🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۶
گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت:
-بفرما !!!!
رد تماس دادم و گفتم:
-چه مشکلی؟؟؟
علی نفس عمیقی کشیدو گفت:
-بزارین همه چیز روبگم...یک سال پیش بعد از روزی که من اومدم جلوی دانشگاهتون وقتی از شما دور شدم هانیه خانم جلوی منو گرفت...
اخمام رفت تو هم... علی ادامه
داد...
-بهم گفت زهرا به دردت نمیخوره...گفت من یه عمره دوستت دارم زور و اجبار کرد که باهم باشیم...من دوست نداشتم رابطه ی شما باهانیه خانم خراب شه...مادرم رو داشتم می بردم شهرستان ولی قرار نبود خودم برم قرار بود بمونم و زندگی کنم...ولی بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم بخاطر شما پا به بزارم رو احساس خودم...
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-چرا اینارو زودتر بهم نگفتین...
-نمی شد...بخاطر همین هم هانیه خانم من رو متهم به ازدواج کرد تا شما بیخیال من بشین...
گوشیم زنگ خورد پشت خط هانیه بود...برداشتم:
هانیه_زهرا معلوم هست کجایی؟؟؟
من_هانیه دیگه بهم زنگ نزن...
بعد هم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم...
رو به علی گفتم:
-بخاطر همه چیز متاسفم...من اگر میدونستم قضیه چیه هیچوقت نمیذاشتم تا اینجا کش پیدا کنه...
ممنونم بخاطر همه چیز و ازتون عذر میخوام بابت سختی ها...
بلند شدم راه افتادم به سمت خونه که علی راه افتاد دنبالم...
نفس نفس میزد و گفت:
-زهرا خانم...زهرا خانم...من این همه راه نیومدم که دلیل بیارم برای کارهام...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-پس برای چی اومدین؟
علی بغضشو قورت داد و گفت:
-اومدم زندگی کنم...
-خب خوش بگذره...دعا کنید زندگی،منم بطلبه...
قدم هامو برداشتم و رفتم که دوباره علی جلومو گرفت...
نگاهمون به هم گره خورد...علی سکوتو شکست و گفت:
-با من ازدواج میکنین؟؟؟
سرمو انداختم پایین وگفتم خدافظ...رفتم ولی چند قدمی برنداشتم که برگشتم...
رو بهش ایستادم خندمو کنترل کردم و گفتم:
-من راهو تا خونه بلد نیستم خیابون هم خلوته اگر میشه تا خونه منو هم راهی کنین...
علی لبخندی زدو گفت:
-چشم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
درویشـی را دیـدم شتابـان می دویـد
گفتـم: درویـش کجــا
گفـت:مراسـم عــزا
گفتـم:مگـه کـی مـرده
اهـی کشیـد و گفـت: مردانگـی و وفـا
@nasemebehesht 🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸 ♡ 》﷽《♡
#فلسفه_نماز
#قسمت_۱۰
سلام نمازو ڪہ گفتے مثل فشنگ در نرو‼️
این دختر و پسرا رو دیدے تو پارڪ❓
سہ ساعت میشینن پیش هم
بعد سہ ساعت دخترہ میگہ دیر شدہ
🔰پسرہ میگه:
جووون مادرت فقط پنج دقیقہ دیگہ
دخترہ میگہ دہ دقیقہ شد❗️
پسرہ میگہ باشہ
خونہ پسرہ اونوریه👈
خونہ دخترہ اینوری👉
هر یہ قدم ڪہ میرن بر میگردن یہ نگاهے👀
دلم برات تنگ میشہ(همش ڪشڪه)😂
@nasemebehesht 🌸
مهمون ڪہ دارہ میرہ🚶
یہ ساعت جلوے در ایستادے⬆️
دلت نمیاد ولش ڪنے
چرا با آدماے خاڪے‼️
وقتے میخواے جدا بشے انقدر سختتہ⁉️
اما بعد سلام نماز🔰
سلام نماز رو ڪہ دادے یڪم بشین❤
دیدے بعضیا بعد سلام نماز خودشون رو ڪتڪ میزنن❓😂
شلپ و شلوپ میڪوبن رو پاشون
بعضیا هم ڪیسہ میڪشن، پشہ میپرونن
داستان این دست بالا آوردن و سر چرخوندن چیہ❓
💠امام صادق فرمود:
فرشتہ ایے ڪہ ڪاراے خوبت رو مینویسہ سمت راستتہ⚜
دستت رو میارے بالا، فقط سمت راست رو نگاہ میڪنے
سلام بہ تو فرشتہ ایے ڪہ نمازم رو ثبت ڪردے
ازت ممنونم✅
اگہ نماز جماعت بود، سر یہ بار بہ سمت راست و یہ بار بہ چپ برمیگردہ
این دفعہ سلام میدے بہ بندہ هاے خوب خدا ڪہ سمت چپ و راستت هستن⚜
◀بعضیا میگن من از تڪرار نماز خستہ شدم
نماز تڪرایہ
یہ چیز بگم⁉️
آیا بہ عشق زمینے میگے تڪرارے❓
بیشتر از بیست سالہ ازدواج ڪردے
بہ همسرت میگے تڪرارے❓
خستہ شدم هرروز صبح میبینمت❗️
مگہ توے عشق تڪرار مفهوم دارہ⁉️
روایت داریم:
☝️تو جلوہ گرے و عشق بازے تڪرار مفهموم ندارہ
اصلا تڪرار هرچے بیشتر باشہ بیشتر ڪیف میڪنے💟
نڪنہ ما عاشق نیستیم ڪہ میگیم از نماز خستہ شدیم⁉️
◀بعضیا نمازو از سر تڪلیف میخونن
بہ زور، میگن نخونے میرے جهنم🔥
ریشہ ڪلمہ ے تڪلیف تو عربے میشہ ڪُلفَت
حالا ڪلفت تو فرهنگ لغت فارسے چے معنے میدہ❓
⏪ڪلفت یعنے سختے،رنج
ڪسے ڪہ نمازو از رو تڪلیف میخونہ معلومہ ڪہ سختشہ،رنج میبرہ،
معلومہ ڪہ میگہ تڪراریہ
چون #عاشق نیست❌
@nasemebehesht 🌸
⚜پیامبر فرمود:
اگہ بدونے نماز چیہ
اگہ بدونے تو نماز با ڪے دارے صحبت میڪنے
هیچ وقت نہ خستہ میشے و نہ نمازت رو تموم میڪنے💠
براے حفر چاہ ضربات ڪلنگ تڪرارے نیست❓
مگہ تڪرارے نیست❓
خب یدونہ بزنیم بسہ دیگہ
درستہ ڪہ این ضربات تڪراریہ،
ولے با هر ضربہ بہ عمق بیشترے نفوذ میڪنے،
بہ آب زلالے ڪہ اون زیرہ دست پیدا میڪنے
◀️مگہ پلہ هاے نردبان رو ڪہ بالا میرے تڪرارے نیست؟
پس چرا میرے؟ رو پلہ اول وایسا دیگہ
درستہ ڪہ پلہ هاے نردبان مثل هم هستن و تڪرارے
ولے هر پلہ اے ڪہ طے میڪنے بیشتر اوج میگیرے،
💠بہ آسمون نزدیڪ تر میشے
بلہ نماز یڪ تڪرارہ
تڪرار با عمق و اوج بیشتر
تڪرارے ڪہ تورو سیراب میڪنہ
تورو بہ ⚜آسمونے میرسونہ ڪہ توش پر و بال میگیری❤
@nasemebehesht 🌸
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
تقدیر در شب قدر_۱.mp3
6.68M
#تقدیر_در_شب_قدر ۱
✍اول لیست آرزوهاتُ بگــو ...
💢ببینیم؛
میشه در شب قدر،
باهاش چیزی بدست بیاری یا نه؟
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
✍ #امام_صادق_علیهالسلام:
ﺣﺴﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ:
١. ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻏﻴﺒﺖ ﻣﻰ ﻛﻨد ؛
٢. ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻤﻠّﻖ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ ؛
٣. ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻯ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺷﺎﺩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ؛
📒 #ﺍﻟﺨﺼﺎﻝ_صص١١٣و١٢١
@nasemebehesht
🌸داستان هابیل و قابیل🌸
قسمت2⃣
🌹مجازات خداوند مهربان🌹
🍃خداوند آدم وحوا را مورد سرزنش قرار داد و فرمود:
وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا (اعراف / 22)
◀️«پروردگارشان فریادشان زد: آیا شما را از آن نهی نکردم؟...»
⏪پس آنان (آدم و حوّا) از شرمندگی هر دو سرشان را پایین انداختند و از گناهی که مرتکب شده بودند، از خداوند طلب عفو و بخشش نمودند و توبه کردند.
🌷فَتَلَقَّى آدَمُ مِن رَّبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (بقره / 37)
⏪«سپس آدم از پروردگار خود کلماتی را دریافت داشت و (با گفتن آنها) توبه کرد و خداوند توبهی او را پذیرفت خداوند توبهپذیر و مهربان است».
👌پس از آن خداوند به آن دو امر کرد که بر زمین فرود آیند و از بهشت خارج شوند. به طوری که زمین جایگاه ایشان و فرزندانشان تا روز رستاخیز باشد.
همانطور که خداوند جایگاه ایشان را از دشمنی شیطان آگاه ساخت و به ایشان فهماند که نبرد و درگیری میان شما و شیطان وجود خواهد داشت، از لحظهای تسلیم شدن آنان در مقابل وسوسهی شیطان و خوردن میوهی درخت ممنوعه، این نبرد و درگیری آغاز گردید. اما خداوند آنان و فرزندانشان را لحظهای در مقابل ابلیس (شیطان) و یاران او رها نساخت و آنان را به وسیلهی نعمت هدایت و روشن ساختن راه، مورد رحمت خویش قرار داد.✅
🌷قَالَ اهْبِطَا مِنْهَا جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى فَمَنِ اتَّبَعَ هُدَايَ فَلَا يَضِلُّ وَلَا يَشْقَى(طه / 123)
◀️«خدا دستور داد: هر دو گروه شما با هم از بهشت فرو آیید. برخی دشمن برخی دیگر خواهند شد و هر گاه رهنمود و هدایت من برای شما آمد، هر که از هدایت و رهنمودم پیروی کند، گمراه و بدبخت نخواهد شد».
🔹آدم؛ و همسرش حوّا به زمین فرود آمدند و در آنجا زندگی را آغاز کردند و آدم کلماتی را از پروردگارش دریافت مینمود که آن را توشهی راه خود میساخت و در مسیر آباد کردن زندگی از آنها بهره میگرفت و همچون چراغی در تاریکیهای راه از آن استفاده میکرد و به وسیلهی آن سختیها و ناهمواریهای زندگی را برطرف میکرد.
#ادامه_دارد
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌷🍃
✨شیطان ، دزد است.
دزد ،خانه خالی را نمی زند ؛
اگر دور و برت پرسه می زند در تو چیزی دیده است ،
پس ، هم شاد باش !
هم مراقب!
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بلاخره اهل تسنن اعلام کرد که حضرت علی (ع)حق است . لطفا تا میتونید نشر دهید.
@nasemebehesht 🌸
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۷
گوشیم هم چنان خاموش بود...
مطمئنم که تاحالا هانیه چند بار زنگ زده و نگران شده که چرا باهاش بدحرف زدم!!
علی یک متری دور از من اما در راستای من قدم برمی داشت...تا برسیم خونه کلمه ای بینمون ردو بدل نشد...
بیشتر شاید از خجالت بود و شاید هم از اتفاقی امروز افتاده بود شوکه بودیم...حدود چهل و پنج دقیقه ی بعد رسیدیم خونه...
سر کوچه که رسیدیم علی سکوتو شکست و گفت:
-بفرمایین...من دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم اما اینجا می ایستم تا بفرمایین داخل...
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-ممنونم...
قدم برداشتم و با هرقدم برمی گشتم و نگاهش می کردم...
بعد از سه چهار قدم...یک دفعه یه صدای آشنا گفت:
-زهرای ورپریده!!!!
یک دفعه سرجام خشک شدم...
یواش یواش برگشتم دیدم مادربزرگ پشتمه!!!
به پته پته افتادم و گفتم:
-إ إ....إ...سلام...سلام مادر جون.. اینجا چی کار میکنی...
علی که رنگش پریده بود سرشو انداخته بود پایین...
مادربزرگ_به به...آقا علی اینورا!ببینم قضیه چیه؟؟ها؟؟
-مادر جون توروخدا زشته توکوچه بیایین بریم خونه توضیح میدم براتون...
-نه...من از اینجا تکون نمیخورم...
بعد اومد طرفم و یواش گفت:
-این پسره اینجا چیکار میکنه؟؟؟
منم لبمو گاز گرفتم و یواش گفتم:
-مادرجون زشته بخدا بیایین بریم توضیح میدم...
مادربزرگ به علی نزدیک تر شد و گفت:
-اگر میخوای من بیام خونه باید علی آقاهم باهامون بیاد...تابرام قشنگ تر توضیح بدین...
نفس عمیقی کشیدم خندمو کنترل کردم تو دلم گفتم:
+مادربزرگ هنوزم مثل سال پیش نقشه می ریزه مارو به هم نزدیک کنه...
علی که داشت از خجالت آب می شد...گفت:
-إم...نه نه...من باید برم جایی دیرم شده...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۸
مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه...
خندم گرفته بود...علی هم ناچار شد با ما بیاد...
رفتیم داخل خونه مادربزرگ رسید داخل و گفت:
-مریم مهمون داریم...
مامان که مادربزرگ و دید گفت:
-سلام مادر توکه مهمون نیستی بیا داخل خوش اومدی...
مادربزرگ اخم کردو گفت:
-معلومه که من مهمون نیستم جمع کن مهمون اومده...
مامان که تعجب کرده بود وقتی منو دید گفت:
-زهرا؟؟؟مهمون کیه....؟؟
رنگم پرید گفتم:
-چیزه ....مامان...عصبی نشیا...برات توضیح میدم...
مادر بزرگ داد زد:
-علی جان بیا مادر بیا داخل...
مامان اخماش رفت توهم...من دستشو گرفتم چشمامو به نشونه ی التماس ریز کردم...
مامان دستمو پس زد و رفت طرف در...
علی یا الله گفت و اومد داخل...
مامان جلوی در ایستاده بود و با اخم و تعجب علی رو نگاه میکرد...
علی به یک متری مامان رسید سرشو انداخت پایین و گفت:
-سلام...
مامان نیش خندی زدو گفت:
-سلام آقا...بفرما داخل...خوش اومدی...
رفتم طرف مامان دستشو گرفتم و با التماس آروم بهش گفتم:
-مامااااان...
علی اومد داخل و مادربزرگ شروع کرد باهاش حرف زدن که کجا بودی و چی شدو خانوادت کجان من هم توی اتاق بودم...
امیرحسین که مشغول بازی با گوشی بود اومد طرفم وگفت:
-آبجی؟؟برم خفتش کنم!
-إ امیر!!! بگیر بشین سرجات این چرتو پرتا چیه میگی یه وقت جلوش چیزی نگی آبروم بره...
امیر با دستش هولم داد و گفت:
-مارو باش میخواییم از آبجیمون حمایت کنیم...
-توعه نیم وجبی نمی خواد از من حمایت کنی!
مامان اومد تو اتاق دستشو گذاشت رو میز به من نگاه کرد...
من هم با ترس نگاهش کردم...
مامان_دیرم شد...دیرم شدت این بود؟؟؟؟؟؟
-نه...مامان به خدا.......
-زهرا داری چی کار میکنی؟؟؟؟
بغضم شکست و گفتم:
-مامان یه لحظه به من گوش کن...منو باور نداری...
مامان دلش سوخت اومد کنارم نشست و گفت:
-عزیز دلم...من هرچی میگم بخاطر خودته...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۹
اشکامو پاک کردم و گفتم:
-من داشتم برای پروژه میرفتم پیش هانیه که آدرسو کم گردم خواستم از کسی بپرسم که با علی برخورد کردم بعد هم کلی باهم حرف زدیم و برام توضیح داد که چی شده بود که از تهران رفتن...
مامان_چی شده بود؟؟
کل قضیه رو براش تعریف کردم...
مامان آهی کشید و گفت:
-حالا می خوای چیکار کنی؟؟
-نمیدونم...
🌸🌸🌸
حالا مادربزرگ هم از تمام قضیه ها خبر داشت...
و حالا هر چهارتاییمون روبه روی هم نشسته بودیم...
علی که بغض داشت...گفت:
-من رو ببخشین شاید بهتر بود که زودتر میگفتم اما...
مامان حرفشو قطع کردو گفت:
-درکت میکنم نمیخواد دلیل بیاری...
علی سرشو انداخت پایین...مادربزر گفت:
-علی جان حرف دیگه ای نداری؟
علی_راستش...
سکوت کوتاهی شدو بعد علی دوباره گفت:
-راستش...میخواستم زندگیمو از نو شروع کنم این دفعه نمی خوام مثل دفعه ی پیش همه چیز رو تو دلم نگه دارم این دفعه از گفتن حرف هام ترسی ندارم...نمیدونم که باهام چه بر خوردی میشه اما میخوام برای اخرین بار شانس بزرگ زندگیمو امتحان کنم...
من از اول بچگی به زهرا خانم علاقه داشتم...
سرمو انداختم پایین...داشتم از خجالت آب می شدم...
علی_خانم باقری من دخترتونو دوست دارم...اگر الان هم اومدم تهران جدای از کاری که داشتم بخاطر زندگی دوباره اومدم تهران...اگر...میخواستم بگم اگر...
اگر میشه...
مادربزرگ_اااای بابااا بگو دیگه...
علی_اگر منو قابل بدونین به غلامی قبولم کنین...
یک دفعه هفت رنگ عوض کردم مادربزرگ گفت:
-باریکلا...
مامان_خب...باید با پدرش صحبت کنم...
مادربزرگ_پدرش میذاره...مبارکه پسرم به پای هم پیر شین...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁