eitaa logo
مرکز تخصصی نماز
11.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3هزار ویدیو
578 فایل
کانال مرکز تخصصی نماز وابسته به ستاد اقامه نماز آیات🌺روایات🌼احکام🌷آداب اسرار🌻پرسمان🌸شیوه دعوت به نماز سایت qunoot.net آپارات aparat.com/markaztn ارتباط با ما @qunoott
مشاهده در ایتا
دانلود
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ 💞 دوست شهید داری؟ دوست شهید ِ کی بود؟ 💞 1⃣ آشنایی نوجوان با اخلاق و خاطرات و سبک زندگی شهیدان او را از بسیاری گناهان دور می کند و به تدریج به معنویت به ویژه اقامه تشویق می کند. 2⃣ برخی انسان ها با یک کتاب زیبا از شهید یا دیدن کلیپ یا حضور در اردوی راهیان نور یا گلزار شهدا متحول شده اند. 3⃣ معلمان یا والدین، فرزندان را تشویق کنند تا علاوه بر رفاقت با همه شهیدان با یک شهید دوستی ویژه داشته باشند، به او نامه بنویسند و با او درد و دل کنند یا آن شهید را واسطه گرفتن حاجت نزد خدا قرار دهند. 🥀مرکز تخصـ @namazmt ـصی نماز🥀
﷽ 💛 نماز در معرکه! 💛 🍏 روستایی را از داعش پس گرفته بودیم. اما درگیری هنوز هم ادامه داشت. همه پشت خانه ای سنگر گرفته بودیم. از زمین و آسمان داشت سرمان گلوله و خمپاره و آتش می بارید. 🍏 نمی شد از جایمان یک لحظه جُم بخوریم. باید حالا حالاها آنجا می ماندیم. وقت شد. محسن بی خیال گلوله و خمپاره ایستاد به . 🍏 دو تا از بچه های سپاه قدس گیر دادند بهش که الان وقتش نیست. محسن اما عین خیالش نبود. 🍏 بِهشان گفت: « می خوام نمازم رو اول وقت بخونم. شما کاری به کار من نداشته باشید.» ایستاد به نماز. توی همان معرکه و زیر آن باران گلوله و آتش. 📚 حجت خدا؛ ۱۱۰ داستانک از ؛ ص ۵۹. 💥مرکز تخصـ @namazmt ـصی نماز💥
﷽ 💛 تعقیبات مفصّل نماز صبح! 💛 🥀 حساس بود روی هایش. اگر احیاناً قضا می شد یا می رفت برای آخر وقت، تمام آن روز ناراحت و پکر بود. منتظر بود از زمین و زمان برایش بلا برسد. 🥀 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و می خواند. هر سه اش را. 🥀 برای دعا هم می رفت می نشست جایی که سرد باشد. می خواست چشمانش گرم نشود و خوابش نبرد. می خواست بتواند دعاهایش را با حال و با توجه بخواند. 📚 حجت خدا؛ ۱۱۰ داستانک از ؛ ص ۳۶. 💞مرکز‌تخصـ @namazmt ـصی‌نماز💞
﷽ 💛 یه عهد و پیمان زیبا ! 💛 🦋 یک بار پیشم آمد و گفت : «بیا با هم عهد ببندیم» گفتم: «عهد ببندیم که چه؟» گفت: «که گناه نکنیم. که دل عجل الله تعالی فرجه الشریف را نشکنیم» لحظه ای فکر کردم و گفتم: «باشه» 🦋 نشستیم و عهد و قول و قرارمان را روی برگه نوشتیم. امضایش هم کردیم. اگر حرف بدی می زدیم یا زبانمان به غیبت و تهمت باز می کردیم یا هر گناه دیگری انجام می دادیم، باید کفّاره می دادیم. کفاره مان هم بود و روزه و صلوات و کمک به فقرا. 🦋 خوب ماند روی قول و قرارش. روی عهدش با امام زمان. واقعا از خودش حساب می کشید و محاسبه نفس می کرد. 📚 حجت خدا؛ ۱۱۰ داستانک از ؛ ص ۱۴. 💞مرکز‌تخصـ @namazmt ـصی‌نماز💞
﷽ 💛 جیم فنگ! 💛 1⃣ چند وقت توی مغازه پیشم کار می کرد. موقع مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت. می گفتم : محسن وایسا ، نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتریه.» 🌸 محلّی نمی گذاشت. می گفت: «اگه می خوای از حقوقم کم کن. من رفتم.» می رفت. من می ماندم و مشتری ها و ... 2⃣ عید غدیر هم که رفته بودیم برای عقدش، محسن وسط مراسم وِل کرد و رفت توی یک اتاق.شروع کرد به خواندن. دیگر داشت کُفرم را در می آورد. 🌼 رفتم پیشش و گفتم: «نمازت تو سرت بخوره. یه کم آدم باش. الان مراسم جشنته. این نماز رو بعدا بخون.» به کی می گویی؟ گوشش بدهکار نبود. 📚 حجت خدا؛ ۱۱۰ داستانک از ؛ ص ۳۳. 🌻مرکز تخصـ @namazmt ـصی نماز🌻
﷽ 💛 ! 💛 1⃣ توی قنادی کار می کردم. یکبار آمد پیشم و گفت: «مجید. جایی سراغ نداری که برم کار کنم؟» 🌸 گفتم: «چرا همین آقایی که توی قنادیش کار می کنم دنبال شاگرد می گرده. میای؟» نپرسید چند می دهد و روزی چقدر باید کار کنم و بیمه ام می کند یا نه. 🌸 فقط گفت: «موقع اذان می ذاره برم نمازم رو بخونم؟» مات و مبهوت شدم. ماندم چه بگویم؟؟ 2⃣ یکبار هم قرار بود با بچه ها برویم موج های آبیِ نجف آباد. سانس استخر از هشت شب شروع می شد تا دوازده. 🦋 توی تلگرام به بچه های گروه پیام داد که: «نماز رو چکار کنیم؟ ساعت هشت و نیم اذونه.» جواب دادم: «تو بیا، بالاخره یه کاریش می کنیم.» 🦋 گفت: « شرمنده من نمازم رو می خونم بعدش میام». گفتم : «همه باید سر ساعت هفت و نیم جلوی استخر باشن. اگه دیر اومدی؛ باید همه رو بستنی بدی.» 🦋 قبول کرد. نمازش را خواند و بعد هم به عنوان جریمه همه را بستنی داد. 📚 حجت خدا؛ ۱۱۰ داستانک از ؛ ص ۱۵. 💥مرکز تخصـ @namazmt ـصی نماز💥
💧 محسن قبل از اینکه به سن تکلیف برسد بدون این که ما چیزی بگوییم صبح ها از خواب بلند می شد و نمازش را میخواند... 🍃 نسبت به اهمیت زیادی قائل بود. 💧 که می‌دادند به هر مسجدی که سر راهش بود می‌رفت و نماز می خواند 🍃 در این زمینه پشتکار و جدیت داشت. 📚 کتاب زیر تیغ، خاطراتی از شهید ، خاطره مادر شهید، صفحه ۱۵ و ۱۶. 🦋بپیوندید🦋 ╭━❀🌼❀━╮ @namazmt ╰━❀🌼❀━╯
🍀 طبق قراری که با محسن گذاشته بودیم، هر روز برای به جامع نجف آباد می رفتیم. هرکدام زودتر بیدار می شد، زنگ می‌زد به آن یکی و بیدارش می کرد. 🌼 یک روز هرچه تماس گرفته محسن گوشی را جواب نداد. صبح، توی پارکینگ دیدمش و عت را جویا شدم. خیلی ناراحت بود. 🍀 سرش را تکان داد و گفت: «دیشب تا ساعت سه بیدار بودم. نماز صبحم هم قضا شد.» دو روز بعد که دیدمش، رنگش زرد و لب هایش خشک شده بود. 🌼 پرسیدم: «باز هم روزه گرفتی؟» گفت: «این روزه، ی همان نماز صبحی است که قضا شد.» 📖 کتاب زیر تیغ، خاطراتی از ، خاطره آقای صادقیان، صفحه ۱۶۰. ↙️بپیوندید↙️ ╭❀🕊🌼🍃❀╮ http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ╰❀🍃🌼🕊❀╯