟
وای اگه دستم به یوسف نرسه...
سارا در سکوت زل زده بود به صورت دنیل و
حالاتش را با چشمان سرخ و پر اشک نگاه میکرد.
دنیل از این آرامش و سکوت عصبانیتر شد
و دیگر نتوانست ادامه دهد.
ماشین را کنار کشید و ترمز سختی کرد.
سرش را چرخاند سمت بیرون و چند دقیقه
هر دو در سکوت گذراندند که سارا گفت:
-من نمیدونستم اونجا کجاست؟...
اما... اما شما واقعا دوست یوسفی؟...
خودت خواستی اونجا زندگی کنی؟
....
‼️‼️رمان راز تنهایی رو از دست ندید‼️
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان
📓 | رمانی چاپ نشده ،
✍🏻 | از نویسندهی مشهور نرجس شکوریانفرد :) 😍 ✨
( تنها کانال رمان که مستقیما زیر نظر این نویسندست🤩)
https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- اصلا میفهمی کجا اومدی؟
فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو
انداختی پایین... که چی؟
وای اگه دستم به یوسف نرسه...
سارا در سکوت زل زده بود به صورت دنیل و
حالاتش را با چشمان سرخ و پر اشک نگاه میکرد.
دنیل از این آرامش و سکوت عصبانیتر شد
و دیگر نتوانست ادامه دهد.
ماشین را کنار کشید و ترمز سختی کرد.
سرش را چرخاند سمت بیرون و چند دقیقه
هر دو در سکوت گذراندند که سارا گفت:
-من نمیدونستم اونجا کجاست؟...
اما... اما شما واقعا دوست یوسفی؟...
خودت خواستی اونجا زندگی کنی؟
....
‼️‼️رمان راز تنهایی رو از دست ندید‼️
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان
📓 | رمانی چاپ نشده ،
✍🏻 | از نویسندهی مشهور نرجس شکوریانفرد :) 😍 ✨
( تنها کانال رمان که مستقیما زیر نظر این نویسندست🤩)
https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
هدایت شده از ساحل رمان
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_هفتاد_و_دوم
•
.
🏝
.
•
آفتاب که به سرش زیادی میتابید،
کمی بد حال میشد
و این روزها بدحالتر....
شبش را هم خراب میکرد!
کنار درب منتظر دیدن هیچکسی نبود.
چشمش که افتاد به او یک لحظه یادش رفت نفس بکشد؛
زبانش چسبید به سقف دهان و نچرخید.
نگاهش را در کوچه چرخاند دنبال چه؟
نمیدانست...
باورش سخت بود،
یوسف که نبود،
پس چرا او آمده بود؟
- سارا!
واقعا ایستاده بود کنار کوچه.
در لباس مشکی بلندش، چهقدر متفاوت از اولین دیدارشان شده بود.
دنیل هنوز مردد بود چهکند
که متوجه شد کم کم بقیه هم سر از خانه بیرون آوردهاند و دارند تماشا میکنند.
بیشتر از این معطلی را درست ندید
و قدمهایش را بلند برداشت و مقابلش ایستاد:
-شما... شما اینجا چکار میکنید؟
تا این جمله را گفت،
تازه چشمان به خون نشستۀ سارا را دید،
پف پلکها و صورتی که انگار لاغر شده بود.
دیگر نتوانست حرفی بزند.
سارا با دیدن دنیل در آن اوضاع جا خورده بود
و حالی بهتر از او نداشت.
دنیل را چند بار در زندان دیده بود.
باور اینکه او را اینجا، با این افراد و در این وضعیت ببیند،
حالش را خرابتر کرده بود...
یوسف همانطور که متفاوت زندگی میکرد،
متفاوت هم تعریف و تحلیل میکرد.
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚https://eitaa.com/saheleroman 📚
هدایت شده از ساحل رمان
🖤•📓•🖤•📓•🖤
📓•🖤•📓•🖤
🖤•📓•🖤
📓•🖤
🖤
میدانی عزیزدلم؛
دارم فکر میکنم که اگر تو مدینه بودی و مردم با بانویم فاطمه‹س›،
آن میکردند که کردند برحال تو چه میگذشت؟...
❥
مردم مدینهای که در غدیر بودند و دیدند و شنیدند که پیامبر‹ص› فرموده بود:
❥
- به خدا قسم!
هیچکس باطن قرآن را برای شما روشن نمیکند و تفسیرش را برایتان آشکار نمینماید،
❥
مگر کسیکه اکنون دستش را گرفتهام و او را به سوی خود بالا میآورم،
بازویش را بلند میکنم و به شما اعلام میدارم که...
❥
﴿من کنت مولاه فهذا علی مولاه﴾
❥
اسم بازو آوردم، حالم دگرگون شد؛ بازوان تو ارث الهی پدرت بود...
❥
دست راستت، دست چپت،
دست علمدارت، دست بیعلمت،
دست قلم شدهات...
🖤| #مادر_ادب
📖¦ #میروعلمدار
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
ا🖤
ا📓•🖤
ا🖤•📓•🖤
ا📓•🖤•📓•🖤
ا🖤•📓•🖤•📓•🖤
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_هفتاد_و_دوم
•
.
🏝
.
•
آفتاب که به سرش زیادی میتابید،
کمی بد حال میشد
و این روزها بدحالتر....
شبش را هم خراب میکرد!
کنار درب منتظر دیدن هیچکسی نبود.
چشمش که افتاد به او یک لحظه یادش رفت نفس بکشد؛
زبانش چسبید به سقف دهان و نچرخید.
نگاهش را در کوچه چرخاند دنبال چه؟
نمیدانست...
باورش سخت بود،
یوسف که نبود،
پس چرا او آمده بود؟
- سارا!
واقعا ایستاده بود کنار کوچه.
در لباس مشکی بلندش، چهقدر متفاوت از اولین دیدارشان شده بود.
دنیل هنوز مردد بود چهکند
که متوجه شد کم کم بقیه هم سر از خانه بیرون آوردهاند و دارند تماشا میکنند.
بیشتر از این معطلی را درست ندید
و قدمهایش را بلند برداشت و مقابلش ایستاد:
-شما... شما اینجا چکار میکنید؟
تا این جمله را گفت،
تازه چشمان به خون نشستۀ سارا را دید،
پف پلکها و صورتی که انگار لاغر شده بود.
دیگر نتوانست حرفی بزند.
سارا با دیدن دنیل در آن اوضاع جا خورده بود
و حالی بهتر از او نداشت.
دنیل را چند بار در زندان دیده بود.
باور اینکه او را اینجا، با این افراد و در این وضعیت ببیند،
حالش را خرابتر کرده بود...
یوسف همانطور که متفاوت زندگی میکرد،
متفاوت هم تعریف و تحلیل میکرد.
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚https://eitaa.com/saheleroman 📚
•✨•
همیشه با نوای یوسف می خوابید؛
آن شب نتوانست بخوابد!
نه اینکه نخواهد، نتوانست!
دلش یک کسی را می خواست تا بتواند برایش حرف بزن، بخندد، گریه کند...
یعنی یک پناه امنی که کسی نتواند آن پناه را به هم بزند...
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان
📓 | رمانی چاپ نشده ،
✍🏻 | از نویسندهی مشهور نرجس شکوریانفرد :) 😍 ✨
( تنها کانال رمان که مستقیما زیر نظر این نویسندست🤩)
https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
16.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔍] تا حالا به این فکر کردی که چرا
یه قشر خاصی از مردم،
زندگیشون بسی بسیار با من و تو متفاوته؟!
🎡تفریحاتشون
🍔خوراکیهاشون
✈️مسافرتهاشون
و...
📕] کتاب سیاه صورت
اثر نرجس شکوریان فرد
تاعمق زندگیِ سلبریتیها و آدمای مشهور دور و اطرافمون،
نفوذ کرده و یه ماجرای جذابو رقم زده!
.
.
.
از امشب
رمان سیاهصورت،
در کانال ساحل رمان بارگزاری میشه!!
چی از این بهتر؟!🤩
این فرصت ویژه رو از دست نده!
بکوب رو لینک و بیا باهم بخونیمش!📲
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📕| #سیاه_صورت
https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
هدایت شده از ساحل رمان
♥️| داستان شیداییِ عاشق دلسوختهای که
روز و شبش را برای دیدار محبوب،
به هم وصل میکند!
°
•
🛤| ماجرایی از جنس انتظار!
تپش قلبهایی که نوید وصال میدهد و
دیدارِ یارِ سفر کرده...
°
•
✨| راه پر پیچ و تابی که
فقط با فانوس امید روشن میشود...!
○ #کتاب_سفر_بیستم
● #نرجس_شکوریان_فرد
╭┅──────┅╮
🌊 @Saheleroman
╰┅──────┅╯