هدایت شده از آبي بداهه .
برایِ توصیفت عریضهای بلند بالا میخواهم بنویسم.
اما کلمۀ در خور شأنی نمییابم تا زیباییات را به تصویر بکشم.
از دهخدا میپرسم برای معشوقِ عاشق کُشِ من چه در چنتهات داری؟
اما او هم کم آورده است!! کلمات دست پا گیرند، میدانی؟
قلمم به مِن و مِن افتاده است، همانند زمانی که غرق قهوۀ چشمهایت میشوم.
گفتم چشمهایت ؛ آخ از چشمهایت که وقتی خیرهات میشوم، انگار نسخ میشوم.
چه در چشمهایت داری؟ رازش چیست؟
انگاری که خدا مشتی عسل بهشتی ریخته باشد به جای دو تیلۀ چشمهایت.
ولی خدا را خوش نمیآید این حد از دلبری ...
رحمی به دل ما کن ... ما تاب نداریم.
صبر هم نه. راستی صبر دوریات را هرگز ندارم.
حتی به قدر باز دمِ یک نفسی ...
تصور دوریات نفسم را بند میآورد. دیگر نفسی بر نمیگردد ...
گفتم چشمهایت همانند قهوهست؟
آری گفتم. حالا دلیل اعتیادم به کافئین را میفهمی؟
حالا دلیل قهوههایِ پشت سر هم و سیگارهای کنج لبم را میدانی؟
وقتی ازم دوری و خمارت میشوم، مجبورم به جای چشمهایت قهوه را سر بکشم و به جای لبهایت سیگار را ببوسم.
اما افسوس ... هیچکدام حتی یک درصد هم طعمِ تلخیِ دوست داشتنی تو را نمیدهند.
هیچکدام ...
"براستی تو چه در چشمهایت داری؟"
[اولین عریضهام بماند اینجا، برای علتِ دیوانگیام. بالآخره هر علتی معلولی دارد و من مفتخرم که اینگونه دیوانهام.]
نرگِث
[ به راستی که قبلهٔ عشق، وطن است ] -طوفانالاقصی | 02 ه.ش
رونوشت: آدمیزادها سرمهٔ اشتیاق بر دیدهٔ یکبارهها میکشند
نرگِث
آدمیزاد را صبر نباشد. ولی بر اساس صبر بنیانش بوَد.
آدمیزاد عجیبغریب ناملموس
تعاریف از عشق متفاوتاند و متعدد.
امّا عشق همینجا ریشه دارد، گویی با تمام وجودت عجین است.
- 02
پشت به غمها میکنیم؛ سقوط دوباره را پاک میکنیم. میان خیالهایمان.
پروانه را بالای دیوار حک میکنیم.
زمان و ثانیهها به کنار
شاید غروب تا طلوعی آنجا بود.
بیایید در آغوش خیال، بیخیالی به پا کنیم.
- آبان صفر دو