هدایت شده از نخل و نارنج ؛
فکر میکردیم استاد بره. ولی نینی رو که از اتاق برداشت، ما دورشُ گرفتیم. نینی رو بوسیدیم و قربون صدقهش رفتیم. و استاد گفت بشینید بچهها. گفت چرا حالتون گرفتهست؟ چرا حالتون بَده؟ ما هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. سراسر دلتنگی بودیم و اشک. غصه تو دلهامون تلنبار شده بود. فقط سکوت کردیم و گفتیم مالِ دلتنگیه. شروع کرد حرف زدن برامون. ما از مشکل حرفی نزدیم. ولی انگار استاد میدونست چی باید بگه. میدونست چقدر نیاز داریم بعد شش ماه دوباره برامون حرف بزنه. این بار انگار گلچینشده بودیم، حرفای استاد هم گلچین شده بودن. همین که نشستیم و از حالمون پرسید خودش شروع کرد حرف زدن. از اون حرفهایی که، تو یه وقتی میدونی کُلی مشکل داری، ولی نمیدونی اون مشکلها چیَن، حرفهای امروز استاد از اون حرفهایی بود که هم مشکلُ نشونت میداد، هم راه حلشُ. انگار عمقِ وجودتُ لمس میکرد. شاید تو ظاهر خیلی تغییری نکرد احوالمون، ولی حالِ دلمون قشنگ عوض شد. هر چی بگم از این که چطوری این دیدار در عینِ کوتاه و یهویی بودن، دلچسب و عزیز و بوسیدنی بود، کم گفتم. و وای از اون بغلِ آخر، وای از اون بغلِ آخر، وای از اون بغلِ آخر :))))))))))
و من هنوز دلتنگیَم... هنوز دلتنگیَم و اشک و فکرِ این که کاش زمان تو اون لحظات میایستاد، بیشتر استادُ میدیدم، صداشُ بیشتر با جون و دل گوش میدادم و بیشتر بغلش میکردم. من الان سراسر دلتنگیَم. دلتنگم برای همون وابستگیهایی که استاد گفت باید رها کنید :)
وابستگی، وابستگی، وابستگی. چه خوب بلدی ما رو استاد. چه خوب بلدی...
#دفترچه | #روزنگار | #علیا | ۲۸ آبانِ ۱۴۰۲
.
آبان کلمهٔ آخر هر پاراگرف بود.
زمان زنجیر حد و حدود کنده انداخته دور.
واقعاً آخر آبانه؟
هدایت شده از جهان .
کاش بودی الان پیشم و باهم توی حیاط مینشستیمُ سبد سبد نارنگی پوست میکندیم. تو از عرقِ جَبینی که از آبِ نارنگی میریخت حرف میزدی و من غر میزدم که حرومشون نکن .وقتی دستام از سرما سوزن سوزن میشد بودی و انقدر دیوونه بازی در میاوردی که از نوک انگشتام احساس گرما کنم . ولی نیستی ، نیستیُ از سرما به خودم میپیچم و یادم میاد سر اون سبدای نارنگی چقدر حرص خوردمُ تو بودی و از یادم میبردی سردیه هوا رو .
راستی ، اونجا با کی شبای آخر آبان نارنگی پوست میکنی؟
نرگِث
کاش بودی الان پیشم و باهم توی حیاط مینشستیمُ سبد سبد نارنگی پوست میکندیم. تو از عرقِ جَبینی که از آ
نارنگیها هوس نظارهٔ آدمیزاد را دارند، *
آشفتگی عشق را بنوش، غم فراق را تجسم کن، خاطرات را دور بینداز، سیگارت را بر قاب دل بچسبان.
گویا آشفتگی افعال را جا جا میکند.
- نرگس | آبان 02
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
غم یه موهبته.
وقتی باهاش روبهرو شدی، ازش فرار نکن.
نرگِث
غم یه موهبته. وقتی باهاش روبهرو شدی، ازش فرار نکن.
در ستایش عظمت غم؛
غم آدمیزاد و تراش میده
کتابها صحبت عشق دارن، تو هر ژانری، با هر نویسندهای و تو هر موقعیتی.
وقتی با عشق زبون باز کردن و داستانشون و شرح دادن یعنی با کلاه فدورا و عینک گرد و عصاشون با عشق دارن صحبت میکنن.
باهاشون مهربون باش؛
نرگِث
[ این پروسهٔ " تغییر " خیلی عجیب بود. برههٔ چند هفتگی رو یا خواب بودم یا خوابآلود، یا غمزده بودم ی
تو این بحبوحه و گیرودار قرار نبود نرگس اینجا زیاد باشه چون ممکن بود لب باز کنه و اینجا غمزده باشه و غم[کده].
هنوز این مدت تموم نشده، هنوز تموم نشده دختر.
ما میزنیم به حساب پائیزی بودن اوقات و تأثیر مستقیم با احوالات اشرف مخلوقات * خنده
رفو کنید جامه را و وصلهٔ معرفت بر آن زنید و تار و پودش را عطراگین کنید
- 11 جمادیالاول 45