eitaa logo
دختران زینبے
1.5هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
6هزار ویدیو
34 فایل
- بسم‌اللّٰھ🌿! بہه تجمع زینبیون خــوش‌اومـدے‌ خواهرم🌱✨🙂 متولد شده در:1401/10/27 https://harfeto.timefriend.net/17336720744540 لینک ناشناسمون مطلبی چیزی بگوشیم! لینک کانالمون: @nargsiip شـرایـط ↯ https://eitaa.com/zxbnsh ڪپے مطلب با ذکر صلوات ازاده
مشاهده در ایتا
دانلود
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_سیزدهم 🌕🌑🌕🌑🌕
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ گفت : سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست فعلا اون جا مشغول شدم.» پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید را شروع کردیم عادت کردن به اش سخت بود ولی بالاخره باید می ساختیم. نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقت ها که حرف از کارش می شد می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمدگفت:« این کار برام خیلی سنگینه من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره» پرسیدم: «چرا؟» با زن های بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدمی درستی نیست سبزی ها رو می ریزه تو آب که سنگین تر بشه.» آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم» گفتم: «اگه نخوای بری اون جا، چکار می کنی؟» گفت: « ناراحت نباش خدا کریمه...» فردا صبح باز رفت دنبال کار ظهر که آمد،تو یک لبنیاتی مشغول شده بود به اش گفتم: ا«ین جا روزی چقدرت می دن؟» گفت: «از سبزی فروشی بهتره ،روزی ۱۰ تومن میده.» ده، پانزده روزی رفت .لبنیاتی یک روز بعد از ظهر زودتر از وقتی که باید می آمد پیدایش شد. خواستم دلیلش را بپرسم چشمم افتاد به وسایل توی دستش یک بیل بود و یک کلنگ «اینا رو برای چی گرفتی؟» «به یاری خدا و چهارده معصوم می خوام از فردا بلند شم و برم سرگذر» چیزهایی از کارگری «سرگذر»شنیده بودم. می دانستم کارشان 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↝‌@nargsiip
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_چهاردهم 🌕🌑🌕
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ خیلی سخت است به اش گفتم:«این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد داد که!» سرش را این طرف و آن طرف تکان داد گفت:« این یکی باز از او سبزی فروشه بدتره.» «چطور؟» کم فروشی می کنه تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالاتر می فروشه تازه همینم سبکتر می کشه از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم! با غیظ ادامه داد:«این نونش از اون بدتره» از فردا صبح زود رفت به قول خودش سرگذر سه چهار روز بعد، آخر شب از سر کار برگشت، گفت: «الحمدالله یک بنا پیدا شده که منو با خودش ببره سرکار.» گفتم روزی چقدر می ده؟ده تومن. کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم دلم می سوخـت همین را هم به اش گفتم گفت: « هیچ طوری نیست نون زحمتکشی ،نون پاک و حلالیه خیلی بهتر از کار اوناست.....» کم کم تو همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد اوستا و حالا دیگر شاگرد هم می گرفت. دستمردش هم بهتر از قبل شد. یک روز مادرش از روستا آمده بود .دیدنمان یک بقچه نان و دو سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگری هم آورده بود برامان عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه مادرش گفت :«امان می دادی تا یکمی بخورن». تشکر کرد و گفت:« حالا کسی گرسنه اش نیست ان شا الله بعدا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ↝‌@nargsiip
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_پانزدهم 🌕🌑🌕🌑🌕
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ می خوریم.» نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن دست بزنیم مادرش که رفت حرم سریع بقچه نان و چیزهای دیگر را برد تو مغازه و کشید. به اندازه وزنش ، پولش را حساب کرد و داد به چنتافقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم مادرش را هم نگذاشت یک سرسوزن از جریان خبردار شود ملاحظه ناراحت نشدنش پیرزن چند روز پیش ما ماند، وقتی حرف از رفتن زد عبدالحسین به اش گفت: نمی خواد بری ده همین جا پهلوی خودم بمون «بابات رو چکار کنم؟ اونم می آریمش شهر.» از ته دل دوست داشت مادرش بماند بیشتر جوش زمین های تقسیمی را می زد مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد همان جا نوجوان های آبادی را جمع می کند و به شان می گوید: « هر کدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی، بخونه من خودم خرجش را می دم.» سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند با عبدالحسین آمدند .شهر اسمشان را تو حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد، مثل اینکه بچه های خودش باشند خرجی شان را می داد خودش هم شروع کرد به خواندن درس های حوزه روزها کار و شب ها درس. همان وقت ها هم حسابی افتاده بود توخـط مبارزه من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن ،شهر برای زندگی، یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان گرفتم ماه مبارک رمضان بود و دم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت مادرم به اش گفت: «می خوای چکار کنی؟» گفت: «می خوام بچه ام خونه ی خودمون به دنیا بیاد شما برین اونجا، منم میرم دنبال قابله.» یکی از زن های روستا هم پیشمان بود سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم خودش هم که یک موتورگازی داشت رفت دنبال قابله 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ↝‌@nargsiip
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_شانزدهم 🌕🌑🌕🌑🌕
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ رسیدیم خانه، من همین طور‌درد می کشیدم و خدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید، تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت وقتی صدای در راشنید انگار می خواست بال در بیاورد سریع رفت که در را باز کند. کمی بعد با خوشحالی برگشت «خانم قابله اومدن» خانم سنگین و موقری بود به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد یک دختر قشنگ و چشم پر کن قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود چشم از صورتش نمی گرفتم، خانم قابله لبخندی زد و پرسید: «اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟» یک آن ماندم چه بگویم خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه» قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بودبیرون با سینی چای و ظرف میوه برگشت گذاشت جلوی او و تعارف کرد نخورد بفرمایین اگه نخورین که نمیشه. خیلی ممنون نمی خورم» » مادرم چیزهای دیگر هم آورد هرچه اصرار کردیم لب به هیچی نزد کمی بعد خداحافظی کرد و رفت» شب از نیمه گذشته بود عقربه های ساعت رسید نزدیک سه،همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال! من ولی حرص و جوش این را می زدم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه صدای در کوچه بلند شد . زود گفتم: «حتماً خودشه.» مادرم رفت تو حیاط مهلت آمدن به اش نداد شروع کرد به سرزنش صداش را می شنیدم:«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت میری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یه اتفاقی بیفته...» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ↝‌@nargsiip
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_هفدهم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ تا بیاید تو خانه مادر یکریز پرخاش کرد بالاخره تو اتاق عبدالحسین به اش گفت قابله که دیگه اومد خاله به من چکار داشتین؟ دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم، زود آمد کنار رختخواب بچه قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد یک هو زد زیر گریه مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد. «برای چی گریه می کنی؟» چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود فکر می کردم شاید از شوق زیاد است کمی که آرامتر شد، گفتم: «خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .» با صدای غم آلودی گفت: «منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.» گفتم راستی عبدالحسین ماچای، میوه هرچی که آوردیم هیچی نخوردن می گفت: «اون،ا چیزی نمی خواستن» بچه را گذاشت کنارمن, حال و هوای دیگری داشت مثل گلی بود که پژمرده شده باشد. بعد از آن شب همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می،گرفت دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه (سلام الله علیه)ا دارد. پیش خودم می گفتم چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره. پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود گفت: «نمی خواد.» آخه قابله باید باشه. با ناراحتی جواب می داد:«قابله دیگه نمی آد خودتون بچه را ببرین حمام» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ↝‌@nargsiip
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_هجدهم 🌕🌑🌕🌑🌕
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ آخرش هم نرفت آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد تو خانه با فاطمه تنها بودم بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا الله خوبه؟» گفتم: « آره، برای چی؟» گفت: «یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.» چشمام گرد شده بود. گفتم:« چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه خونه بی اجاره» گفت: نه این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره. مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل..... صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ناراحت شد آمدپیش او،گفت:« این خونه که دربستی هست ازشما هم که نه کرایه می خوایم نه هیچی چرا می خوای بری؟» «دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم» «چه مزاحمتی عبدالحسین! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بری.» قبول نکرد پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم فاطمه نه ماهه شده بود اما به یک بچه دو سه ساله می.مانست هر کس می دیدش، می گفت: «ماشاءالله این چقدر خوشگله.» صورتش روشن بود و جذاب یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد مچش را گرفتم. پرسیدم:« شما چرا برای این بچه ناراحتی؟» سعی کرد گریه کردنش را .نبینم گفت:« هیچی دوستش دارم چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ↝‌@nargsiip
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_نوزدهم 🌕🌑🌕🌑🌕
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ نمی دانم آن بچه چه سری داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظه های آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود و چند روز بعدش هم فوت کرد. بچه را خودش کفن پوشید و خودش دفن کرد برای قبرش، مثل آدم های بزرگ قشنگ یک سنگ قبر درست کرد. رو سنگ هم گفته بود بنویسید فاطمه ناکام برونسی.» چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد. بعضی وقت ها مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی احوالش را از آنها می پرسیدم یک بار رفتم خبر بگیرم یکی از بسیجی ها عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ی دیگر که دورش نشسته بودند گفت:«نگاه کنید حاج خانم این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.» یک آن دست و پام رو گم کردم صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم:« آقای برونسی چکارها می کنه!» کمی بعدخداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بودم.همه اش می گفتم :«آخه این چکاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!» چند وقت بعد از جبهه آمد مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کنه حرف آن جریان را پیش کشیدم ناراحت و معترض گفتم یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنید؟!» خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟» به اش حتی فکر نکرده بودم گفتم: «نه» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ↝‌@nargsiip
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_بیست 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد تونگاهش آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم» یکدفعه کنجکاوی ام تحریک شد افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته سالها از فوت دختر کوچک مان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود بعضی وقت ها حدس می زدم که باید سری توی آن شب و تو تولد فاطمه باشد ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم بالاخره سرش را فاش کرد اما نه به طور کامل و آن طوری که من می خواستم گفت :«اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله, یادت که هست؟» گفتم:« آره که ما رفتیم خونه خودمان» سرش را رو به پایین تکان داد پی حرفش را گرفت همونطور که داشتم می رفتم یکی از دوست های طلبه رو دیدم اون وقت تو جریان پخش اعلامیه ،یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد ۱ توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم با خودم گفتم ای داد بیداد من قرار بود قابله ببرم می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین زود خودم را رسوندم خونه وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و میری دنبال کارت شستم خبر دار شد که باید سری توی کار باشه ولی به روی خودم نیاوردم.» پاورقی ۱- نیت پاک وخلوص شهید برونسی زبانزد همه آنهایی که او را می شناخته اند بوده و هست. برای خدمت به انقلاب و مبارزه با رژیم طاغوت حقیقتاً سر از پا نمی شناخت و این که به خاطر انقلاب شدیدترین مشکلات خودش را فراموش کند یک امر طبیعی بود برای ما 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ↝‌@nargsiip
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_بیست_و_یک 🌕🌑
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تنها مسجد آبادی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ عبدالحسین ساکت شد چشم هاش خیس اشک بود آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی،بود خودش آمده بود خونه ی ما.» تنها مسجد آبادی حجت الاسلام محمد رضا رضایی سال ها پیش آن وقت ها هنوز شانزده هفده سال بیشتر نداشتم یک روز تو زمین های کشاورزی سخت مشغول کار بودم من داشتم به راه خودم می رفتم. درباره ی ،خلوص و نیت پاک او چیزهای زیادی شنیده بود " 1 ". می دانستم اهل آبادی هم خیلی دوستش دارند مثلاً وقتی از سربازی برگشت استقبال گرمی ازش کردند. یا روز ازدواجش همه سنگ تمام گذاشته بودند. اینها را خبر داشتم ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم عجیب هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد. شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. پاورقی و البته از این اخلاص و ،پاکی چیزهای زیادی هم دیده بودم؛ مثلاً نمازش را تو مسجد آبادی می خواند با وجوداینکه نه پیشنمازی داشتیم و نه نماز جماعتی بارها خودم او را در مسجد می دیدم که تک و تنها نماز می خواند و حتی یادم می آید گاهی که مخفیانه نگاهش می کردم بی اختیار از شور و حال او گریه ام می گرفت. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ↝‌@nargsiip
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تنها مسجد آبادی #قسمت_بیست_و_دو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ عبدال
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تنها مسجد آبادی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: «بیا» نفهمیدم چطور خودم را رساندم به اش سلام کرد جوابش را با دستپاچگی دادم. بیلش را گذاشت کنار انگار وقت استراحتش بود همان جا با هم نشستیم هزار جور سؤال تو ذهنم درست شده بود با خودم می گفتم: «معلوم نیست چکارم داره؟» بالأخره شروع کرد به حرف زدن چه حرف هایی از دین و پایبندی به دین گفت ،و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد تا رسید به نصیحت من با آن سن جوانی اش مثل یک پدر مهربان و دلسوزمی گفت که مواظب چه چیزهایی باید باشم چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را حتی دور و برش هم نروم " 1 ". آن قدر با حال و صفا حرف می زد که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم. وقتی حرف هایش تمام شد و به خودم آمدم تازه فهمیدم یکی دو ساعت است که آنجا نشسته ام. صحبتش که تمام شد دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر این که مزاحم ،باشم نگذاشت ،ازش خداحافظی کردم و رفتم در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود. پاورقی ۱ این لطف او تنها شامل حال من نمی شد هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند همین صحبت ها را برایشان پیش می کشید. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ↝‌@nargsiip
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تنها مسجد آبادی #قسمت_بیست_و_سه 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ برام د
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی سفر به زاهدان 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ سید کاظم حسینی قبل از انقلاب بود سال های پنجاه و سه، پنجاه و چهار آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است از آن انقلابی های درجه یک. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار مدتی بعد با چهره های سرشناس انقلاب آشنا شدم زیاد می رفتیم پای صحبتشان گاهی وقت ها تو برنامه های علمی هم رو من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم،گفت:« میخوام برم مسافرت می آی؟» «مسافرت؟ کجا؟» گفت: « زاهدان» منظورش از مسافرت تفریح و گردش نبود می دانستم باز هم کاری پیش آمده پرسیدم « ان شا الله مأموریته دیگه آره؟» خونسرد گفت:« نه همین جوری یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، برای گردش». تو لو ندادن اسرار حسابی قرص و محکم بود این طور وقت هاپیله اش نمی شدم که ته و توی کار را دربیاورم گفتم:«بریم، حرفی نیست.» نگاه دقیقی به صورتم کرد لبخندی زد و گفت:« ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیلها رو هم بگذار بلند باشه.» گفت: پس بار و بندیلت رو ببند، می آم دنبالت.» خداحافظی کرد. چند ساعت بعد برگشت یک دبه ی روغن دستش گرفته بود پرسیدم:«اینو می خوای چکار؟» گفت: «همین جوری گرفتم ،شاید لازم بشه.» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ↝‌@nargsiip
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی سفر به زاهدان #قسمت_بیست_و_چهار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ سید کاظم
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی سفر به زاهدان 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ی وجوهات حضرت امام بود .تو خراسان من بیرون خانه منتظرش ایستادم خودش رفت تو چند دقیقه بعد آمد. گفت « بریم.» رفتیم ترمینال سوار یکی از اتوبوس های زاهدان شدیم و راه افتادیم وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم هنوز درست و حسابی جابجا نشده بودیم دبه ی روغن را برداشت و گفت:« کاری نداری؟» «کجا؟!» «میرم جایی، زود بر می گردم.» ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد:«یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی.» «نمی خوای بگی کجا میری؟ با اون دبه روغنت» راست و قاطع گفت: «نه» راه افتاد طرف در اتاق گفتم :«اقلاً یه کمی می موندی خستگی راه از تنت در می رفت.» «زیاد خسته نیستم.» دم در برگشت طرفم گفت:«یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی یا جای دیگه ای نری سراغ منو بگیری ها.» خداحافظی کرد و رفت. درست دو روز بعد برگشت دبه روغن هم همراهش نبود تو این مدت چی کشیدم، بماند.هنوز از گرد راه نرسیده بود گفت:«بار و بندیل را ببند که بریم» بریم؟!» «آره دیگه بریم.» به خنده گفتم:« عجب گردشی کردیم» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ↝‌@nargsiip