eitaa logo
نماز شب خوانها
7.4هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
49 فایل
🌼اهمیت وفضائل نماز شب درقرآن وروایات وعوامل توفیق وسلب آن وتوصیه علماوبزرگان وخاطرات شهدا و... https://eitaa.com/namazshabkhanha @hasanen12869 خادم کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز شب خوانها
#دوست_شهید_من ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی 1️⃣ عاشق شدم 💕 🔸 به اصرار مادر و عمه ام آمد
🧔🏻 ❤️ 🌹شهید مدافع حرم مرادی 2️⃣ آرزوی شهادت 🌷 🔸 بعد از مراسم عقد به سمت امامزاده اسماعیل باراجین قزوین 🕌حرکت کردیم وقتی می خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد و گفت: ➖ بی زحمت شماره موبایلتو 📱 بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم. تا آن موقع شماره همراه هم را نداشتیم. رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت. از امامزاده که بیرون آمدم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. خوب که دقت کردم دیدم حمید به سمت قبرستان امامزاده می‌رود. خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ🍹 از اینجا سر در آورده بود. 🔸 قبرستان امامزاده حالت کوهستانی ⛰داشت. حمید جلوتر از من راه میرفت قبرها پایین و بالا بودند. چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم روی این را هم که بگویم حمید دستم🤝 را بگیر نداشتم. 🔸 کمی جلوتر حمید به من گفت: ➖ فرزانه روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه که ته ماجرا همین جاست ولی من مطمئنم اینجا نمیام. با نگاهم پرسیدم : ➖ یعنی چی⁉️ به آسمان نگاهی کرد و گفت : ➖ من مطمئنم میرم گلزار شهدا امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتماً شهید بشم. 🔸 تا این حرف را زد دلم هری ریخت. حرف‌هایش حالت خاصی داشت فعلاً نمی‌خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن حمید فکر کنم. حرفش یک جوری اذیتم می‌کرد دوست داشتم سال‌های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم ❤️❤️❤️ 📚 کتاب «یادت باشد...» 💘 ادامه دارد.......... 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی 2️⃣ آرزوی شهادت 🌷 🔸 بعد از مراسم عقد به
🧔🏻 ❤️ 🌷شهید مدافع حرم مرادی 3️⃣ شانه به شانه ی من نیا ...💔 🔸 پاتوق ما گلزار شهدای شهر قزوین بود. دیگر همه ما را می شناختند. نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم به مزار شهدا که رسیدیم حمید چند قدمی جلوتر از من قدم بر می داشت. تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود. می گفت: ➖ ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشد ما رو ببینه و یاد شهیدشان و روزایی که باهم بودن بیفته و دل تنگ بشه بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه برویم. 😔 نمیدانستم قرار است برای خودم هم چنین شود... 📚 کتاب 《یادت باشد ... ❣️》 ادامه دارد.......... 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌷شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی 3️⃣ شانه به شانه ی من نیا ...💔 🔸 پاتوق ما
🧔🏻 ❤️ 🌹شهید مدافع حرم مرادی 4️⃣ جشن تولد 🎉🎁 🎀 چهارم اردیبهشت ماه روز تولد حمید بود. با حمید قرار داشتم که به مناسبت تولدش به مزار شهدا برویم. بعد از خواندن فاتحه و زیارت شهدا به سمت فضای سبز نزدیک گلزار آمدیم و روی چمن ها نشستیم.🥮 کیک را گذاشتیم وسط و عکس انداختم. 🤔 وقتی داشت کیک را برش می داد سرش را بلند کرد و چشم در چشم به من گفت: ➖ فرزانه ممنون بابت زحماتت میخواستم یک چیزی بگم میترسم ناراحت بشی ‼️ 💔 هری دلم ریخت کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم را نتوانستم قورت بدهم. فکرم هزار جا رفت با دست اشاره کردم که راحت باشد. خیلی جدی به من گفت: ➖ فرزانه تو اون چیزی که من فکر میکردم نیستی😱‼️ این حرف را که شنیدم انگار خانه خراب شده باشم. نمی‌دانستم با خودم چند چندم گفتم شاید به خاطر برخوردهای سرد اول محرم شدن مان دلزده شده. به شوخی چند باری به من گفته بود تو کوه یخی 🗻 ولی الان خیلی جدی بود. گفتم: ➖ چطور حمید من همه سعی‌ام را می‌کنم همسر خوبی باشم.😰 چند دقیقه‌ای در عالم خودش فرو رفته بود و حرف نمیزد لب به کیک هم نزد. با این که دید من مثل مرغ پرکنده دارم بال بال میزنم از آن حالت جدی خارج نشد اما ناگهان پقی زد زیر خنده🤗🤣 و گفت: ➖ مشخصه تو اون چیزی که من فکر میکردم نیستی تو ... بالا تر از اون چیزی هستی که من دنبالش بودم. تو فوق العاده ای ✨✨⚡️ 😡 شانس آورده بود محضر شهدا بودیم و جلوی خلق الله و الا پوست سرش را می کندم ... 📚 کتاب «یادت باشد ...» ❣️ صفحه ۱۰۹, 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی 4️⃣ جشن تولد 🎉🎁 🎀 چهارم اردیبهشت ماه روز
🧔🏻 ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم مرادی 5️⃣ اجاره خانه🏠 🔸 بعد از تعیین شدن تاریخ عروسی 📅 مهمترین کاری که داشتیم اجاره خانه مناسب بود. حمید نظرش این بود که یک خانه بزرگ اجاره کنیم. دوست داشت بهترینها را برای من فراهم کند. اولین خانه ای که دیدیم حدود ۱۲۰ متر بود خیلی بزرگ و دلباز با نورگیر عالی قیمتی که بنگاه گفته بود با پس انداز حمید جور بود✅ 🔸 تقریباً هر دو تایی خانه را پسندیده بودیم خوشحال از انتخاب خانه مشترکمان از در بیرون آمدیم. هنوز سوار موتور 🏍 نشده بودیم که یکی از رفقای حمید تماس📱 گرفت. صحبتشان که تمام شد متوجه شدم حمید به فکر فرو رفته است🤔 وقتی پرس و جو کردم گفت: ➖ خانم می خوام یک چیزی بگم چون باید تو در جریان باشی اگر راضی بودی اونوقت انجام بدیم. یکی از رفیقام الان زنگ زد مثل این که برای رهن خانه به مشکل خورده پول لازم دارد اگر تو راضی باشی ما نصف پس انداز رو به دوستم قرض بدیم و با نصف بقیه‌اش یه خونه کوچکتر اجاره کنیم تا بعداً که پول دستمون رسید یه خونه بزرگتر بگیریم ‼️ پیشنهادش را که شنیدم جاخوردم این پا و آن پا کردم می‌دانستم با پولی که میماند خانه چندان خوبی نمی‌توانیم اجاره کنیم. پیش خودم دودوتا چهارتا کردم دیدم در خانه کوچک در محله های پایین شهر هم میشود خوش بود ☺️ 📚 کتاب 《یادت باشد...》❣️ صفحه ۱۱۳ 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی 5️⃣ اجاره خانه🏠 🔸 بعد از تعیین شدن تاریخ
🧔🏻 ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم مرادی 6️⃣ عروسی بدون گناه 💕 🔸 دوم آبان عید غدیر سال ۹۲ روز برگزاری جشن عروسی ما بود. با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسی مان هیچ گناهی نباشد سه روز روزه بگیریم🙏🏻. 🔸 عروسی خیلی خوبی داشتیم همیشه به خود حمید هم می گفتم که از عروسی راضی بودم، هم گناه نبود، هم ساده بود، هم دلخوری پیش نیامد. 🚗 به خانه که رسیدیم بعد از خداحافظی و تشکر از اقوام و خانواده اول قرآن خواندیم. حمید سجاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصومه سلام الله علیها تشکر کرد🧎🏻‍♂️ خیلی جدی به این عنایت اعتقاد داشت. همیشه بعد از هر نماز از کریمه اهل بیت تشکر می‌کرد که بانی این وصلت شده است. دست‌هایش را بلند می کرد و همان جمله ای را گفت که بعد از تحویل سال کنار من رو به ضریح گفته بود: ➖ یا حضرت معصومه ممنونم که خانمم را به من دادی و من را به عشقم💖 رسوندی. ✅ گاهی ساده توکل کردن قشنگ است... 📚 کتاب «یادت باشد ...» ❣️ صفحه ۱۲۷ 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی 6️⃣ عروسی بدون گناه 💕 🔸 دوم آبان عید غد
🧔🏻 ❤️ 🌹شهید مدافع حرم 7️⃣ غذای مورد علاقه🤤 🍳 بابت آشپزی واقعاً نگران بودم. احساس می کردم هنوز یک پای آشپزی هایم می لنگد. از حمید پرسیدم: ➖ برای شام چی بذارم❓ حمید با قاشق چند ضربه به بشقاب زد و گفت: ➖ می دونی که من عاشق چه غذایی هستم ولی میترسم به زحمت بیفتی. جواب نداده می‌دانستم که پیشنهادش فسنجان است🍲 از بین غذاها عاشق این غذا بود جانش در میرفت برای فسنجان. امان میدادی برای صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم. تنها غذایی بود که هم با نان🍞 می خورد هم با برنج🍚 هم با ته دیگ 🍪. از ساعت ۳ بعد از ظهر⏰ مشغول درست کردن فسنجان شدم. از وقتی که می گذاشتم لذت می بردم ولی دلهره داشتم غذا آنطور که حمید دوست دارد نشود. ساعت ۸ شب سفره را انداختم وسط سفره شاخه گل💐 گذاشتم. پلو را کشیدم و فسنجان را داخل ظرف ریختم. حمید همینکه سر سفره نشست دهانش به تشکر باز شد طوری رفتار کرد که من جرأت کردم برای آشپزی بیشتر وقت بگذارم و شور و شوقم را برای این کار دوچندان کرد. اولین لقمه را که خورد چنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سرآشپز یک رستوران نمونه درست کرده است👌🏻. 📚 کتاب «یادت باشد ...» ❣️ ص ۱۳۴ 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 7️⃣ غذای مورد علاقه🤤 🍳 بابت آشپزی واقعاً نگران
🧔🏻 ❤️ 🌹شهید مدافع حرم 8️⃣ بدهی مردم رو باید داد 💸 🔸 یک روز که با موتور 🏍 مرا به دانشگاه می رساند به سر خیابان که رسیدیم با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت: ➖ عزیزم به این مغازه ۵۰۰ تومن بابت تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم الان هم که بسته است حتما یادت باشه سری بعد رد شدیم حساب کنیم. گفتم: ➖ چشم مینویسم توی برگه📝 میذارم کنار اون چند تایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم. همیشه روی بدهی های خردی که به کاسبها داشت حساس بود روزهایی که من نبودم روی برگه های کوچک بدهی هایش را می نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود من باخبر باشم و بدهی‌های جزئی را پرداخت کنم ✅✅✅ 📚کتاب «یادت باشد ...» ❣️ صفحه ۱۴۷ 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من❤️ 🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 8️⃣ بدهی مردم رو باید داد 💸 🔸 یک روز که با موتور
🧔🏻 ❤️ 🌹شهید مدافع حرم 9️⃣ با ماشین بیت المال که نمیشه ⛔️ 🔸 فروردین سال ۹۳ با هم به راهیان نور رفتیم. وقتی در دوکوهه مستقر بودیم ما را با ماشین به حسینیه گردان تخریب🕌 که دو کیلومتر با ما فاصله داشت بردند و برگرداندند. 🔸 هنوز به محل استراحت نرسیده بودیم که متوجه شدم موبایلم را داخل حسینیه جا گذاشته ام. به سمت ورودی جاده حسینیه برگشتم ولی هیچ ماشینی نبود که من را به آنجا برگرداند. هنوز ۱۰۰ متری از دو کوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین 🚓 به سمت حسینیه تخریب می آید. دیدم حمید همراه یک سرباز داخل ماشین هستند با تعجب پرسید: ➖ خانم تنهایی کجا داری میری توی این گرما وسط این بیابون❓ گفتم: ➖ مجبورم برم گوشی که جا گذاشتم رو بردارم. حمید جواب داد: ➖ الان که کار دارم باید سریع برم کار تو هم که شخصیه نمیشه با ماشین نظامی رفت. ✅میشناختمش از بیت المال برای کار شخصی استفاده نمی‌کرد. 🔸 مجدد با پای پیاده راه افتادم در حالی که آفتاب بهاری به مغز سرم میخورد. تا نزدیکی‌های حسینیه تخریب که رفتم متوجه شدم یکی از دور دوان دوان سمتم می‌آید. نزدیک تر شد فهمیدم حمید است. کلی انرژی گرفتم ✨ به من که رسید گفت: ➖ کار را انجام دادم ماشین رو دادم سرباز ببره خودم اومدم پیش تو که تنها نباشی. 💜 📚 کتاب «یادت باشد ...» ❣️ ص ۱۵۸ 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 9️⃣ با ماشین بیت المال که نمیشه ⛔️ 🔸 فروردین سا
🧔🏻 ❤️ 🌹شهید مدافع حرم 0⃣1️⃣ این سینه نمیسوزه 🔸 ایام محرم 😭 با اینکه هوا تقریباً سرد ❄️ شده بود با موتور شب ها می رفتیم هیئت خودمان. شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود ولی با این حال باز هم با موتور 🏍 راهی شدیم . حمید به شوخی گفت: ➖ الان کسی رو با نانچیکو 🥊 بزنی از خونه در نمیاد اونوقت ما با موتور داریم میریم هیئت‼️ دستش را گذاشت روی زانوی من و گفت: ➖ فرزانه پاهات یخ زده غصه نخور خودم برات ماشین🚗 میگیرم دیگه اذیت نشی. 🔸 دستم را گذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید. حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من . کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین تنها چیزی که دلم را گرم می کرد محبت دستهای همیشه مهربان حمید بود🧡 وقتی از هیأت بیرون آمدیم گفت: ➖ دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل علیه‌السلام مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب علیها السلام بشه. وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم: ➖ حمید کمتر سینه بزن یا حداقل آروم تر سینه بزن‼️ جوابش برایم جالب بود گفت: ➖ فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه 🔥نه در این دنیا نه در اون دنیا. ✅ بعدها من متوجه راز این حرف حمید شدم ... 📚 کتاب «یادت باشد...» ❣️ صفحه ۱۹۲ 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 0⃣1️⃣ این سینه نمیسوزه 🔸 ایام محرم 😭 با اینکه ه
🧔🏻 ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم 1️⃣1️⃣ منم باید برم ... 🔸بعد از اینکه حمید از مأموریت برگشت کلی عکس گرفته بود و عکس ها را نشانم می داد. محو تماشای عکس ها بودم که با حرف حمید دیگر نتوانستم باقی عکس ها را ببینم‼️ به من گفت: ➖ این عکس ها رو برای شهادت گرفتم حالا که داری نگاهشون می کنی ببین کدوم خوبه بنر بشه⁉️ دلم هری ریخت لحن صحبت هایش جدی بود. از من خداحافظی کرد و به دیدار مادرش رفت. دوباره رفتم سراغ عکس ها، با هر عکس کلی گریه کردم 😭 اولین باری بود که حمید را این شکلی می دیدم. نور خاصی که من را خیلی می‌ترساند❗️ همان نوری که رفقای پاسدار و هم هیئتی به شوخی می‌گفتند: ➖ حمید نور بالا میزنی پارچه بیانداز روی صورتت. 🔸 بعد از مأموریت کم کم زمزمه های رفتن سوریه و عراق شروع شد. می گفت: ➖ من یا باید برم عراق یا برم سوریه اینجا موندنی نیستم ❌ ✅ در جواب این حرفها فقط به زبان پاسخ مثبت می دادم که خیالش راحت باشد ولی ته دلم نمی‌توانستم قبول کنم. ما تازه داشتیم به هم عادت می کردیم تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم 💞 📚 کتاب «یادت باشد...» ❣️ صفحه ۲۰۶ 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 1️⃣1️⃣ منم باید برم ... 🔸بعد از اینکه حمید از
🧔🏻 ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم 2️⃣1️⃣ از مستمند خجالت کشیدم 😔 🔸 یک شب به حمید گفتم: ➖ حمید جان تا تو بری زباله ها رو ببری سر کوچه من سفره شام را انداختم. سفره را انداختم اما حمید خیلی دیر کرد. قبلاً هم برای بیرون بردن زباله ها چند باری دیر کرده بود. در ذهنم سوال شد 🤔 که علت این دیر آمدن چه میتواند باشد. وقتی برگشت پرسیدم : ➖حمید آشغال‌ها را میبری مرکز بازیافت سر خیابون این همه دیر میای⁉️ مایل نبود حرف بزند اصرار من را که دید گفت: ➖ راستش یه مستمندی معمولاً سر کوچه می ایسته من هر بار از کنارش رد بشم سعی می کنم بهش کمک کنم 💸 اما امشب چون پول همراهم نبود خجالت کشیدم 😓 که این آقا رو ببینم و نتونم بهش کمک کنم . برای همین کل کوچه رو دور زدم تا از سمت دیگه برگردم خونه که این مستند را نبینم و شرمنده نشم ‼️ ✅ از این کارهایش فیوز می پراندم. حس میکردم شبیه دونده ای هستم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ام من افتاد و خیزان مسیر را میروم ولی حمید با سرعت از کنار من رد میشود. این حس را داشتم که هیچ وقت نتوانم با همین سرعتی که حمید دارد پیش می‌رود حرکت کنم ... 📚کتاب «یادت باشد...» ❣️ صفحه ۲۱۱ 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 2️⃣1️⃣ از مستمند خجالت کشیدم 😔 🔸 یک شب به حمید
🧔🏻 ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم 3️⃣1️⃣ بازگشت به لیست اعزام 🟡 همان وقتی که رفقایش سوریه بودند اعزام نفرات جدید مطرح بود. وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم با خودم خیلی کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردن اسمش را بگویم ❌ حمید که دید خیلی در فکر هستم علت را جویا شد بعد از کلی مکث و مقدمه‌چینی گفتم: ➖ بابا پشت تلفن ☎️ خبر داد که اسمتو از لیست اعزام خط زده، از من خواست بهت اطلاع بدم. ماجرا را که شنید خیلی ناراحت شد 😔 یکی دو ساعت هیچ صحبتی نکرد. حتی بر خلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد. 🟡 آن شب خواب به چشم های حمید نیامد می‌دانستم حمید این سری بماند دق میکند. صبح بعد از راه انداختن حمید به خانه پدرم رفتم کلی با پدر و مادرم صحبت کردم از پدرم خواستم اسم حمید را به لیست اعزام برگرداند گفتم: ➖ اشکالی نداره من راضیم حمید بره سوریه هرچی که خیره همون اتفاق می‌افتد. پدرم گفت: ➖ دخترم این خط این نشون ✖️ حمید بره شهید میشه مطمئن باش. مادرم هم که نگران تنهایی های من بود گفت: ➖ فرزانه من حوصله گریه های 😭 تو رو ندارم خدایی ناکرده اتفاقی بیفته تو طاقت نمیاری ❗️ در جوابشان گفتم: ➖ حرف هاتون رو متوجه میشم من به دلم برات شده حمید اگه بره شهید میشه ولی دوست ندارم مانع سعادتش بشم شما هم خواهشاً رضایت بدید حمید دوست داره بره مدافع حرم بشه از خیلی وقت پیش راه خودش را انتخاب کرده ✅ 🔸 پدرم اصرار من را که دید کوتاه آمد قرار شد صحبت کند تا اسم‌حمید را به لیست اعزامی های دوره جدید 📋اضافه کنند. 📚 کتاب "یادت باشد..." ❣️ صفحه ۲۵۱ 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍