میگفت... فکر کن بری اون دنیا برسی محضر امام زمان آقا بهت بگن تو که گریه کن و دوستدار ما بودی تو چرا گناه کردی؟ چی داری بگی...💔 #امام_زمان #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

تموم‌افتخارمه:)💚 #عید_غدیر #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

تنهاست؛ آنکه یارِ شبِ بی‌کسی ماست... آفتابی‌تو و عالم به‌وجودِتو‌خوش است حیف‌باشدکه نباشی‌تو و دنیاباشد ..  #امام_زمان #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

یاعلی‌مدد🤍؛ #عید_غدیر #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

یاحیـدر‌کرار🤍!' ۴ روز تا غدیررررر #عید_غدیر #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

امام زمان با بقیه فرق دارن #امام_زمان #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

به عمرعاص گفتند چرا پشت علی نماز میخونی ولی در خانه معاویه غذا میخوری؟ گفت: نماز علی قشنگه اما پلو معاویه هم خوشمزست! #انتخابات #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

از غدیر تو به معراج رسیدیم💚 #عید_غدیر #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

همیشه که نمیشه طلبکار بود.. عالی بود این😂. #انتخابات #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

✅ پشت هر تاخیری خیری ناشناخته نهفته است به خدا اعتماد داشته باش 🌱🤍 ↝‌@nargsiip

اگر خداوند ، متاع ِوجود تو را خریدنی بیابد ؛ هرکجا که باشی و در هر زمان ، تو را با شهادت برمی‌گزیند : )🌿 ! - شهیدآوینی #شهیدانه #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

درنجف؛ #عیدغدیر #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

🔻هرکس غدیر را گرامی بدارد، شهید از دنیا می‌رود! 🎙حجت‌الاسلام پناهیان #غدیر #عید_غدیر #امام_زمان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↝‌@nargsiip

عاشقانت همه دلتنگ اذانِ نجف و دیدن یارند، نظری کن بر این حالِ دلِ عاشقِ دور از نجفت: ) #عید_غدیر #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

قبول دارین خیلی قشنگ خوندن؟ خدا حفظشون کنه🥺💚 #عید_غدیر #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

زمین‌ به شما افتخار میکنه مولا…💚 #عید_غدیر #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip

نماز شب انیس و مونس در قبر است. #نمازشب شبتون بخیر رفقا

سلام آقا جانم❤️ محبوبم اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من❤️ دل من داند و من دانم و دل داند و من💔 خاک من گل شود و گل شکفد از گل من🌸 تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من صبحتون امام زمانی ↝‌@nargsiip

📖دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . 🌷دعای غریق🌷 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیم یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک 🌷 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌹 تا نیای گره از کار بشروانشود 🍃🌷🌷🌷🌷🌷🍃

💔داشتیم خانه‌مان را می‌ساختیم؛ بنّای کار، خودمان بودیم. عصر بود و خسته از کار نشستیم به استراحت. آنقدر کار کرده بود که دست‌هایش تاول زده بود. گفت:«کار ساختمان دیگر تمام است، اگر اجازه بدهید بروم جبهه.» گفتم:«تو که زیاد رفته‌ای، این بار جبهه‌ نرفته‌ها بروند.» ساکت شد. چیزی نگفت. جانمازم را که باز کردم، آمد جمعش کرد. گفت:«این همه نماز خوانده‌ای، اجازه بده کمی هم بی نمازها نماز بخوانند.» جوابی نداشتم. رفت. 🥀راوی پدر شهید بسیجی "سید جواد موسوی" #رفیق_شهید #امام_زمان ‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↝‌@nargsiip

خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_سیزدهم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ده، پانزده روزی گذشت آرام و قرار نداشتم حسابی دلواپس شده بودم بالاخره یک روزنامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته شده بود نامه را باز کرد هرچه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد.دیرم می شد بدانم چی نوشته نامه را تا آخر خواند سرش را بلند کرد خیره ام شد و گفت: «نوشته من دیگه روستا بر نمیگردم اگر دوست دارین دخترتون رو بفرستین مشهد اگر هم دوست ندارین، هرچی من تو خونه و زندگی ام دارم همه اش مال شما هر چی میخواین بفروشین؛ فقط بچه ام رو بفرستین شهر.» نامه را بست. آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند گفت:«با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله.» به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت شما بهتره هر چی زودتر برین شهر ،ما هم ان شا ءالله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آییم این ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایل مان را فروختیم و دادیم به طلبکارها باقی وسایل را که ،چیزی هم نمی شد، جمع و جور کردم حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشویم با خدابیامرز پدرش راهی شدیم. آدرس تو احمد آباد خیابان پاستور بود وقتی رسیدیم فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سؤال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده. بالاخره رسیدیم خانه فکر نمی کردم که در بست باشد جای خوب و دست و پا بازی بود با خودش که صحبت کردم دستم آمد خانه مال همان صاحب زمین هاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد تو مشهد ماندگار شود برده بودش تو همان خانه گفته بود این خونه مال شما. قبول نکرده بود. صاحب زمین ها گفته بود پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی همین جا مجانی بشین. ازش پرسیدم: «حالا کار پیدا کردی؟ خندید و گفت: «آره.» زود پرسیدم: «کارت چیه؟» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ #رمان_شهدایی #شادی_روح_شهدا_صلوات ↝‌@nargsiip