ادامه مطلب#
❤️ پیامبر اکرم (ص):
بلند مرتبه ترين مردم نزد خداوند در روز قيامت كسى است كه در روى زمين بيشتر در نصیحت و ارشاد مردم قدم بردارد.
#داستان:_وظیفه_پدر
روزى عدّه اى از كودكان در كوچه مشغول بازى بودند.
پيامبر(ص) در حين عبور، چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسيار بزرگ پدران و مسئولیت سنگين آنها را در رشد كودک به همراهانشان گوشزد كند.
فرمود:«واى بر فرزندان آخرالزّمان از دست پدرانشان.»
اطرافيان پيامبر با شنيدن اين جمله به فكر فرو رفتند. لحظه اى فكر كردند شايد منظور پيامبر، فرزندان مشركان است كه در تربيت فرزندانشان كوتاهى مى كنند.
عرض كردند: «يا رسول الّله، آيا منظورتان مشركين است؟»
- نه، بلكه پدران مسلمانى را مى گويم كه چيزى از فرايض دينى را به فرزندان خود نمى آموزند و اگر فرزندانشان پاره اى از مسائل دينى را فراگيرند، پدران آنها،ايشان را از اداى اين وظيفه باز مى دارند.
اطرافيان پيامبر با شنيدن اين سخن، تعجب كردند كه آيا چنين پدران بى مسئوليتى نيز هستند.
پيامبر كه تعجب آنها را از چهره شان خوانده بود ادامه داد: «تنها به اين قانع هستند كه فرزندانشان از مال دنيا چيزى را به دست آورند....»
آنگاه فرمود: «من از اين قبيل پدران بيزار و آنان نيز از من بی زارند
@namaz_mnoroozi🌹🌺
(خدایا شکرت که توفیق عبادت دادی)
🌺همنشین حضرت داوود علیه السلام در بهشت🌺
روزی «حضرت داود علیه السلام» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند.
#داستان
خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.»
روز بعد حضرت داود علیه السلام به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان علیه السلام» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد.
پیر مرد که «متیٰ» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد:
«کیست که هیزمهای مرا بخرد.»
یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید.
حضرت داوود علیه السلام پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!»
پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.»
سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت.
وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، *ابتدا «بسم اللّه» و در انتها «الحمدللّه»* می فرمود.
وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود:
*«خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی. مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!»*
پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد.
حضرت داوود علیه السلام نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: *همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود.*
*#شکر_گذاری*
📚(داستانهای شهید دستغیب ص ۳۰- ۳۱)
@namaz_mnoroozi🌹🌺
#داستان بادکنک ها
🎈🔮⚪️🔵🌕
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید. هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد. ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.
✨️قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می توانیم باهم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
✅نماز جلوی تخریب دیگران را می گیرد.
#مهربانی
#کمک
#دوستی
@namaz_mnoroozi
#داستــــــــــان
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟
گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاكسی.
خنديدم. راننده گفت:جون تو. هر وقت بخوای ميای سركار، هر وقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای میری، هروقت دلت خواست يه گوشه میزنی بغل استراحت میكنی، مدام آدم جديد میبينی، آدمهای مختلف، حرفهای مختلف،
ديدم راست میگه، گفتم: خوش به حالتون.
راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟
گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاكسی و ادامه داد:
هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد. با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا میشه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت میشه، همه هم ازت طلبكارن. تابستونها از گرما میپزی، زمستونها از سرما كبود میشی. هرچی میدويی آخرش هم لنگی.
به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت:
زندگی همه چيش همينجوره. هم میشه بهش خوب نگاه كرد، هم میشه بد نگاه کرد.
https://eitaa.com/namaz_mnoroozi