بسم اللّه...
«اَسلَم» کسی است که بلد است قصه بگوید؛ کلمه ها را از سرزمینش «ایران» جمع کرده و با خودش آورده کوفه محضر جانش امیرالمؤمنین (ع) ، در خانه ی حسنین قاری قرآن شده ، خوانده، نوشته، کلمه ها را در هم تنیده ، بچه ها را دور خودش جمع کرده و برایشان قصه گفته...
دارم فکر می کنم آن شبِ طوفان بزرگ، اَسلَم کدام قصه را برای بچه ها گفت؟ شاید قصه ی خودشان را ، قصه ی قبل از طوفان بزرگ، قصه ی دردانگی هاشان را... ، شاید گفت شما هرکدام قصه ای دارید که تا همیشه در تاریخ خواهد ماند، و شاید این را آرام گفت، ترسید بگوید چه قصه ای...
شاید اگر اسلم اینجا، غزه بود اینگونه می نوشت، همین دخترک، چقدر شیرین بوده آن روزی که بالاخره پدرش راضی شد و آن اسکیت های صورتی را خرید و دخترک با هزاران رویا و خیال آن را پوشید و اول از همه عکسی انداخت تا نشان همکلاسی هایش دهد و حال بعد از طوفان الاقصی دیگر خبری از آن آرزوها نیست، یعنی نمی شود که باشد.
و هزاران کودک و هزاران قصه ی ناتمام دیگر، و آن هزاران نفر عدد نیستند ، انسانند، و انسان ها قصه دارند.
پ.ن : «اسلمبنعَمر ترکی دیلمی قزوینی» یکی از شهدای نینوا، شهید ایرانیالاصل و اهل قزوین قدیم بوده است. وی قاری قرآن، دانای به زبان عربی و در مواقعی کاتب امام حسین (علیهالسّلام) بوده است.
#قصه
#انسان
@nanetazeh
16.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز هم مثل همین شصت و چند روز باید هم پرستاری می کرد و هم مادری.
پدری با سر و روی سیاه و خونی بچه اش که او هم مثل خودش بود را دوان دوان آورد داخل بیمارستان، سرش آسیب دیده بود و خون زیادی رفته بود، هرچه گوش کرد صدای قلبش را نشنید، رگ هایش ضربان نداشت، شهید شده بود. پدر گریه می کرد و می گفت همین یکی را از پنج نفرشان بیرون کشیده بوده از زیر آوار.
یک نفر بچه ی کوچکی آورد و گفت فقط توانستیم همین را بیرون بکشیم، آرام بغلش گرفت، طفل گریه می کرد و بی قرار بود، می ترسید انگار. گرفتش در آغوش و نوازشش کرد، بوسیدش، قربان صدقه اش رفت و آرام آرام سر و روی سیاهش را تمیز کرد. از بغلش نمی رفت بیرون، آرام سر روی شانه اش گذاشت و خوابش برد. چند نفری کف بیمارستان افتاده بودند، بینشان کودکی بود که از شدت ترس بدنش می لرزید. باید آرامش می کرد. کودکی حدود ۵ ساله با گریه دنبال خانواده اش می گشت، یوما یوما می کرد و روی سرش را با گاز استریلی که خونی هم شده بود محکم گرفته بود. گفت بیا دختر، بیا با هم ببینیم مادر کجاست....
چقدر این لحظه ها زیبا هستند، چقدر این لحظه ها را دوست دارم.
شاید چند قطره فرشته با قطره های باران ، چند لحظه ای آرام کند قلب این فرشتگان را...
🍃و درود فرست بر فرشتگانی که برف و تگرگ را همراهی می کنند و با دانه های باران به زمین فرود می آیند (دعای سوم ، صحیفه ی سجادیه)
#باران
#قصه
#طوفان_الاقصى
@nanetazeh
نوشته :
شش ماه از ازدواجمان میگذرد و آرزوی فرزندی را داشتیم که شبیه خودش باشد. در خانه ای ساده زندگی میکردیم اما گویی قصری بود در بهشت. با شروع جنگ از شهر غزّه به خان یونس آمدیم ، صهیونیست ها ادعا داشتند اینجا امن است و کاری با ما ندارند. امشب همسرم شهید شد، رفت و تمام آرزوهامان را با خود برد .از او همین کفش ها برایم مانده که تا دم مرگ با من خواهد ماند.
✍️ شاید خانم همسایه آمده و گفته دختری را میشناسد که به درد پسرشان میخورد. یا شاید دختر دم مغازه بوده و پسر هم سر کوچه حواسش به مغازه و دختر ؛ یا شاید همکلاسی دانشگاهش بوده و یک درس مشترک با هم داشتند و یا شاید....
🌱 چقدر عسل بوده آن لحظه که « قَبِلتُ » از لب هاشان جاری شد و چقدر منتظر ماندند تا دخترِ کوچکِ همسایه دست بردارد از لباس عروس و لحظه ای تنها بمانند تا بتوانند یک دلِ سیر، بدون نگاهِ کنجکاو اطراف به هم نگاه کنند ، بخندند و بچینند آرزوهاشان را.
+ ای کاش بچه هامان به خودت بروند
- نه ای کاش به تو بروند
+ نه آخر تو زیباتری
- تو هم زیبایی ، اصلا من به زیبائیش کاری ندارم می خواهم شبیه تو باشند تا هرموقع نگاهشان میکنم تو را ببینم. تَه دلم میلرزد که نکند روزی برسد که دیگر تو را نداشته باشم.
و حالا بعد از ۶ ماه دختر ماند و همین یک جفت کفش...
ای کاش کفش های هر آدمی شبیه صاحبش بود
#زندگی_ناتمام
#قصه
#طوفان_الاقصى
@nanetazeh
19.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه می بینم؟؟؟
کوه است اینکه اینگونه سخن میگوید؟!!!
یا مردی است به سانِ کوه ؟!!!
یا شاید اشتباه میکنم؛ کوه ، این مرد را دیده که اینگونه محکم ایستاده است. آن جای « قصّه » که به کوه عرضه داشتند بارِ امانت را و نتوانست به دوش کِشَد، حتما این مرد هم همراه مردانِ میدانِ دیگر ، در صحنه بوده و گفته : من هستم .
اما چه زیبا و عجیب که باز هم « تو » ، دردانه ی خلقت ، زیبای عالَم ، حسین جان ، از همه جلوتری، انگار تو زودتر گفتی من هستم برای این بارِ امانت ؛ چه صحنه ای خلق کردی! چه حیرتی کردند ملائک که آن ها هم بار امانت نتوانسته بودند بر دوش کِشَند، آنجا که تو سر به ستون خیام گذاشتی و زیر لب مهلا مهلا خواندی و آرام گفتی :
(اللهُمَّ اشهَد عَلی هُؤلاءِ القُوم إنَّهُ قَد بَرَزَ إلَیهِم غُلامٌ أشبَهُ النّاس خَلقاً وَ خُلقاً وَ مَنطِقاً بِرَسولِک وَ کُنّا إذا اشتَقنا إلی لِقاءِ نَبیِّک نَظَرنا إلَیه) خدایا تو شاهد باش جوانی به طرف این قوم دارد می رود که شبیه ترین مردم از نظر خلقت و اخلاق و گفتار به پیامبر توست، ما هر وقت مشتاق دیدن پیغمبر می شدیم، به او نگاه می کردیم.
چه نمایشی دادی و چه حیرت کردند کوهها از آن. مردانِ میدان هم به تو نگاه کردند و تو شدی مِحورِ ماجرا . ماجرایی که از لحظه ی هبوط ، لرزه انداخت بر جان « آدم » و هنوز که هنوز است می لرزاند قلب ها را و می چکد اشک ها و می بَرَد آنچه غیر از تو را...
پ.ن : امروز « حمزه » پسر جوان « وائل الدحدوح» در غزه به شهادت رسید، او مثل پدرش خبرنگار بود.
#مثل_هیچکس
#قصّه
#طوفان_الاقصى
@nanetazeh
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️ زن ، حتی مکث هم نمی کند. همین که می فهمد جوانی آن سمت خیابان، آن هم درست در تیررس دشمن، زخمی شده، بدون اینکه به اینطرف و آنطرف نگاه کند می دود، پالتواش را درمی آورد و فقط می دود.
انگار عزم دیگری فرای قسم نامه ی پزشکی اش پشت این دویدن و نترسیدن هست، که شاید فقط در میدانِ جهاد می شود آن را یافت.
تو از کدام شهرِ «قصّه» آمده ای؟!! نامت چیست؟!!! امّ وَهَب را حتما میشناسی!!!،
مرحبا به تو قهرمانِ قصه های غزّه، مرحبا...
#قصه
#قهرمان
#طوفان_الاقصى
@nanetazeh