eitaa logo
مرکز تخصصی نماز
9.9هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
570 فایل
کانال مرکز تخصصی نماز وابسته به ستاد اقامه نماز آیات🌺روایات🌼احکام🌷آداب اسرار🌻پرسمان🌸شیوه دعوت به نماز سایت qunoot.net آپارات aparat.com/markaztn ارتباط با ما @qunoott
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋 خط شکن نماز 🕋 🌹 صبح روز 21 اردیبهشت 61، سه روز پس از دستگیری، ما را سوار چندین اتوبوس کردند. ما حدود سیصد نفر بودیم که از جبهه های مختلف اسیرمان کرده بودند. ساعت 5 عصر وارد محوطه ی ساختمان وزارت دفاع عراق شدیم. 💧 آن جا ما را زیر آفتاب سوزان نگه داشتند. هنوز نماز نخوانده بودیم و می ترسیدیم که آفتاب غروب کند. برای ما مسأله ای حیاتی بود. بر جمع ما وحشت و اضطراب حاکم بود. 🌹 لحظه های اولیه ی اسارت، پنهان کردن و کشتن اسیر، برای بعثی ها مثل آب خوردن بود. هر کس هم تلاش می کرد تا لو نرود و چهره ی واقعی خویش را پنهان کند. 💧 در همین وضعیت ناگهان یک نفر صدا زد: «بچه ها! نمازمان قضا نشود!» یکی دیگر گفت: «یک نفر باید فداکاری کند و بلند شود و به نماز بایستد؛ او باید خط شکن شود تا دیگران هم به نماز بایستند». 🌹 به دوست کنار دستم گفتم: «من بلند می شوم و به می ایستم هر چه بادا باد!» فوراً کف دست هایم را روی آسفالت داغ محوطه ی وزارت دفاع زدم و تیمم کردم و نماز را ایستاده شروع نمودم. 💧 پشت سر من افراد یکی یکی بلند شدند. یک مرتبه سیصد نفر به نماز ظهر و عصر مشغول شدند. عراقی ها که غافلگیر شده بودند، نتوانستند عکس العملی نشان دهند. آن ها با تعجب ما را نگاه می کردند. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 26، خاطره ی عبدالمجید واسعی (کارگر). ------🌸🍃🌸------- @namazmt مرکزتخصصی‌نماز ------🌸🍃🌸-------
🕋 آرامش قلبی 🕋 🥀 هفدهم اسفند 62 در جزیره ی جنوبی اسیر بعثی ها شدم. شبِ پیش پا و کمرم زخمی شده بود. با کتک و شکنجه مرا به بصره بردند؛ عده ای دیگر هم مثل من آن جا بودند. 🍃 نزدیک مغرب عده ای از بچه ها در اتاقی کوچک و تنگ، مشغول ذکر خدا بودند. وقت اذان یکی از اسرا به نام ـ رشید سعدآبادی ـ بی توجه به همه ی خطرات احتمالی، اذان گفت. 🥀 اذان او به همه روحیه داد. اذانش که تمام شد، همه تیمم کردند. رزمنده ای شجاع به عنوان پیش نماز، جلو ایستاد و دیگران بدون ترس و واهمه به او اقتدا کردند و باشکوهی برگزار شد. 🍃 هیچ کس به فکر این نبود که ممکن است عراقی ها بیایند و آن ها را از میان جمع جدا کنند و با خود ببرند. صفا و پاکی در چهره های نمازگزاران موج می زد و آرامش بر دل ها حاکم بود. 🥀 عراقی ها متوجه نماز جماعت شدند؛ خشمگین و هیجان زده آمدند. آن ها ما را تماشا کردند تا این که نماز به پایان رسید. یکی از آن ها گفت: «الآن همه ی شما را می کشیم و هیچ اتفاقی نمی افتد». 🍃 همه به عراقی ها نگاه می کردند و هیچ اهمیتی به حرف آن ها نمی دادند. وقتی هم که دسته جمعی با کابل بر سر و صورت بچه ها می زدند، آن آرامش قلبی هم چنان وجود داشت و این از برکات نماز و ذکر خدا بود. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 140، خاطره ی جمشید پریشانی. مرکز تخصصی نماز ------🌸🌹🌸------- http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ------🌸🌹🌸-------
🕋 امام جماعت! 🕋 🥀 اردیبهشت 69 در اردوگاه تکریت 12 بودیم. یک روز سحرگاه از خواب برخاستم و مثل همیشه از لای می له های تنگ پنجره به آسمان نگاه کردم که بدانم وقت صبح شده است یا خیر. 🍃 وقت نماز که فرا رسید، یکی از بچه ها را نگهبان گذاشتم و گفتم. آن ها که اهل نماز جماعت بودند، بیدار شدند و در جایی از اتاق صف جماعت بسته شد. 🥀 خودم به عنوان پیشنماز، نماز را شروع کردیم. در حال قنوت بودیم که تکبیرگو اعلام کرد: «سرباز عراقی آمد.» و خودش به سرعت زیر پتو رفت و دراز کشید. 🍃 نمازگزاران هم نمازشان را فرادا کردند. نگهبان وقتی پشت پنجره رسید، نگاهی به داخل انداخت و فهمید که نماز جماعت بوده است. من که جلو بودم، سجده ی آخر را طولانی کردم. 🥀 او هم گویا مرا می پایید. در این حال مکبر از زیر پتو حواسش به نگهبان بود و آهسته می گفت: «هنوز نگهبان پشت پنجره است» من هم هر چه دعا بلد بودم، در خواندم. 🍃 تا این که آن عراقی خسته شد و رفت؛ اما گویی مرا شناخته بود. من هم نماز را تمام کردم و زود لباس هایم را عوض نمودم. معمولاً وقتی سربازی شب نگهبان بود، صبح برای آمار استراحت داشت و برای آمار ظهر دوباره می آمد. 🥀 بعد از آمار صبح، من موقتاً اتاقم را مخفیانه با یکی از بچه های اتاق دیگر عوض کردم. ظهر که آن نگهبان آمد در اتاق قبلی مان اعلام کرده بود: «همه، سرها را بالا بگیرند!» او هر چه دنبال من گشته بود، مرا پیدا نکرد و قضیه به خیر گذشت. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 153، خاطره ی شکرالله حیدری. مرکز تخصصی نماز ------🌸🌹🌸------- http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ------🌸🌹🌸-------
💥 تهدید اعدام 💥 ❤️ اگر عراقی ها ما را در حال نماز جماعت می دیدند، ضروری ترین نیازها را از ما می گرفتند؛ مثلاً آب را قطع می کردند یا نمی گذاشتند کسی به دستشویی برود یا درِ آسایشگاه را قفل می زدند و همه را زندانی می کردند. 💚 یک روز پس از چهل و هشت ساعت در را باز کردند و ما را جلوی دفتر فرمانده ی اردوگاه بردند. افسری که مورد تمسخر بچه ها بود و به او چینگ چانگ چونگ می گفتند، شروع به سخنرانی کرد. ❤️ او در نکوهش دادِ سخن سر داد؛ سپس تهدید کرد و گفت: «ما اگر همه ی شما را بکشیم، کسی نیست که از ما بازخواست کند 💚 بنابراین هر کس می خواهد نماز جماعت بخواند، بیاید این طرف که می خواهیم او را اعدام کنیم!» ❤️ تا آن افسر خنده دار بعثی این حرف را زد، همه ی ما یک باره به آن طرفی که او اشاره کرده بود، هجوم بردیم. آن لحظه قیافه ی او تماشایی بود. بِرّ و بِرّ همه را نگاه می کرد. 💚 چند دقیقه بعد گفت: «شما چند روزی بیشتر مهمان ما نیستید. سعی کنید نماز جماعت و دعا نخوانید تا ما هم با شما خوب باشیم.». ما هم تا برگشتیم به آسایشگاه، دوباره همان آش بود و همان کاسه. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 247، خاطره ی محمد محمدپور. ╔═ 🌼 ═💔═ 🌸 ═╗‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ╚═ 🌸 ═💔═ 🌼 ═╝
💧 نماز جماعت 💧 💛 وقتی که عراقی ها در 16 شهریور 61 ما را از اردوگاه موصل 2 به 4 انتقال دادند، تمام افراد هر آسایشگاه که صد و بیست و پنج نفر بودند، در یک شرکت می کردند. 🌷 پس از سلام نماز هم دعا می کردیم: «خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار!» حدود یک ماه گذشت و بعثی ها پیله کردند که شما نباید نام ـ خمینی ـ را بر زبان جاری کنید. 💛 ما با حاج آقا ابوترابی مشورت کردیم. او پس از تأمل گفت: «به همه اعلام کنید که بگویند: خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی آقامون را نگه دار! نظر او این بود که ما نباید یک باره عقب نشینی کنیم. منظور از ـ آقا ـ همان امام خمینی است؛ پس چرا دشمن را نسبت به خود جسورتر کنیم؟» 🌷 مدت ها پس از سلام نماز جماعت، همین دعا خوانده شد؛ تا این که دشمن اعلام کرد: «نماز جماعت ممنوع!» تصمیم گرفتیم سر جای خود بایستیم و نماز جماعت بخوانیم. 💛 اگر دشمن اعتراض کرد، بگوییم که تنگی جا باعث تشکیل صف می شود. دشمن فشار آورد و تصمیم گرفت کتک های جمعی را شروع کند. 🌷 این جا بود که حاج آقا اعلام کرد که نماز جماعت مستحب است و ما برای این که بتوانیم از واجبات خود دفاع کنیم، نباید دشمن را بیش از این حساس نماییم. 💛 اگر ما پافشاری خود را بر نماز جماعت ادامه دهیم و دشمن با فشار و شکنجه بر ما مسلط شود، ممکن است نماز صبح را نیز از ما بگیرد و ما را در تنگنا قرار دهد؛ 🌷 بنابراین باید نمازهایمان را فرادا بخوانیم و اگر در جایی امکان اقامه ی جماعت وجود داشت، آن گاه نمازها را به جماعت می خوانیم. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 195، خاطره ی عبدالمجید رحمانیان. 👌 آزادگان عزیز با سختی و مشقتی نماز جماعت را اقامه می کردند، در شرایط راحت و آسان نماز جماعت را ترک نکنیم. ↙️بپیوندید↙️ ╭❀🕊❀🌼❀🍃❀╮ http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ╰❀🍃❀🌼❀🕊❀╯
💥 تنبیه با چوب! 💥 💛 بعثی ها یک وطن فروش را ارشد اتاق ما کردند. او هم در خدمت گزاری به آن ها کم نگذاشت. دیگر، عراقی ها خیالشان راحت بود؛ چون او بهتر از خودشان مواظب ما بود. 💙 بعثی ها گفته بودند هیچ اسیری حق ندارد بخواند و اسرا حق ندارند بیشتر از دو نفر در یک زمان، بخوانند؛ یکی جلوی اتاق و دیگری آخر اتاق. 💛 یک روز ظهر دو تن از بچه ها در حال نماز خواندن بودند. من به خیال این که یکی از آن ها نمازش تمام شده، در وسط اتاق نمازم را شروع کردم. 💙 یک باره دیدم که ارشد خودفروخته مثل جنّ جلوی من ظاهر شد و به من گفت: «پدر...! کی به تو گفته نماز بخوانی؟» من هم در حال نماز بودم و جوابی به او ندادم. 💛 او با چوب چنان بر فرق سرم کوبید که چوب سه تکه شد. بعد با تکه ای از آن بر بدن من می زد و ناسزا می گفت. فریاد می زد: «نماز خواندن بیش از یک نفر ممنوع است». 💙 فشارهای این گونه افراد بر سرِ ما آن قدر زیاد شد که اعتصاب کردیم. درگیر شدیم و به صلیب سرخ شکایت کردیم. 💛 فرمانده ی اردوگاه را عوض کردند و کمی راحت شدیم. از آن پس، نگهبان می گذاشتیم و می خواندیم. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 81، خاطره ی بهروز بیرقدار. ↙️بپیوندید↙️ ╭❀🕊❀🌼❀🍃❀╮ http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ╰❀🍃❀🌼❀🕊❀╯
🕯 نماز جماعت هزار نفره 🕯 💙 سرانجام پس از سپری شدن دو روز از اسارت توأم با آزار و شکنجه و توهین در شهر العماره، در شبانگاه یازدهم اسفند 62 ما را با چند دستگاه اتوبوس به بغداد انتقال دادند. 🌟 ساعت 12 شب بود؛ بعثی ها در همه جای راهرو ایستاده با مشت و لگد و کابل و شلاق از ما پذیرایی کردند. سپس داخل یک چهاردیواری بزرگی کردند که هیچ شباهتی به اتاق یا حتی زندان نداشت. 💙 سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد و از شدت گرسنگی و خستگی، دیگر نایی در بدن نمانده بود؛ اما دیری نپایید که با ورود گروه های جدید از اسیران، جمعیت افزایش یافت و گرمی نفسِ حدود هزار نفر، سرما را قدری در هم شکست. 🌟 به جرأت می شود گفت که شیرین ترین خاطره ی بغداد، نمازی بود که با شرکت نزدیک به هزار رزمنده ی غیور در همان سالن اقامه شد. اگرچه بدن ها خونین و لباس ها چرکین بود، اما آن نماز، عشق بود. 💙 ... پانزدهم اسفند ما را به اردوگاه بزرگ موصل بردند. فرمانده ی عراقی این دستورها را صادر کرد: «صلاة الجماعه ممنوع! صلاة اللیل ممنوع! و... ممنوع!» 🌟 سحر فرا رسید و ـ حاج آقا ناظمی ـ پیرمرد سیدی از اهالی چناران مشهد ـ که به گفته ی خودش سال ها بود که نماز می خواند ـ بدون توجه به دستور فرمانده ی بعثی، از خواب برخاست؛ گرفت و به نماز ایستاد. 💙 صبح هنگام آمار سرباز عراقی او را از صف بیرون کشید و او را چنان کتک زد که به قول خودش عبرتی برای دیگران باشد. 🌟 سحرگاه بعد سید بزرگوار نشسته نماز را اقامه کرد و فردا همان صحنه تکرار شد. بعد از آن به سفارش برادران، مدتی پتو بر دوش به محراب عشق رفت؛ اما هرگز از کار خود خسته و آزرده نشد. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 219، خاطره ی قاسم جعفری. 👇بپیوندید👇 ╭━🕊💓🍃━╮ @namazmt ╰━🍃💓🕊━╯
🌼 روز 21 بهمن سال 62 در اردوگاه عنبر پس از غروب آفتاب گرفته، رو به قبله نشسته بودیم. یکی از برادران چند آیه از تلاوت کرد و من گفتم. 🌸 پس از این که نماز را خواندیم، سرباز عراقی پشت پنجره آمد و به ارشد گفت: «چه کسی اذان گفت؟» ارشد هم مرا صدا زد. وقتی به کنار پنجره رفتیم، 🌼 نگهبان عراقی پرسید: «تو مؤذّن هستی؟» گفتم: «بله». گفت: «چرا با صدای بلند اذان گفتی؟ مگر نمی دانی که فرمانده با شنیدن اذان ناراحت می شود» 🌸 به او گفتم: «ما مسلمانیم و مسلمان از شنیدن اذان خشنود می شود نه ناراحت». او از پاسخ من ناراحت شد و گفت: «عقوبت سختی در انتظار توست». 🌼 فردا صبح لباس های زیادی به تن کردم و خود را آماده ی کتک و زندان نمودم. وقتی عراقی ها وارد شدند، همه را به صف کردند و به نوبت به همه سیلی و لگد زدند. من آخرین نفر بودم. 🌸 وقتی نوبت من رسید، مرا به طبقه ی دوم بردند و فلک کردند. در پایین آمدن، دوباره به داخل سیم خاردار هُلم دادند که سر و صورتم خون آلود شد. 📚 کتاب قصه ی نماز آزادگان، ص 137، خاطره ی سیدابوالحسن یوسف نژاد. ✍ اذان سبب ناراحتی شیاطین انسی و جنی می‌شود. ✍ آزادگان عزیز در اسارت، برای گفتن اذان چقدر سختی و مشقت کشیدند. ما در آرامش و امنیت در گفتن اذان برای نماز هایمان کوتاهی نکنیم. مرکز تخصصی نماز ------🌹------- http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ------🌹-------
💧 نماز جماعت با شکوه 💧 🍏 اردوگاه نهروان در آتش گرمای تابستان می سوخت. آب هم کمی اب بود. گویا در و دیوار و زمین و سیم خاردار هم تشنه بودند؛ با عده ای از اسرا تازه وارد اردوگاه شده و در آستانه ی نماز ظهر بودیم. 🍎 همگی به رغم کمبود آب، گرفته، نماز جماعت باشکوهی را با همان بدن های مجروح اقامه کردیم. خیلی از بچه ها تاب ایستادن نداشتند اما دشمن شکنی را در برابر بعثی ها خواندند. 🍏 آن ها یورش آوردند و را با کتک بردند؛ یکی از بچه ها بی درنگ جایگزین او شد و نماز ادامه یافت. اسرا هم چون تن واحدی، خود را فراموش کرده بودند. 🍎 ضربه های مشت و لگد بعثی ها هم تأثیری نداشت. نماز که پایان یافت، تازه متوجه درد در جاهای مشت و لگدها شدیم. 🍏 آن وقت بود که آرزو کردیم ای کاش این نماز ساعت ها طول می کشید، زیرا لحظه هایی معنوی بود و ما جسم خود را فراموش کرده بودیم. آن روز با هجوم گرگ های حزب بعث، کتک مفصلی خوردیم و روانه ی اتاق ها شدیم. 🍎 شب بعد بدون هماهنگیِ قبلی، بیشتر بچه ها برخاستند و خواندند. آن نماز، ما را بیمه کرد و فضای رعب انگیز عراقی ها را در هم شکست. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 184، خاطره ی امان الله رحیمی. ╔═ 🌼 ═💔═ 🌸 ═╗‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ╚═ 🌸 ═💔═ 🌼 ═╝
🕯 نماز مشکل گشا 🕯 🍃 زمستان سال 61 بود و ما در اردوگاه موصل 4 بودیم. عید مبعث فرا رسید. حاج آقا ابوترابی رهبر آزادگان ایران سفارش کرد که در صبح روز عید، هر کس می تواند حضرت رسول خاتم صلی الله علیه و آله را بخواند. 🥀 این نماز مشکل گشاست و حاجت ها را برآورده می کند. نماز پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله دو رکعت است؛ در رکعت اول پس از حمد پانزده مرتبه سوره ی قدر ( انا انزلناه... ) خوانده می شود. 🍃 در و پس از رکوع نیز پانزده مرتبه سوره ی قدر قرائت می شود. در سجده ی اول و پس از آن هم چنین در سجده ی دوم و پس از آن نیز پانزده مرتبه این سوره ی شریفه قرائت می گردد. 🥀 رکعت دوم نیز مانند رکعت اول عمل می شود؛ پس این نماز، نمازی طولانی است. آن روز خیلی از بچه ها رو به این نماز را شروع کردند. هوا بسیار سرد بود. 🍃 عراقی ها دیدند تعداد بسیار کمی در محوطه ی اردوگاه قدم می زنند، شک کردند و به سراغ آسایشگاه رفتند و مشاهده کردند که بیشتر افراد در حال نماز هستند. 🥀 آن ها پنکه ها را روشن کردند تا بر شدت سرما بیفزایند و نمازگزاران را اذیت کنند. یک ساعت و نیم بعد ما نمازمان را تمام کردیم. 🍃 وقتی که پشت پنجره ی آسایشگاهی رفتیم که حاج آقا در آن جا ساکن بود، او تازه رکعت دوم را با تأنی شروع کرد. 🥀 آن ما را در ذکر خدا فرو برد و در وجودمان آرامش و طمأنینه ایجاد کرد. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 206، خاطره ی عبدالمجید رحمانیان. 🦋بپیوندید🦋 ╭━❀🌼❀━╮ @namazmt ╰━❀🌼❀━╯
🍃 نشسته 🍃 💧 بعثی ها برای این که از گسترش فعالیت های فرهنگی آزادگان جلوگیری کنند، در اردیبهشت سال 66 از هر اردوگاهی پانزده تا بیست نفر را جدا کردند و در اردوگاهی بسیار کوچک به نام ملحق تکریت 5، کنار اردوگاه افسران جا دادند. 💐 سه ماه اول شرایط بسیار دشواری حاکم بود؛ کتک های دسته جمعی، بیگاری های وقت تلف کن، بهانه جویی های پیاپی و محدود کردن برنامه های عبادی. برخی از دوستان اهل نماز شب بودند. 🍃 برای آن ها بسیار سخت بود که شب زنده داری و راز و نیاز با خدا را در سحرگاهان ترک کنند. شب اول، عراقی ها دیدند که عده ای پیش از مدتی طولانی ایستاده اند، در یک دست تسبیح می چرخانند و دست دیگر را به حال قنوت گرفته اند. 💐 صبح با شگفتی سر از ماجرا درآوردند؛ تازه فهمیدند که این ها نماز شب می خوانند. اعلام کردند: «نماز شب خواندن ممنوع است! کسی هم حق ندارد دیگری را برای نماز صبح بیدار کند.!» 🍃 «سید» اهل نماز شب بود. برمی خاست و نماز می خواند؛ بار اول او را به اتاق خودشان کشاندند. تهدیدش کردند که نباید برخیزد و کسی را بیدار کند. شب بعد او برخاست و در حالی که برای گرفتن می رفت، با نوک پا چند نفر از دوستانش را بیدار کرد. 💐 نگهبان عراقی دیده بود؛ صبح سید را بردند و او را زدند. از آن شب دیگر او نماز شبش را نشسته می خواند. 🍃 او با زرنگیِ خاصی که داشت، دوستانش را بیدار می کرد و آن ها نیز نشسته نماز شب می خواندند. عراقی ها وقتی درمانده شدند، دنباله ی قضیه را رها کردند. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 172، خاطره ی عبدالمجید رحمانیان. 🦋بپیوندید🦋 ╭━❀🌼❀━╮ @namazmt ╰━❀🌼❀━╯
❇️ پس از یک ماه بستری بودن در بیمارستان زبیر بصره، همراه دوازده نفر از اسرای زخمی به پادگان الرشید بغداد منتقل شدیم. 🕯 با وجود زخم ها و شکستگی هایی که توان راه رفتن را از ما گرفته بود، بعثی ها با خشونت و بی رحمی ما را از اتوبوس پیاده کردند و در حیاط پادگان روی زمین گذاشتند و گفتند: «باید خودتان را به طرف اتاق بکشید! ما نمی توانیم شما را بلند کنیم». ❇️ هر چه به آن ها گفتیم که ما نمی توانیم تکان بخوریم، با ناسزاگویی و پرتاب آب دهان جوابمان را دادند. در همین حال یک خودرو وارد اردوگاه شد و در کنار ما توقف کرد. 🕯 مرد لاغر اندامی که لباس بلند عربی به تن داشت، از خودرو پیاده شد و به سوی ما آمد. به ما که رسید، سر و صورتمان را با مهر و عطوفت بوسید و دست به سرمان کشید و یکی یکی ما را بلند کرد و با زحمت بسیار همراه با لبخند به اتاق برد. ❇️ بعضی از بچه ها خونریزی داشتند. عطش همه را بی رمق کرده بود. همه درد داشتیم. عراقی ها حتی یک زیرانداز هم به ما ندادند؛ آن ها با بی خیالی در اتاق را قفل کردند و رفتند. 🕯 در آن دیار درد و غربت، تنها روزنه ی نوازش و محبت در چهره ی همین مرد دیده می شد که قلب خسته ی ما را آرامش می بخشید. ❇️ تنها وسیله ی او یک جانماز بود که زیر یکی از بچه ها که قطع نخاع بود، پهن کرد. 🕯 آن مرد پس از نیمه شب به ایستاد؛ بعد از هر نماز دو رکعتی که می خواند، سری به مجروحان می زد و دوباره نماز بعدی را می خواند. ❇️ به او گفتم: «آقا! شما کیستی که این قدر به ما محبت می کنی؟» او در حالی که لبخند می زد، گفت: «من سید علی اکبر هستم» و باز نمازش را ادامه داد. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 163، خاطره ی سید محمد تقی طباطبایی. ╔═ 🌼 ═💔═ 🌸 ═╗‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ╚═ 🌸 ═💔═ 🌼 ═╝
🔻 نماز فاتحانه! 🔻 💧 در کمپ 12 در کنار شعبان نائیجی بودم. آن بسیجی اهل آمل بود؛ فردی متقّی، متعبّد و باایمان. همیشه سر وقت نماز را با شور و حال خاصی می خواند. 🥀 بعثی ها از خواندن او می ترسیدند؛ آمدند و او را تهدید کردند که دست از این گونه نماز خواندن بردارد. بار دیگر او را در حال نماز زیر رگبار ضربه های کابل و شلاق گرفتند. 💧 به او گفتند: «شما ایرانی ها کافر و مجوسید؛ چرا نماز می خوانید؟» شعبان می گفت: «هر کار بکنید، من نماز خود را می خوانم.» بعثیِ عراقی می زد و او نماز می خواند. 🥀 یک بار دیگر هم همان بعثی سر رسید و او را در حال نماز مشاهده کرد. او و تعدادی از سربازان اوباش به سراغ شعبان آمدند؛ مطمئن شده بودند که شعبان دست از نماز برنمی دارد. 💧 اول تا می توانستند، زدند. بعد او را کنار پنجره ی اتاق بردند که با می ل گرد مشبک شده بود. دست آدمی به سختی از لای آن سوراخ ها بیرون می رفت؛ پنجره ها را این گونه آهن کشی کرده بودند که کسی فرار نکند. 🥀 آن ها دو دست شعبان را به زور از لای آن سوراخ ها رد کردند و آن قدر دست هایش را روی می ل گردها به طرف پایین فشار دادند که آرنج و کتف او شکست و بیهوش بر زمین افتاد. 💧 بعثی ها نفس راحتی کشیدند؛ اما وقتی شعبان به هوش آمد، باز به نماز ایستاد. او را تهدید کردند. شعبان هم به آن ها گفت: «هر کاری بکنید، من هرگز دست از نماز برنمی دارم و تا زنده ام، نماز می خوانم». 🥀 دیگر بعثی ها بریدند؛ شعبان هم نمازش را فاتحانه می خواند. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 82، خاطره ی چنگیز بابایی. 👇بپیوندید👇 ╭━🕊💓🍃━╮ @namazmt ╰━🍃💓🕊━╯
🌼 مثل موج دریا 🌼 🍃 به اردوگاه عنبر وارد شدیم. بچه ها را در اتاق ها و ما بیست و سه قطع نخاعی را در بهداری اردوگاه جا دادند. 🔻 دورتادور اردوگاه، سیم خاردار فشرده و متراکم بود که عمق آن به ده متر می رسید. فرمانده ی اردوگاه با غرور به سراغ ما اسرای تازه وارد آمد 🍃 و اعلام کرد: «نماز جماعت ممنوع! هر گونه تجمع، دعا خواندن، گریه کردن و سوگواری ممنوع! اما رقص و آواز آزاد است!» 🔻 بچه ها که فهمیدند اگر به چرندهای او گوش بدهند تا آخر، بنده ی حلقه به گوش او خواهند شد؛ به سیم آخر زدند و صفوف منظم و باشکوه را تشکیل دادند. 🍃 آن جا بلوک بسیجی ها و افسران و سربازان جدا بود. تازگی به همه لباس بلند عربی داده بودند. 🔻 تصور کنید! ناگهان صدها نفر با لباس های بلند سفید، دوش به دوش هم و بی حرکت، به نماز جماعت بایستند و هنگام رکوع و سجود، مثل دریا موج بردارند. 🍃 طوری شده بود که گاهی خود عراقی ها می ایستادند و با حیرت و حسرت به آن ها خیره می شدند. حتی آن عراقی که تحت تأثیر نماز جماعت قرار می گرفت، می رفت و در جمع دوستانش این ماجرا را تعریف می کرد و این تبلیغ خوبی بود. 🔻 بعضی ها هم باورشان نمی شد که ایرانی ها مسلمانند و نماز می خوانند. آن ها می گفتند: «شما مجوسید؛ پس چه طور نماز می خوانید؟» 🍃 ما بیست و سه نفر هم دوست داشتیم در بهداری نماز جماعت بخوانیم؛ اما وجود جاسوس ها مانع این کار بود. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 191، خاطره ی حسین معظمی نژاد. ╭━🍃━⊰❤️⊱━🍃━╮ http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ╰━🍃━⊰❤️⊱═🍃━╯
🕋 پس چرا خواب ماندی؟ 🕋 💧 شب بود، در قرارگاه دور هم جمع شده بودیم و با هم بحث می کردیم. بحث آن شب درباره قدرت اراده انسان بود. 🌸 یکی از رزمندگان پرسید: انسان باید چکار کند تا اراده قوی داشته باشد؟ مثلاً چکار بکنیم تا شب ها کمتر بخوابیم یا هر ساعتی که خواستیم بیدار شویم؟ هر کسی چیزی می گفت. 💧 سرانجام محمد بروجردی گفت: «اگر آخرین آیه سوره کهف را قبل از خواب بخوانیم». این موضوع برای من خیلی جالب بود. 🌸 تصمیم گرفتم همان شب آزامایش کنم. آیه را چند بار خواندم و خوابیدم. درست وقت اذان صبح بود که از خواب بیدار شدم. شهید بروجردی را دیدم که مشغول نماز است. 💧 نمازش که تمام شد، گفت: مگر دیشب آخرین آیه سوره کهف را نخواندی؟ جواب دادم: «بله خواندم» گفت: پس چرا خواب ماندی؟ گفتم: تصمیم داشتم اول اذان بیدار شوم، که شدم. 🌸 گفت: ولی من فکر کردم می خواهی برای بیدار شوی. فهمیدم که او با این جمله می خواهد به من بگوید چرا برای نماز شب بیدار نشده ام! 💧 احساس شرمندگی کردم و از عرق خیس شدم. 📚 نماز شب شهیدان ؛ محمد محمدی ؛ نشر دارخوئین ؛ ص 71 ؛ سردار غلامرضا جلالی. ╔═ 🌼 ═💔═ 🌸 ═╗‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ╚═ 🌸 ═💔═ 🌼 ═╝
🌹 نماز شب و ضربه های پوتین 🌹 🍃 سال 68 تازه ما را به اردوگاه 17 در تکریت برده بودند. فرمانده ی عراقی در آن جا بسیار خشن و بی رحم بود. 🕯 اگر کسی شب از خواب برمی خاست و نماز می خواند، مجازات سنگینی برایش در نظر می گرفتند. 🍃 او به سربازانش دستور داده بود: «نام کسانی که شب برمی خیزند را بنویسید و صبح به من بدهید!» روزی آن افسر بعثی به اردوگاه آمد. 🕯 نام عده ای را خواند و آن ها را به خارج از آسایشگاه برد. سربازانش هم آماده ی دستور بودند. به دستور او بیل و کلنگ آوردند و به دست خوان های آزاده دادند. 🍃 فرمانده ی بعثی دستور داد که هر کس گودالی به اندازه ی قد خود حفر کند. همین که گودال ها کنده شد، به بچه ها گفت: «به داخل گودال ها بروید و فقط سر و گردن بیرون باشد!» 🕯 هر کس که به داخل گودالی می رفت، به دیگران دستور می داد که گودال را پر کنند. در این میان یکی از بچه ها که قد بلندی داشت، وقتی داخل گودال رفت، از سینه به بالا بیرون بود. 🍃 آن بعثی گفت: «باید گودال را عمی ق تر کنی!» هر بار که بچه ها ممانعت می کردند، کابل بر سر و صورت آن ها می خورد. در همان لحظه یک بولدوزر از کنار اردوگاه در حال گذر بود. 🕯 افسر بعثی تا چشمش به آن بولدوزر افتاد، گفت: «اگر سریع کار نکنید، به راننده ی آن بولدوزر دستور می دهم که بیاید و شما را زنده به گور کند!» 🍃 آن ها نماز شب خوان ها را تا گردن در گودال کردند و ساعاتی در آن بیابان داغ نگه داشتند. گاهی هم با پوتین به سر و صورت آن ها می زدند؛ باز هیچ کس از نماز شب دست نکشید. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 167، خاطره ی محمد درویشی. 🦋بپیوندید🦋 ╭━❀🌼❀━╮ @namazmt ╰━❀🌼❀━╯
💥 تهدید اعدام 💥 📿 اگر عراقی ها ما را در حال می دیدند، ضروری ترین نیازها را از ما می گرفتند؛ مثلاً آب را قطع می کردند یا نمی گذاشتند کسی به دستشویی برود یا درِ آسایشگاه را قفل می زدند و همه را زندانی می کردند. 🌳 یک روز پس از چهل و هشت ساعت در را باز کردند و ما را جلوی دفتر فرمانده ی اردوگاه بردند. افسری که مورد تمسخر بچه ها بود و به او چینگ چانگ چونگ می گفتند، شروع به سخنرانی کرد. 📿 او در نکوهش نماز جماعت دادِ سخن سر داد؛ سپس تهدید کرد و گفت: «ما اگر همه ی شما را بکشیم، کسی نیست که از ما بازخواست کند بنابراین هر کس می خواهد نماز جماعت بخواند، بیاید این طرف که می خواهیم او را اعدام کنیم!» 🌳 تا آن افسر خنده دار بعثی این حرف را زد، همه ی ما یک باره به آن طرفی که او اشاره کرده بود، هجوم بردیم. آن لحظه قیافه ی او تماشایی بود. 📿 بِرّ و بِرّ همه را نگاه می کرد. چند دقیقه بعد گفت: «شما چند روزی بیشتر مهمان ما نیستید. سعی کنید نماز جماعت و دعا نخوانید تا ما هم با شما خوب باشیم.». 🌳 ما هم تا برگشتیم به آسایشگاه، دوباره همان آش بود و همان کاسه. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 247، خاطره ی محمد محمدپور. ╔═🌷════╗ 💟 @namazmt ╚════🌷═╝
💍 نماز جماعت ممنوع! 💍 💛 وقتی که ما را به داخل اردوگاه بردند، درجه دار عراقی آمد و نخستین حرفی که زد این بود: «دعا خواندن، گریه کردن، نماز جماعت، سرود، تئاتر و برگزاری مراسم ممنوع است». 💚 حفظ روحیه ی ما به انجام همین ممنوعات بستگی داشت. کم کم شروع کردیم؛ زیر پتو دعا می خواندیم؛ 💙 نماز جماعت را به صورت هشت نفره برگزار می کردیم و نگهبان می گذاشتیم؛ دور از چشم بعثی ها قرآن می خواندیم و... 💜 یک بار پیرمردی بسیجی مشغول تلاوت قرآن بود. ناگهان افسر بعثی وارد شد و وحشیانه لگدی به پیرمرد زد که از دستش به روی زمین پرت شد. 🧡 این ممنوعیت ها و شکنجه ها ادامه داشت تا این که پس از ده ماه گروه صلیب سرخ به اردوگاه ما قدم گذاشت. ❤️ ارشد اردوگاه به اعضای گروه گفت: «به عراقی ها بگویید که خواندن دعا را برای ما آزاد کنند.» 🖤 فرمانده ی عراقی در پاسخ به این درخواست به نماینده ی صلیب سرخ گفته بود: «شما فکر می کنید جنگ میان ما و ایرانیان بر سر چیست؟ به خاطر همین دعاها و رفتارهای مذهبی آن هاست!» 💛 شبی از شب های سال 67 یکی از افسران بعثی ما را در حال اقامه ی نماز جماعت دید؛ او به سربازان دستور داد تا برق آسایشگاه ما را قطع کنند، 💚 سپس در را قفل کرد و گفت: «تا ده روز باید همین جا بمانید». صد و ده نفر بودیم که محکوم شدیم تا در فضای بسته و بدون امکانات، در آسایشگاه بمانیم. 💙 غذا را از پشت پنجره به ما می دادند و دستشویی هم در کار نبود. هر روز افسر بعثی پشت پنجره می آمد و می گفت: «قسم بخورید که دیگر دعا و نماز جماعت نمی خوانید، ما هم در را باز می کنیم». 💜 تصمیم گرفته بودیم هر طور شده در برابر آن ها مقاومت کنیم. هوا خیلی گرم بود. با تکه های کارتن به آن هایی که از شدت گرما بی هوش می شدند و افرادی که بیماری قلبی داشتند، باد می زدیم. 🧡 عراقی ها دیدند که ما تسلیم نمی شویم، پس از شش روز آمدند و درِ آسایشگاه را گشودند. 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 83، خاطره ی محمد کریم زاده گلی. ╔═🌷════╗ 💟 @namazmt ╚════🌷═╝
🍃 سحرگاه سرد و یخبندان ماه دی، آن قامت نحیف و کمی خمی ده، در اطراف روستای چنگوله، به ایستاده بود و گوسفندان در اطرافش مشغول چریدن علف های خشک بودند. ✨ ـ خدایار ـ که به ظاهر لال بود، به زبان دل با خدا مناجات می کرد و رکوع و سجودش را به جا می آورد. 🍃 نماز را که تمام کرد، بعثی های قطّاع الطریق به سویش هجوم آوردند؛ برخاست که از چنگشان فرار کند، اما به دامش انداختند. ✨ بر سر و صورتش می زدند تا حرف بزند؛ اما ـ خدایار ـ زبانش بسته بود و نمی توانست. دو دندانش را شکستند و صورتش را خون آلود کردند. 🍃 لباس های او و دو همراهش را از تنشان کندند تا در هوای سرد منطقه ی مهران، خردشان کنند. ـ خدایار کاوری ـ آرام بود و صبور. کتک می خورد و هیچ نمی گفت. ✨ روزها سر و کارش با شکنجه بود و بازجویی و سرانجام به جمع اسیران اردوگاه آورده شد. آن بی ریای غریب تا می گفتند، به نماز می ایستاد و شب های جمعه در راز و نیاز با خدا به سر می برد. 🍃 دردهای کلیه کم کم شروع شد و نفس ها به خس خس افتاد؛ اما ارتباطش با خدا مأنوس تر شد. ✨ وقتی درد و بیماری های مختلف از همه طرف به او هجوم آورد، به بیمارستان موصل رهسپارش کردند. کمتر از یک هفته شد که خبر آوردند «خدایار از دنیا رفته است». 🍃 در شهریور ماه 63 بچه های اردوگاه موصل فقط اشک ریختند و آه کشیدند؛ بی آن که چیز زیادی از آن ـ بنده ی خدا ـ بدانند. فقط برخی دوستان گفتند: «همیشه با بود» 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 93، خاطره ی محمد نبی رحیمی زاده و حمید حسین زاده. ╔═🌷════╗ 💟 @namazmt ╚════🌷═╝
💍 برپایی نماز جماعت در شرایط سخت 💍 🌸 در روزهای اول زندگی در اردوگاه، عراقی ها فشار می آوردند که ما را ترک کنیم؛ ولی ما اعتنا نمی کردیم. 🍀 آن ها تلاش می کردند تا نماز ما را به هم بزنند. وقتی که از این کارشان هم نتیجه ای نگرفتند، گفتند: «اگر می خواهید نماز جماعت بخوانید، حق ندارید بیش از ده نفر باشید!» 🌸 مدتی نمازهای جماعت ده نفره می خواندیم؛ ولی پس از مدتی بر تعداد افراد افزوده شد و این دستور هم ور افتاد. وقتی دیدند که به مقصودشان نرسیده اند، جیره ی غذایی ما را کم کردند. 🍀 ما گرسنگی می کشیدیم، اما جماعت هم می خواندیم. مدتی گذشت و عاجزانه اعلام کردند: «اگر نماز جماعت نخوانید، هر چه بخواهید برایتان می آوریم.» 🌸 در جواب آن ها گفتیم: «ما نماز جماعت را به هیچ قیمتی رها نمی کنیم». بعد از مدتی نماز جمعه را هم برپا کردیم. 🍀 روز به روز بر همبستگی ما افزوده می شد و عراقی ها کلافه شده بودند. آن ها برای مقابله با ما به زور متوسل شدند؛ به نوبت ما را می بردند و شکنجه می کردند، ولی باز هم نتیجه ای نگرفتند. 🌸 فرمانده ی اردوگاه که حسابی از دست ما شاکی شده بود، گفت: «معلوم نیست شما چه جور آدم هایی هستید! با زور برخورد می کنیم، حرف گوش نمی دهید؛ امکانات رفاهی می گذاریم، باز هم به حرف ما توجه نمی کنید. 🍀 غذایتان را کم یا زیاد می کنیم، برایتان فرقی نمی کند؛ حرف فقط حرف خودتان است. شما در این جا یک جمهوری اسلامی راه انداخته اید». 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 183، خاطره ی محمدرضا صادقی. ╔═🌷════╗ 💟 @namazmt ╚════🌷═╝
🔸 در روزهای اول زندگی در اردوگاه، عراقی ها فشار می آوردند که ما را ترک کنیم؛ ولی ما اعتنا نمی کردیم. 🔹 آن ها تلاش می کردند تا نماز ما را به هم بزنند. وقتی که از این کارشان هم نتیجه ای نگرفتند، گفتند: «اگر می خواهید نماز جماعت بخوانید، حق ندارید بیش از ده نفر باشید!» 🔸 مدتی نمازهای جماعت ده نفره می خواندیم؛ ولی پس از مدتی بر تعداد افراد افزوده شد و این دستور هم ور افتاد. 🔹 وقتی دیدند که به مقصودشان نرسیده اند، جیره ی غذایی ما را کم کردند. ما گرسنگی می کشیدیم، اما نماز جماعت هم می خواندیم. 🔸 مدتی گذشت و عاجزانه اعلام کردند: «اگر نماز جماعت نخوانید، هر چه بخواهید برایتان می آوریم.» در جواب آن ها گفتیم: «ما نماز جماعت را به هیچ قیمتی رها نمی کنیم». 🔹 بعد از مدتی نماز جمعه را هم برپا کردیم. روز به روز بر همبستگی ما افزوده می شد و عراقی ها کلافه شده بودند. 🔸 آن ها برای مقابله با ما به زور متوسل شدند؛ به نوبت ما را می بردند و شکنجه می کردند، ولی باز هم نتیجه ای نگرفتند. 🔹 فرمانده ی اردوگاه که حسابی از دست ما شاکی شده بود، گفت: «معلوم نیست شما چه جور آدم هایی هستید! با زور برخورد می کنیم، حرف گوش نمی دهید؛ 🔸 امکانات رفاهی می گذاریم، باز هم به حرف ما توجه نمی کنید. غذایتان را کم یا زیاد می کنیم، برایتان فرقی نمی کند؛ 🔹 حرف فقط حرف خودتان است. شما در این جا یک جمهوری اسلامی راه انداخته اید». 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 183، خاطره ی محمدرضا صادقی. ╔═🌷════╗ 💟 @namazmt ╚════🌷═╝
🔻 اردیبهشت 69 در اردوگاه تکریت 12 بودیم. یک روز سحرگاه از خواب برخاستم و مثل همیشه از لای می له های تنگ پنجره به آسمان نگاه کردم که بدانم وقت نماز صبح شده است یا خیر. 🔹 وقت که فرا رسید، یکی از بچه ها را نگهبان گذاشتم و اذان گفتم. آن ها که اهل بودند، بیدار شدند و در جایی از اتاق صف جماعت بسته شد. 🔻 خودم به عنوان پیشنماز، نماز را شروع کردیم. در حال قنوت بودیم که تکبیرگو اعلام کرد: «سرباز عراقی آمد.» و خودش به سرعت زیر پتو رفت و دراز کشید. 🔹 نمازگزاران هم نمازشان را فرادا کردند. نگهبان وقتی پشت پنجره رسید، نگاهی به داخل انداخت و فهمید که نماز جماعت بوده است. 🔻 من که جلو بودم، سجده ی آخر را طولانی کردم. او هم گویا مرا می پایید. در این حال مکبر از زیر پتو حواسش به نگهبان بود و آهسته می گفت: «هنوز نگهبان پشت پنجره است» من هم هر چه دعا بلد بودم، در سجده خواندم. 🔹 تا این که آن عراقی خسته شد و رفت؛ اما گویی مرا شناخته بود. من هم نماز را تمام کردم و زود لباس هایم را عوض نمودم. 🔻 معمولاً وقتی سربازی شب نگهبان بود، صبح برای آمار استراحت داشت و برای آمار ظهر دوباره می آمد. بعد از آمار صبح، من موقتاً اتاقم را مخفیانه با یکی از بچه های اتاق دیگر عوض کردم. 🔹 ظهر که آن نگهبان آمد در اتاق قبلی مان اعلام کرده بود: «همه، سرها را بالا بگیرند!» او هر چه دنبال من گشته بود، مرا پیدا نکرد و قضیه به خیر گذشت. 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 153، خاطره ی شکرالله حیدری. ╔═🌷════╗ 💟 @namazmt ╚════🌷═╝
💥 تنبیه با چوب! 💥 💠 بعثی ها یک وطن فروش را ارشد اتاق ما کردند. او هم در خدمت گزاری به آن ها کم نگذاشت. 🌟 دیگر، عراقی ها خیالشان راحت بود؛ چون او بهتر از خودشان مواظب ما بود. 💠 بعثی ها گفته بودند هیچ اسیری حق ندارد قرآن بخواند و اسرا حق ندارند بیشتر از دو نفر در یک زمان، نماز بخوانند؛ یکی جلوی اتاق و دیگری آخر اتاق. 🌟 یک روز ظهر دو تن از بچه ها در حال خواندن بودند. من به خیال این که یکی از آن ها نمازش تمام شده، در وسط اتاق نمازم را شروع کردم. 💠 یک باره دیدم که ارشد خودفروخته مثل جنّ جلوی من ظاهر شد و به من گفت: «پدر...! کی به تو گفته نماز بخوانی؟» 🌟 من هم در حال نماز بودم و جوابی به او ندادم. او با چوب چنان بر فرق سرم کوبید که چوب سه تکه شد. 💠 بعد با تکه ای از آن بر بدن من می زد و ناسزا می گفت. فریاد می زد: «نماز خواندن بیش از یک نفر ممنوع است». 🌟 فشارهای این گونه افراد بر سرِ ما آن قدر زیاد شد که اعتصاب کردیم. درگیر شدیم و به صلیب سرخ شکایت کردیم. 💠 فرمانده ی اردوگاه را عوض کردند و کمی راحت شدیم. از آن پس، نگهبان می گذاشتیم و نماز جماعت می خواندیم. 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 81، خاطره ی بهروز بیرقدار. مرکز تخصصی‌نماز 💓 @namazmt
| نماز جماعت ممنوع! 🍀 وقتی که ما را به داخل اردوگاه بردند، درجه دار عراقی آمد و نخستین حرفی که زد این بود: «دعا خواندن، گریه کردن، نماز جماعت، سرود، تئاتر و برگزاری مراسم ممنوع است». 📿 حفظ روحیه ی ما به انجام همین ممنوعات بستگی داشت. کم کم شروع کردیم؛ زیر پتو دعا می خواندیم؛ 🍀 را به صورت هشت نفره برگزار می کردیم و نگهبان می گذاشتیم؛ دور از چشم بعثی ها قرآن می خواندیم و... 📿 یک بار پیرمردی بسیجی مشغول تلاوت بود. ناگهان افسر بعثی وارد شد و وحشیانه لگدی به پیرمرد زد که قرآن از دستش به روی زمین پرت شد. 📿 این ممنوعیت ها و شکنجه ها ادامه داشت تا این که پس از ده ماه گروه صلیب سرخ به اردوگاه ما قدم گذاشت. ارشد اردوگاه به اعضای گروه گفت: «به عراقی ها بگویید که خواندن دعا را برای ما آزاد کنند.» 🍀 فرمانده ی عراقی در پاسخ به این درخواست به نماینده ی صلیب سرخ گفته بود: «شما فکر می کنید جنگ میان ما و ایرانیان بر سر چیست؟ به خاطر همین دعاها و رفتارهای مذهبی آن هاست!» 📿 شبی از شب های سال 67 یکی از افسران بعثی ما را در حال اقامه ی نماز جماعت دید؛ او به سربازان دستور داد تا برق آسایشگاه ما را قطع کنند، سپس در را قفل کرد و گفت: «تا ده روز باید همین جا بمانید». 🍀 صد و ده نفر بودیم که محکوم شدیم تا در فضای بسته و بدون امکانات، در آسایشگاه بمانیم. غذا را از پشت پنجره به ما می دادند و دستشویی هم در کار نبود. 📿 هر روز افسر بعثی پشت پنجره می آمد و می گفت: «قسم بخورید که دیگر دعا و نماز جماعت نمی خوانید، ما هم در را باز می کنیم». 🍀 تصمیم گرفته بودیم هر طور شده در برابر آن ها مقاومت کنیم. هوا خیلی گرم بود. با تکه های کارتن به آن هایی که از شدت گرما بی هوش می شدند و افرادی که بیماری قلبی داشتند، باد می زدیم. 📿 عراقی ها دیدند که ما تسلیم نمی شویم، پس از شش روز آمدند و درِ آسایشگاه را گشودند. 📚 قصه‌های نماز آزادگان، ص 83، خاطره ی محمد کریم زاده گلی. 🆔 @namazmt
هدایت شده از مرکز تخصصی نماز
﷽ 🍏 موضوع بندی مطالب کانال 🍏 💧مرکز تخصـ @namazmt ـصی نماز💧