✍لانه مرغ
🍃شیطنت های رضا و نرگس تمامی نداشت. هر روز ظهر هنگامی که همه در خواب عصرگاهی بودند، آن دو نفر نقش های جدیدی می کشیدند. ظهر یکی از روزهای تابستان بود، پنجره اتاق رو به حیاط باز بود و گهگاهی باد آوازش را در گوش پرده می خواند و هر دو با همدیگر نغمه سرایی می کردند.
☘پدر خسته از سرکار برگشته بود و طبق معمول رختخواب بچهها را انداخت. نرگس جلوی خودش زهرا پشت سرش و خودش هم در وسط خوابیده بود. او شروع به قصه گفتن کرد، تا به این بهانه بچه ها را بخواباند.
او آن چنان آب و تاب به قصه میداد که بلکه بچه ها به خواب بروند. اما آنها خودشان را به خواب زده بودند و پدرشان هم که فکر می کرد؛ آنها به خواب رفته اند، ساکت شد و به خواب عمیقی رفت.
⚡زهرا آرام آرام از رختخواب بیرون رفت و یواش یواش قدم هایش را بالا و پایین میگذاشت تا مبادا! پدرش از خواب بیدار شود. رضا هم فرصت را غنیمت شمرد؛ پتو را آرام کنار زد و از رختخواب بیرون پرید و به دنبال زهرا حرکت کرد. هر دو نفرشان گاهی به اطرافشان نگاه می کردند که مبادا! پدر از خواب بیدار شود و به دنبالشان بیاید.
🌾رضا و نرگس خنده کنان و سریع به سمت لانه مرغ ها رفتند، مرغها را از لانه بیرون کردن و شروع به ریختن آب بر روی آنها کردند، صدای قُد قُد مرغها بلند شد.
🍃 با بلند شدن صدای مرغها پدرشان که در خواب عمیق بود، ناگهان از خواب پرید اطرافش را نگاه کرد، اما از بچه ها خبری نبود. با عجله از داخل اتاق دوید به در حال رسید، یکی از دمپایی ها را پایش کرد و یکی را به دستش گرفت، به گمان این که روباه است و می خواهد مرغها را بخورد. شروع به دویدن کرد به لانه مرغها رسید. دمپایی را بالا برد که نثار روباه کند، اما متعجبانه نرگس و رضا را دید که در مقابل لانه مرغها ایستادهاند و مرغی در دستانشان است.
🌸پدرشان ناراحت و عصبی شد، رگ گردنش بیرون زد، دستش را پایین آورد و با تأسف سرش را تکان داد؛ بدون هیچ حرفی خیره به أنها نگاه کرد و بعد پشتش را به بچهها کرد تا برود. بچهها سرسان را از شرمندگی به زیر انداخته بودند و گریه میکردند. مرغ را به داخل لانه پرت کردند و دنبال پدر دویدند و کمر پدر را گرفتند، گفتند: «ببخشید.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_آلاله