eitaa logo
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
2.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
43 فایل
ھوﷻ 🆔 @Ad_noor1 👈ارتباط ✅کپی ازاد 💌دعوتید👇 مجموعه ای ازسخنرانی ها ونصایح و مطالب اخلاقی وکلام اساتید اخلاق ایت الله بهجت وایت الله مجتهدی تهرانی ره🌱🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻 داستان زیبای امام ابن سیرین و نوجوان 🔅 امام ابن سیرین وارد یکی از مساجد شد. 🌹 می گوید جوانی یافتم که عمرش به ده سال نمی رسید ،ایستاده نماز میخواند و از شدت خشوعش گویی که شاخه درختی است.. 🌷 می گوید :وقتی نمازش تمام شد او راصدا کردم ای جوان! بیا .. 👤 تو پسر کی هستی ؟ 🙇 گفت : من بچه ای یتیم هستم و پدر و مادر ندارم . 🌴 امامی از امامان مسلمانان گفت : آیا راضی می شوی که پدرت باشم و کارهایت را انجام دهم ؟ 👌 گفت : موافقم 🔵 امام گفت: ده سال سرپرستیت را برعهده میگیرم .. 🖐 یتیم گفت: موافقم اما به پنج شرط .. امام تعجب کرد و گفت : شرایطت چیست ؟ 🍝 گفت شرط اول : آیا اگر گرسنه شدم به من غذا می دهی ؟ 🍴 گفت: بله به تو غذا میدهم تا سیر شوی 🍹 گفت شرط دوم: آیا وقتی که تشنه شدم به من آب می دهی ؟ 🍹 گفت : به تو آب می دهم تا سیر شوی. 👕 گفت شرط سوم: آیا وقتی که برهنه شدم من را می پوشانی ؟ 👔 گفت : با زیباترین لباس تو را می پوشانم. گفت شرط چهارم: آیا وقتی مریض شدم من را شفا می دهی ؟ 🏥 گفت : اما من درمان بیماری را به تو می دهم وخداوند شفای تو را بر عهده می گیرد. ⚰ گفت شرط پنجم: آیا وقتی که مردم مرا زنده می کنی ؟ 🍂 گفت :اما این را نمی توانم زیرا زندگی و مرگ به دست خداوند سبحانه و تعالی است . ✋ گفت :ای مرد ،مادامی که نمیتوانی بیماری من را شفا دهی و وقتی که مردم مرا زنده کنی پس مرا رها کن ! 👥 گفت : چرا رهایت کنم ؟ 🛡 گفت : الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ (مرا نزد کسی که من را آفرید و هدایتم داد رها کن) 🍜 وَالَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ (آن کس که روزام را می دهد و سیرابم میکند) وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ (و آنگاه که بیمار شدم شفایم می دهد) 🍁 وَالَّذِي يُمِيتُنِي ثُمَّ يُحْيِين ِ (وآن که من را می میراند و زنده می کند) ⚜ امام گفت :لا اله اله الله، توکل کرد بر الله و الله هم او را کفایت کرد. @nasemebehesht 🌸
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . ? هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسیدو چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم ? فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند... لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
📚 👈 بدعادتی 🌴پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز. 🌴منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. 🌴چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» 👌بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه. @nasemebehesht 🌸 http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
🌸داستان هابیل و قابیل🌸 قسمت1⃣ 🔺وسوسه‌ی شیطان🔺 ✳️آدم و همسرش حوّا در باغ‌های پهناور و زیبای بهشت خوش می‌گذارندند و از سایه‌ی درختان و میوه‌ها و آب‌های روان استفاده می‌کردند و هیچ ناراحتی و نگرانی زندگی آرام و بی‌سر و صدایشان را بر هم نمی‌زد. پس در میان انبوه باغ‌های زیبا پنهان می‌شدند و خداوند بر آنان ناظر و شاهد بود. ↩️روزی از روزها در حالی که آن دو مشغول گردش بودند، به درختی رسیدند که شاخه‌ها و میوه‌هایش با درختان دیگر فرقی نداشت. اما (از طرف خداوند) به آنان فرمان رسید که به این درخت نزدیک نشوند و از میوه‌های آن نخورند و این فرمان خداوند برای آزمایش آن دو بود که تا چه اندازه فرمان خدا را اطاعت می‌کنند و از منع او خود را باز می‌دارند. 🔺شیطان آن دو را وسوسه کرد که این درخت، درخت جاودانگی است. اگر شما دو نفر از آن بخورید، هر دو به ملایکه‌ی جاودان تبدیل خواهید شد که هیچ‌گاه نخواهید مرد و نابود نمی‌شوید. آن دو در ابتدا از وسوسه‌ی شیطان اطاعت نکردند و از او گریختند. اما شیطان دست‌بردار نبود و دوباره بازگشت و بخشید و اصرار کرد که از میوه‌ی درخت بخورید؛ چون به نفع شماست. تا این‌که آن دو (آدم و حوّا) از میوه‌ی درخت خوردند. در این موقع بود که آن دو به صورت برهنه در مقابل همدیگر ظاهر شدند و چشمشان بر عورت‌های همدیگر افتاد و از شرمندگی با برگ درختان باغ بهشت آن‌ها (عورت‌ها) را می‌پوشانیدند، تا هر کدام عیب خود را پنهان نماید و در این هنگام از خواب غفلت بیدار شدند و متوجه شدند که چه گناه بزرگ و خطای آشکاری مرتکب شده‌اند. @nasemebehesht 🌸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۳۱ مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت: -به سلامت بری و برگردی... سرمو انداختم پایین و رفتم اتاق شروع کردم به جمع کردن لباس هام و هر چی لازم دارم... مامان اومد اتاق تلفونو برداشت و گفت: -الان زنگ میزنم با دایی هماهنگ میکنم که داری میری... لباسم از دستم افتاد دستمو کشیدم تو موهام نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -نه مامان...تصمیم دارم برم مسافر خونه... مامان چشماشو ریز کردو گفت: -چرا؟؟؟چی تو کلته...؟؟؟علی! یه وقت به سرت نزنه ها... -نه مامان نه...نمیخوام اونارم به زحمت بندازم...از طرفی...دلم میخواد چند روزی تنها باشم... مامان تلفن رو قطع کردو اومد طرفم... دستشو گذاشت روی شونم و گفت: -باشه عزیزم...ولی...توروخدا مواظب خودت باش... -چشم... ساعت حدود ده شب بود...یه شب دلگیر و بارونی...بابا هم دوساعتی بود که رسیده بود خونه چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون... هواتاریک بود... هوای دل منم تاریک بود... بارون شدید تر شده بود... بابا اصرار داشت منو تا جلوی اتوبوس ها برسونه اما نذاشتم تاکسی گرفتم و با خداحافظی ازشون جدا شدم... رسیدم جلوی اتوبوس ها... بعد از کلی منتظر موندن...بالاخره حرکت من به سمت تهران آغاز شد...دیر وقت بود...وقتی اتوبوس راه افتاد... چشمامو بستم و خواب رفتم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @nasemebehesht 🌸 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۳۲ اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن... چمدون ها روی زمین بود. از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم... رفتم سمت تاکسی ها... دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره... گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن... دایی رضا!!! ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران... با بی میلی جواب دادم: -بله؟ -علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟ -سلام دایی جان!این چه حرفیه... -خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت! -نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم... داد زد و گفت: -این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی... بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم... راننده تاکسی زد روی شونم: -دادش کجا میری؟ -نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم: -تا سه راه چقد میبری؟؟ رفت سمت ماشین سوار شد و گفت: -بیا با انصاف میبرم. رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم... به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون... نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم... زندایی آیفن رو برداشت و گفت: -کیه؟؟ -سلام زندایی... -سلام علی جان بفرما بالا... درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا... دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال... اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت: -سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟ خندیدم و گفتم: -دایی این چه حرفیه نگو... زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه... بعد هم رو کرد بهم و گفت: -بیا علی جان...بیا داخل... رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق... نشستم پشت پنجره... سرمو گذاشتم بین دوتا دستم... تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!! فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد... باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @nasemebehesht 🌸 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۳۳ ❣راوے : زهـــــرا❣ زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!! مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو... زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم: -پس کجایی تو!! بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم: -مامان من دارم میرم کاری نداری؟ -نه عزیزم زود برگرد... -چشم. درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت: هانیه_چیه؟؟؟ من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن... -تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ... رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه... خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم: -آقا ببخشید... برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم: -آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟ نزدیک تر شدو گفت: -کدوم آدرس؟؟؟ یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود... نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم... بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش... یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @nasemebehesht 🌸 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ♡ 》﷽《♡ ۸ 🔰تو چهار حالت -حضرت آدم و حوا( راندہ شدن و مستاصل شدن) -حضرت نوح(سیل) -حضرت ابراهیم(ماجراے آتش) -حضرت موسے(مقابلہ با جادوگر ها) این چهارنفر تو این سختے ها یہ دفعہ بہ ذهنشون رسید ڪہ باید دست بہ دامن خدا بشن🙏 جبرئیل وحے میڪنہ ڪہ🔰خدا فرمود: 💠من رو بہ محمد و آل او قسم بدید تا نجاتتون بدم. ⚜تو روایات هستش ڪہ اڪثر پیامبرا وقتے بہ مسئلہ بزرگے بر میخوردند به🖐پنج تن متوسل میشدن چون معصومین نورشون قبل از خوشون خلق شدہ🔆 حتے وقتے بہ یوسف گفتہ میشه‌: بہ اینها متوسل شو 🔰یوسف میگہ پنج تن دیگہ ڪیا هستن؟ جبرئیل میگہ این رازیہ ڪہ در زمان آخرین پیامبر برملا میشہ @nasemebehesht 🌸 ◀دست ما🖐چندتا انگشت دارہ؟ خب الان شاید بگین این ڪه🙌 دہ تاست نخیر پنج تاست😊 دوتا یعنے ☝️ چرا خدا تو قرآن گفته: 💠فان مع العسر یسرا ان مع العسر یسرا💠 خب یہ بار میگفت دیگہ دو نشانہ تأڪیدہ دو دست تاڪید بر این🖐پنجہ✅ هرجاے نماز از دست استفادہ میشہ درس توسلہ؛ @nasemebehesht 🌸 ◀الله اڪبر اول نماز 🙌 خدایا میخوام با تو اوج بگیرم (رسد آدمے بہ جایے ڪہ بہ جز خدا نبیند) ◀️خدا میگہ ڪہ واسطہ بالا اومدن این🖐پنج تن هستن اگہ دست بہ دامن اینا نشے نمیتونے.. ◀تو رڪوع سر خم میڪنے 🙌 خدایا سر بندگے خم ڪردم میخوام بار بندگے رو بر دوشم بذارم تو رڪوع تڪیہ بہ چے داریم❓ بہ دوتا دستمون🙌 🔻خدا میگه: تنها بہ ڪمڪ این پنج تا میتونے بار بندگے رو حمل ڪنے ◀تو قنوت 🙌 خدایا اینو میخوام، اونو میخوام و... واسطہ ت چیہ❓ این🖐پنج تا خدا میگہ واسطہ ت این پنج تن باشہ❗️ ◀️در سجدہ 🙌 ما از خاڪیم با تڪیہ بہ دست سرت رو بلند میڪنے مگہ حدیث قدسے نداریم ڪہ خدا میگہ عالم رو نیافریدم مگر بخاطر این پنج تا⁉️ دست میزارے رو زمین و بلند میشے یعنے اومدن من بہ این عالم بہ واسطہ این پنج تنہ🌹 ◀دوباره سر بہ مهر میذارے 🙌 یعنے یہ روز بر میگردم بہ خاڪ 🔰خدا میگه: اگہ با پنج تن مانوس باشے تو قبر هم نجات پیدا میڪنے 💟نترس 💟از قبر نترس 💟از نڪیر و منڪر نترس 💟از هیچے نترس تڪیہ بہ این پنج تن ڪن⚜ ◀میرے نماز جماعت بہ رڪعت دوم میرسے تو رڪوع اقتدا ڪردے امام جماعت و بقیہ بعد از دوتا سجدہ دارن تشهد میخونن چون رڪعت دومشونہ تو رڪعت اولتہ در این حالت میگن بہ حالت تجافے بشین یہ حالتیہ ڪہ نیم خیز میشے تڪیہ میدے به🖐پنج تا انگشت مثل دوندہ اے ڪہ خیز برداشتہ و آمادست و میخواد بپرہ رو این🖐پنج تا تڪیہ دادیم خدا میگہ🔰تو دینت هم اگر عقب موندے، با تڪیہ بہ این پنج تن عقب ماندگیت هم جبرا میشہ. ۳۰ سال بے خدایے ڪردے، نماز نخوندے⁉️ عیب ندارہ⚜ بہ این متوسل شو✅ ببین چجورے اون سے سال رو جبران میڪنے❗️💠 @nasemebehesht 🌸 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸