با همدیگه نشسته بودند و داشتند تلویزیون تماشا میکردند.
زهرا گفت: خب چرا همش مردها باید شهید بشن؟
محمد گفت: خب الان دلت میخواد تو شهید بشی و من بشم همسر شهید؟
گفت: نه من میگم باید هر دوتامون باهم شهید بشیم .
مدت زیادی نگذشت که خبر رسید زهرا و محمد توی هواپیمای اوکراین باهم دیگه شهید شدن:)
#قصهایناست
@nardehbun•••
نردبون|ɴᴀʀᴅᴇʜʙᴜɴ
با همدیگه نشسته بودند و داشتند تلویزیون تماشا میکردند. زهرا گفت: خب چرا همش مردها باید شهید بشن؟ محم
بعد از شهادت پدر جهشی بزرگ در زندگی زهرا شکل گرفت.
از همان دبیرستان علاقه مند به مباحث فیزیک بود و به گفته معلمش با سوالاتی که میپرسید معلوم بود کتاب های فیزیک هسته ای را خودش مطالعه میکند.
محمد هم که از کودکی با راهنمایی های پدرش با کامپیوتر آشنا شده بود، علاقهمند به برنامهنویسی و دنیای کامپیوتر شده بود .
و هر دوی آنها از همان ابتدا که انتخاب رشته برای دبیرستان کردند با مشخص کردن اهدافشان میدانستند قرار است در دانشگاه هم چه رشته ای را ادامه دهند.
#قصهایناست
@nardehbun•••
سال۲۰۰۴، کشور پرتغال میزبان مسابقات بین المللی روبوکاپ بود. مسابقاتی مخصوص دانشجویان و در آن سال محمد و دوستانش تنها تیمی بودند که توانستند از مقطع دبیرستان به این مسابقه راه پیدا کنند و رتبه سوم را کسب کنند.
چند سال بعد زمانی که رشته شبیه سازی دوبعدی در دانشگاه بسیار پرطرفدار شده بود، با دوستانش دوباره در این مسابقات شرکت کردند و راهی کشور چین شدند.
مادر از راه دور جویای احوال پسرش بود اما میگفت:
_ من براتون دعا نمیکنم!...
#قصهایناست
@nardehbun•••
نردبون|ɴᴀʀᴅᴇʜʙᴜɴ
سال۲۰۰۴، کشور پرتغال میزبان مسابقات بین المللی روبوکاپ بود. مسابقاتی مخصوص دانشجویان و در آن سال محم
مادر محمد میخواست با اینکه به او آموخته بود اما طعم شکست را بچشد تا یادش بماند اگر موفق میشود همهاش بخاطر لطف خدا است.
شب تا صبح به همراه دوستانش کار میکردند و صبح هم راهی مسابقات میشدند. تمام تلاش خود را کرده بودند و دیگر به همان عجز در برابر خدا رسیده بودند و همه چیز را به خودش واگذار کرده بودند.
تا خبر کسب مقام سومشان در مسابقات رسید.
محمد در بین دوستان دانشگاهیاش هسته فکری بود و همیشه در مشکلات ایدههای او راه گشای کار بودند.
زندگی محمد آمیخته با علم کامپیوتر بود اما او علم را بخاطر علم نمیخواست.
علم را میخواست تا یک مشکل کشور را حل کند...
#قصهایناست
@nardehbun•••
نردبون|ɴᴀʀᴅᴇʜʙᴜɴ
مادر محمد میخواست با اینکه به او آموخته بود اما طعم شکست را بچشد تا یادش بماند اگر موفق میشود همه
یک روز رفت نهاد دانشگاه و ازشان خواست یک دختر خوب برای ازدواج به او معرفی کنندو آنجا بود که محمد و زهرا باهم آشنا شدند.
برای شروع زندگی هر دو نفرشان اهل سادگی و قناعت بودند تا جایی که حتی لباس عروس زهرا هم مال دوستش بود.
شروع عروسی ظهر بود و تا عروس و داماد رسیدند صدای اذان بلند شده بود؛ زهرا هم وسط سلام و خوشآمدگویی آماده شد تا نماز را بخوانند و اون روز خاطرهای متفاوت در ذهن مهمانها شکل گرفت از زوجی که گوشه تالار نماز اول وقتشان را خواندند و زندگیشان را با عطر و طعم خدا آغاز کردند...
#قصهایناست
@nardehbun•••
نردبون|ɴᴀʀᴅᴇʜʙᴜɴ
یک روز رفت نهاد دانشگاه و ازشان خواست یک دختر خوب برای ازدواج به او معرفی کنندو آنجا بود که محمد و ز
زهرا و محمد بعد از ازدواج راهی کرمان شدند و به دیدار حاج قاسم رفتند؛ کسی که دوست و همرزم پدر شهید زهرا بود.
حاجی وقتی متوجه شد محمد کیست همانجا در مزار شهدا عکسی سه نفری با آنها گرفت و میگفت: این عکس ماندگار میشود.
مدتی گذشت و آنها برای ادامه تحصیل راهی کانادا شدند؛ تصمیمی که برای هیچ یک از دوستانشان با شناختی که از زهرا و محمد داشتند قابل باور نبود...
این داستان ادامه دارد...
#قصهایناست
@nardehbun•••
نردبون|ɴᴀʀᴅᴇʜʙᴜɴ
زهرا و محمد بعد از ازدواج راهی کرمان شدند و به دیدار حاج قاسم رفتند؛ کسی که دوست و همرزم پدر شهید زه
قصدشان برگشت بود و هدفشان پیشرفت علمی کشور. با اینکه تا مقطع دکترا را در ایران گذرانده بودند اما هنوز حس میکردند مطالبی هست که یادگیری آنها کمک کننده است. به گفته دوستانشان در آنجا هم با تقوا زندگی میکردند و حتی یکی از دغدغه های زهرا مسئله حجابش بود و همیشه سعی میکرد با اینکه امکان پوشیدن چادر نبود اما پوشش خود را به بهترین شکل داشته باشد.
محمد هم چهار ماه در مرکز تحقیقات و توسعه شرکت سامسونگ کار کرد و مقاله هایی نوشت ولی دلش نمیخواست وابستگی و رفاه برای خودش ایجاد کند به همین خاطر با وجود علاقه مندی زیاد این شرکت برای ادامه همکاری با محمد، او نپذیرفت.
زندگی آنها در کانادا خلاصه در درس خواندن و پژوهش نشده بود و فعالیت های دیگری هم داشتند...
ادامه دارد...
#قصهایناست
@nardehbun•••
نردبون|ɴᴀʀᴅᴇʜʙᴜɴ
قصدشان برگشت بود و هدفشان پیشرفت علمی کشور. با اینکه تا مقطع دکترا را در ایران گذرانده بودند اما هنو
محمد و زهرا آنجا هم در راهپیمایی روز قدس شرکت کرده بودند و همچنان در زمینه های فرهنگی فعالیت داشتند.
تا اینکه خبر رسید حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیدند. میخواستند حتما در مراسم تشییع داخل تهران حضور داشته باشند و تصمیم گرفتند در سفری کوتاه به ایران برگردند.
چند ساعتی قبل برگشت به کانادا داخل حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها)بودند که زهرا از مادرش خواست دعا کند تا عاقبت به خیر شوند و مادر هم با اشک این دعا را برایشان کرد...
ادامه دارد...
#قصهایناست
@nardehbun•••
نردبون|ɴᴀʀᴅᴇʜʙᴜɴ
محمد و زهرا آنجا هم در راهپیمایی روز قدس شرکت کرده بودند و همچنان در زمینه های فرهنگی فعالیت داشتند
محمد متوجه شد پایگاه دولت آمریکا را زدند!
هر دویشان به قدری خوشحال بودند که تصمیم گرفتند همانجا داخل فرودگاه شیرینی و شکلات بگیرند و بین مردم پخش کنند.
هواپیما به پرواز در آمد و زهرا هم داخل گروهی که با دوستانش داشتند پیام گذاشت: آقا زدیم!
و این آخرین پیامی بود که از زهرا به یادگار ماند.
آن شب در اوج خوشحالی برای پرتاب موشک به عین السعد و غمی که در مراسم تدفین حاج قاسم موج میزد
هواپیمایی متعلق به خطوط هوایی اوکراین در نزدیکی فرودگاه امام خمینی (ره) سقوط کرد...
#قصهایناست
@nardehbun•••
نردبون|ɴᴀʀᴅᴇʜʙᴜɴ
محمد متوجه شد پایگاه دولت آمریکا را زدند! هر دویشان به قدری خوشحال بودند که تصمیم گرفتند همانجا داخل
"18 دی ماه 1398"
محمد و زهرا، افرادی بودند که در سانحه هواپیمای اوکراین به شهادت رسیدند...
قصه این است که
محمد صالحه و همسرش زهرا حسنی زوج نخبه ایرانی بودند که سخنی از آنها مطرح نشد تا تلاشی که برای پیشرفت علمی ایران کردند آشکار نشود اما آنها به چشم آن کسی که باید آمدند و باهم به آرزویشان رسیدند.
و این قصه تا ابد ادامه دارد...
#قصهایناست
@nardehbun•••
به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند
زمین چقدر حقیر است، آی خاکی ها
#قصهایناست