شب ها بیدار و صبح ها غرق خواب بود زندگی یکنواختش او را بسی کسل و تنبل کرده بود هیچ پیشرفتی نداشت تمام کار هایش را به امروز و فردا می انداخت و در آخر هیچ یک را انجام نمیداد با خانوادهاش رابطه خوبی نداشت انگار که به زبان های مختلف حرف میزدند چون هیچکدام زبان دیگری را نمیفهمید زندگی اش خلاصه شده بود در گوشی و خواب گاهی شب ها که به فکر فرو میرفت بابت هرچیزی خود را سرزنش کرده و قول میداد که از فردا شروع کند اما خدا میدانست که آن فردای شگفتانگیزش کی میآید
#خزعبلات
-بوسه از لـب هایِ تو آتـش به جـانم میزنـد-
-بَـر لبـت فلفل زدی یا اِژدهایی جـانِ من!-
-نامههای اتوبوسی-
-🌚✨-
دست سردت را رها کردم تو عاشق نیستی
تکیه کردن روی دیواری که میلرزد خطاست!»
زمانی میتونید بگید بزرگ شدید که درد هاتون رو جار نزنید و دنبال جلب توجه اطرافیان نباشید*