🌻 داستان زیبای امام ابن سیرین و نوجوان
🔅 امام ابن سیرین وارد یکی از مساجد شد.
🌹 می گوید جوانی یافتم که عمرش به ده سال نمی رسید ،ایستاده نماز میخواند و از شدت خشوعش گویی که شاخه درختی است..
🌷 می گوید :وقتی نمازش تمام شد او راصدا کردم ای جوان! بیا ..
👤 تو پسر کی هستی ؟
🙇 گفت : من بچه ای یتیم هستم و پدر و مادر ندارم .
🌴 امامی از امامان مسلمانان گفت : آیا راضی می شوی که پدرت باشم و کارهایت را انجام دهم ؟
👌 گفت : موافقم
🔵 امام گفت: ده سال سرپرستیت را برعهده میگیرم ..
🖐 یتیم گفت: موافقم اما به پنج شرط ..
امام تعجب کرد و گفت : شرایطت چیست ؟
🍝 گفت شرط اول : آیا اگر گرسنه شدم به من غذا می دهی ؟
🍴 گفت: بله به تو غذا میدهم تا سیر شوی
🍹 گفت شرط دوم: آیا وقتی که تشنه شدم به من آب می دهی ؟
🍹 گفت : به تو آب می دهم تا سیر شوی.
👕 گفت شرط سوم: آیا وقتی که برهنه شدم من را می پوشانی ؟
👔 گفت : با زیباترین لباس تو را می پوشانم.
گفت شرط چهارم: آیا وقتی مریض شدم من را شفا می دهی ؟
🏥 گفت : اما من درمان بیماری را به تو می دهم وخداوند شفای تو را بر عهده می گیرد.
⚰ گفت شرط پنجم: آیا وقتی که مردم مرا زنده می کنی ؟
🍂 گفت :اما این را نمی توانم زیرا زندگی و مرگ به دست خداوند سبحانه و تعالی است .
✋ گفت :ای مرد ،مادامی که نمیتوانی بیماری من را شفا دهی و وقتی که مردم مرا زنده کنی پس مرا رها کن !
👥 گفت : چرا رهایت کنم ؟
🛡 گفت : الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ
(مرا نزد کسی که من را آفرید و هدایتم داد رها کن)
🍜 وَالَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ
(آن کس که روزام را می دهد و سیرابم میکند)
وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ
(و آنگاه که بیمار شدم شفایم می دهد)
🍁 وَالَّذِي يُمِيتُنِي ثُمَّ يُحْيِين ِ
(وآن که من را می میراند و زنده می کند)
⚜ امام گفت :لا اله اله الله، توکل کرد بر الله و الله هم او را کفایت کرد.
@nasemebehesht 🌸
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#نامه_اي_براي_خدا
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . ? هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسیدو چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم ? فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند...
لطفا در ترویج فرهنگ اسلامی ما را یاری کنید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
📚 #داستان_کوتاه
👈 بدعادتی
🌴پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش... هر روز.
🌴منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
🌴چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»
👌بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه.
@nasemebehesht 🌸
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
🌸داستان هابیل و قابیل🌸
قسمت1⃣
🔺وسوسهی شیطان🔺
✳️آدم و همسرش حوّا در باغهای پهناور و زیبای بهشت خوش میگذارندند و از سایهی درختان و میوهها و آبهای روان استفاده میکردند و هیچ ناراحتی و نگرانی زندگی آرام و بیسر و صدایشان را بر هم نمیزد. پس در میان انبوه باغهای زیبا پنهان میشدند و خداوند بر آنان ناظر و شاهد بود.
↩️روزی از روزها در حالی که آن دو مشغول گردش بودند، به درختی رسیدند که شاخهها و میوههایش با درختان دیگر فرقی نداشت. اما (از طرف خداوند) به آنان فرمان رسید که به این درخت نزدیک نشوند و از میوههای آن نخورند و این فرمان خداوند برای آزمایش آن دو بود که تا چه اندازه فرمان خدا را اطاعت میکنند و از منع او خود را باز میدارند.
🔺شیطان آن دو را وسوسه کرد که این درخت، درخت جاودانگی است. اگر شما دو نفر از آن بخورید، هر دو به ملایکهی جاودان تبدیل خواهید شد که هیچگاه نخواهید مرد و نابود نمیشوید. آن دو در ابتدا از وسوسهی شیطان اطاعت نکردند و از او گریختند. اما شیطان دستبردار نبود و دوباره بازگشت و بخشید و اصرار کرد که از میوهی درخت بخورید؛ چون به نفع شماست. تا اینکه آن دو (آدم و حوّا) از میوهی درخت خوردند. در این موقع بود که آن دو به صورت برهنه در مقابل همدیگر ظاهر شدند و چشمشان بر عورتهای همدیگر افتاد و از شرمندگی با برگ درختان باغ بهشت آنها (عورتها) را میپوشانیدند، تا هر کدام عیب خود را پنهان نماید و در این هنگام از خواب غفلت بیدار شدند و متوجه شدند که چه گناه بزرگ و خطای آشکاری مرتکب شدهاند.
@nasemebehesht 🌸
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۱
مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت:
-به سلامت بری و برگردی...
سرمو انداختم پایین و رفتم اتاق شروع کردم به جمع کردن لباس هام و هر چی لازم دارم...
مامان اومد اتاق تلفونو برداشت و گفت:
-الان زنگ میزنم با دایی هماهنگ میکنم که داری میری...
لباسم از دستم افتاد دستمو کشیدم تو موهام نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-نه مامان...تصمیم دارم برم مسافر خونه...
مامان چشماشو ریز کردو گفت:
-چرا؟؟؟چی تو کلته...؟؟؟علی! یه وقت به سرت نزنه ها...
-نه مامان نه...نمیخوام اونارم به زحمت بندازم...از طرفی...دلم میخواد چند روزی تنها باشم...
مامان تلفن رو قطع کردو اومد طرفم...
دستشو گذاشت روی شونم و گفت:
-باشه عزیزم...ولی...توروخدا مواظب خودت باش...
-چشم...
ساعت حدود ده شب بود...یه شب دلگیر و بارونی...بابا هم دوساعتی بود که رسیده بود خونه چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون...
هواتاریک بود...
هوای دل منم تاریک بود...
بارون شدید تر شده بود...
بابا اصرار داشت منو تا جلوی اتوبوس ها برسونه اما نذاشتم تاکسی گرفتم و با خداحافظی ازشون جدا شدم...
رسیدم جلوی اتوبوس ها...
بعد از کلی منتظر موندن...بالاخره حرکت من به سمت تهران آغاز شد...دیر وقت بود...وقتی اتوبوس راه افتاد...
چشمامو بستم و خواب رفتم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۲
اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن...
چمدون ها روی زمین بود.
از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم...
رفتم سمت تاکسی ها...
دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره...
گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن...
دایی رضا!!!
ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران...
با بی میلی جواب دادم:
-بله؟
-علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟
-سلام دایی جان!این چه حرفیه...
-خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت!
-نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم...
داد زد و گفت:
-این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی...
بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم...
راننده تاکسی زد روی شونم:
-دادش کجا میری؟
-نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
-تا سه راه چقد میبری؟؟
رفت سمت ماشین سوار شد و گفت:
-بیا با انصاف میبرم.
رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم...
به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون...
نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم...
زندایی آیفن رو برداشت و گفت:
-کیه؟؟
-سلام زندایی...
-سلام علی جان بفرما بالا...
درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا...
دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال...
اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت:
-سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟
خندیدم و گفتم:
-دایی این چه حرفیه نگو...
زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه...
بعد هم رو کرد بهم و گفت:
-بیا علی جان...بیا داخل...
رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق...
نشستم پشت پنجره...
سرمو گذاشتم بین دوتا دستم...
تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!!
فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد...
باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۳
❣راوے : زهـــــرا❣
زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!!
مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو...
زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم:
-پس کجایی تو!!
بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم:
-مامان من دارم میرم کاری نداری؟
-نه عزیزم زود برگرد...
-چشم.
درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت:
هانیه_چیه؟؟؟
من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن...
-تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ...
رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه...
خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم:
-آقا ببخشید...
برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم:
-آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟
نزدیک تر شدو گفت:
-کدوم آدرس؟؟؟
یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود...
نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم...
بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش...
یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸 ♡ 》﷽《♡
#فلسفه_نماز
#قسمت_۸
🔰تو چهار حالت
-حضرت آدم و حوا( راندہ شدن و مستاصل شدن)
-حضرت نوح(سیل)
-حضرت ابراهیم(ماجراے آتش)
-حضرت موسے(مقابلہ با جادوگر ها)
این چهارنفر تو این سختے ها یہ دفعہ بہ ذهنشون رسید ڪہ باید دست بہ دامن خدا بشن🙏
جبرئیل وحے میڪنہ ڪہ🔰خدا فرمود:
💠من رو بہ محمد و آل او قسم بدید تا نجاتتون بدم.
⚜تو روایات هستش ڪہ اڪثر پیامبرا وقتے بہ مسئلہ بزرگے بر میخوردند
به🖐پنج تن متوسل میشدن
چون معصومین نورشون قبل از خوشون خلق شدہ🔆
حتے وقتے بہ یوسف گفتہ میشه: بہ اینها متوسل شو
🔰یوسف میگہ پنج تن دیگہ ڪیا هستن؟
جبرئیل میگہ این رازیہ ڪہ در زمان آخرین پیامبر برملا میشہ
@nasemebehesht 🌸
◀دست ما🖐چندتا انگشت دارہ؟
خب الان شاید بگین این ڪه🙌 دہ تاست
نخیر پنج تاست😊
دوتا یعنے #تاڪید☝️
چرا خدا تو قرآن گفته:
💠فان مع العسر یسرا
ان مع العسر یسرا💠
خب یہ بار میگفت دیگہ
دو نشانہ تأڪیدہ
دو دست تاڪید بر این🖐پنجہ✅
هرجاے نماز از دست استفادہ میشہ درس توسلہ؛
@nasemebehesht 🌸
◀الله اڪبر اول نماز 🙌
خدایا میخوام با تو اوج بگیرم (رسد آدمے بہ جایے ڪہ بہ جز خدا نبیند)
◀️خدا میگہ ڪہ واسطہ بالا اومدن این🖐پنج تن هستن
اگہ دست بہ دامن اینا نشے نمیتونے..
◀تو رڪوع سر خم میڪنے 🙌
خدایا سر بندگے خم ڪردم
میخوام بار بندگے رو بر دوشم بذارم
تو رڪوع تڪیہ بہ چے داریم❓
بہ دوتا دستمون🙌
🔻خدا میگه: تنها بہ ڪمڪ این پنج تا میتونے بار بندگے رو حمل ڪنے
◀تو قنوت 🙌
خدایا اینو میخوام، اونو میخوام و...
واسطہ ت چیہ❓
این🖐پنج تا
خدا میگہ واسطہ ت این پنج تن باشہ❗️
◀️در سجدہ 🙌
ما از خاڪیم
با تڪیہ بہ دست سرت رو بلند میڪنے
مگہ حدیث قدسے نداریم ڪہ خدا میگہ عالم رو نیافریدم مگر بخاطر این پنج تا⁉️
دست میزارے رو زمین و بلند میشے یعنے اومدن من
بہ این عالم بہ واسطہ این پنج تنہ🌹
◀دوباره سر بہ مهر میذارے 🙌
یعنے یہ روز بر میگردم بہ خاڪ
🔰خدا میگه: اگہ با پنج تن مانوس باشے تو قبر هم نجات پیدا میڪنے
💟نترس
💟از قبر نترس
💟از نڪیر و منڪر نترس
💟از هیچے نترس
تڪیہ بہ این پنج تن ڪن⚜
◀میرے نماز جماعت
بہ رڪعت دوم میرسے
تو رڪوع اقتدا ڪردے
امام جماعت و بقیہ بعد از دوتا سجدہ دارن تشهد میخونن چون رڪعت دومشونہ
تو رڪعت اولتہ
در این حالت میگن بہ حالت تجافے بشین
یہ حالتیہ ڪہ نیم خیز میشے تڪیہ میدے به🖐پنج تا انگشت
مثل دوندہ اے ڪہ خیز برداشتہ و
آمادست و میخواد بپرہ
رو این🖐پنج تا تڪیہ دادیم
خدا میگہ🔰تو دینت هم اگر عقب موندے، با تڪیہ بہ این پنج تن عقب ماندگیت هم جبرا میشہ.
۳۰ سال بے خدایے ڪردے، نماز نخوندے⁉️
عیب ندارہ⚜
بہ این #پنج_تن متوسل شو✅
ببین چجورے اون سے سال رو جبران میڪنے❗️💠
@nasemebehesht 🌸
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸 ♡ 》﷽《♡
#فلسفه_نماز
#قسمت_۹
💟نماز داستان آفرینشہ💟
چجورے قصہ تعریف میڪنے⁉️
یڪے بود یڪے نبود، غیر از خدا...
اول نماز همین ڪارو میڪنے
دستت رو میبرے بالا میگی:
◀️هیچ ڪس نبود
دست رو بہ سمت آسمون نشانہ میرہ، و میگے اللہ اڪبر🙌
هیچ ڪس نبود جز خداے بزرگ و غیر قابل وصفے ڪہ؛
⚜بسم اللہ الرحمن الرحیم
مهربونہ، لطف میڪنہ
اول نماز با یڪے بود یڪے نبود
غیر از خدای#مهربون هیچڪس نبود شروع میشہ✅
الان میگے اول نماز اذان و اقامہ پس چے❗️
💠وقتے قرارہ قیامت بشہ فرشتہ ایے بنام اسرافیل در صور میدمہ
⚫️اولین دم، لحظہ ایہ ڪہ همہ آدما، همہ جاندارها میمیرن
🔵تو بار دوم همہ مردہ هاے تاریخ زندہ میشن
پیامبر میگن اذان و اقامہ مثل دو دفعہ ایہ ڪہ اسرافیل در صور میدمہ
☝️مستحبہ وقتے اذان میگے بشینے و سجدہ ڪنے
و براے اقامہ دوبارہ بایستے
از پیامبر پرسیدن دلیلش چیہ⁉️
🔰فرمود:
⚜اذان شبیہ بار اولیہ ڪہ در صور دمیدہ میشہ
آخر اذان ڪہ شد انگار صور اولہ
همہ سر بہ مهر میشیم
یعنے همہ اینا ڪہ وایسادیم، همہ اینا ڪہ زندہ ایم
با صور اول میمیرم و برمیگردیم بہ خاڪ
دوبارہ بلند شدن و اقامہ گفتن یعنے شیپور دوم اسرافیل
یعنے دوبارہ برخاستن از خاڪ همہ موجودات⚜
میدونید فلش بڪ چیہ↪️
مثلا تو فیلم پیر مردہ تو تختخواب هست و فلش بڪ زدہ میشہ و از دوران بچگے نوجوانے تا الان رو نشون میدہ
بہ نماز دقت ڪہ ڪنے مراتب خلقت رو مے بینے↘️
💠رب العالمین
⚜مالڪ یوم الدین
خدایے ڪہ عالم رو آفرید
آخرت رو آفرید
در عالم زر روح مارو آفرید
👌دقیقا مراحل آفرینشہ
اول این دنیا آفریدہ شد،
بعد بشهت و جهنم خلق شد،
روح ما خلق شد
🔹(رڪوع) در عالم زر روح مارو آفرید و ازش امتحان گرفت
🔸(سجده) وقتے روح ما امتحان داد
قبول ڪرد ڪہ بار بندگے رو دوشش بذارہ
(سر از مهر برمے داری)
قیامت،
فلش بڪ بہ اول نماز↪️
اول و آخر نماز بہ هم متصل میشہ(منظور اذانه)💠
◀ما #اول هر دیدار بہ هم سلام میڪنیم✋
چرا سلام نماز #آخر هستش❓
تو سلام نماز بہ ڪیا سلام میڪنے❓
بہ رسول خدا⚜
بہ بندگان صالح خدا💠
سلام ڪردن واسہ ڪسیہ ڪہ وارد یڪ جایے میشہ❗️
ڪجاست ڪہ همہ آدماے خوب یہ جا جمع شدن⁉️
جایے جز بهشت⁉️🌸🍃
🔰رسول خدا فرمود:
⚜چون بندہ سلام نماز را بگوید خدا درهاے بهشت را باز میڪند⚜
و 🔰میفرماید:
بندہ ے من از هر درے ڪہ میخواهے وارد شو❤
نماز داستان آفرینش است
مراحلے ڪہ گفتیم طے میشہ تا
آخر نماز
سلام نماز
ورود بہ بهشت🌸🍃
پایان داستان آفرینش✨
#اول_دیدار❤
گفتیم دلیل اینڪہ هنگام نشستن، پاے راست رو پاے چپہ
اینہ ڪہ راست نشانہ حق✨ و چپ نشانہ باطلہ❌
میخوایم بگیم حق بر باطل پیروزہ💪
در آخر نماز پیروزے حق بر باطل رو مے بینے😍
خدا وعدہ بهشت رو بهت میدہ...❤
@nasemebehesht 🌸
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
💠 اذڪاࢪ روز↯
✳️ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
🌺✨یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
💥یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
اسمم :رمضان
عمرم:چهارهفته
قلبم:یکی ازبناهای اسلام
موجودم:ثواب
وجودم:برکت
مرابه دوستیت قبول داری
پس👇
به عنوان هدیه به بهترین
دوستات ارسال کن.😊
@nasemebehesht 🌸
امام جواد عليه السلام فرمود:
زينت فقر پاكدامنى است
زينت غنى (بى نيازى) شكر است
زينت بلا و سختى صبر است
زينت سخن فصاحت است
زينت روايت حفظ (از برداشتن) است
زينت علم تواضع است
زينت عقل، ادب است
زينت بزرگوار خوشرويى است
زينت نيكوكارى منّت نگذاشتن است
زينت نماز خشوع (توجه قلبى) است
زينت قناعت انفاق بيش از وظيفه است
زينت ورع ترك خواسته هاست ...
📚الفصول المهمه 274/275
@nasemebehesht 🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
مثل خدا باش...
خوبی دیگران را چندین برابر جبران کن،
مثل خدا باش...
با مظلومان و درماندگان دوستی کن،
مثل خدا باش...
عیب و زشتی دیگران را فاش نکن،
مثل خدا باش...
در رفتار با همه مردم عدالت را رعايت کن،
مثل خدا باش...
بدون توقع و چشمداشت نیکی کن،
مثل خدا باش...
بدی دیگران را با خوبی و محبت تلافی کن،
مثل خدا باش...
با بزرگواری و بی نیازی از مردم زندگی کن،
مثل خدا باش...
اشتباهات بدی دیگران را نادیده بگیر و ببخش،
مثل خدا باش...
برای اطرافیانت دلسوزی کن،
مثل خدا باش...
مهربان تر از همه...💚
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
دعاهای خاص ماه مبارک رمضان🌙
🌸أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ🌸
@nasemebehet 🌸
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۴
نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب...
لال شده بودم...
سڪوت و شڪست و گفت:
-خودتی...
یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم:
-ازتــــــ متنفرم...
سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم...
پشت سرم اومد اونم می دووید...
با بغض صدا می زد:
-زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم...
وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت:
-زهرا...
موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم...
ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم:
-بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟
علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران...
خندیدم و گفتم:
-زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره...
-فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون...
-من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین...
-بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین...
-چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن...
-چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟
-خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید...
راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت:
-کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم...
ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم:
-ازدواج نکردین...؟؟؟
-نه من اصلا نمیفهمم چی میگین...
-ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش...
چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت:
-بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد...
اخم کردم و گفتم:
-لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین...
بعد هم راهمو کج کردم...
دوباره اومد سمتم...وگفت:
-زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده...
ایستادم...
علی بغض کردو گفت:
-زهرا خانم...خواهش میکنم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۵
ایستادم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
باید برم و حرف های علی رو بشنوم...
یانه...باید به راه خودم ادامه بدم...
دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال...۶
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
-باشه...
پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت:
-ممنونم...
راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک...
روی یکی از نیمکت ها نشستیم...
تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم...
وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد...
وقتی اومدم پارک و فال گرفتم...
یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم...
حافظ گفته بود صبر کن...
گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی...
نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته...
توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست:
-زهرا خانم...
اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-بفرمایین...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه...
-زهرا خانم...
-من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین...
-میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم...
بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت:
-زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم...
-من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم...
-زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم...
-قبول میکنم ولی...
-ولی چی...
-چه دردیو دوا میکنه...
چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید...
سکوتو شکستم و گفتم:
-شما گفتین ازدواج نکردین؟؟
علی یه دونه زد توی صورتش و گفت:
-استغفرالله...
-چیه؟
-هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟
-بله...
-ایشون با من و شما مشکل دارن...
-چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۶
گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت:
-بفرما !!!!
رد تماس دادم و گفتم:
-چه مشکلی؟؟؟
علی نفس عمیقی کشیدو گفت:
-بزارین همه چیز روبگم...یک سال پیش بعد از روزی که من اومدم جلوی دانشگاهتون وقتی از شما دور شدم هانیه خانم جلوی منو گرفت...
اخمام رفت تو هم... علی ادامه
داد...
-بهم گفت زهرا به دردت نمیخوره...گفت من یه عمره دوستت دارم زور و اجبار کرد که باهم باشیم...من دوست نداشتم رابطه ی شما باهانیه خانم خراب شه...مادرم رو داشتم می بردم شهرستان ولی قرار نبود خودم برم قرار بود بمونم و زندگی کنم...ولی بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم بخاطر شما پا به بزارم رو احساس خودم...
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-چرا اینارو زودتر بهم نگفتین...
-نمی شد...بخاطر همین هم هانیه خانم من رو متهم به ازدواج کرد تا شما بیخیال من بشین...
گوشیم زنگ خورد پشت خط هانیه بود...برداشتم:
هانیه_زهرا معلوم هست کجایی؟؟؟
من_هانیه دیگه بهم زنگ نزن...
بعد هم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم...
رو به علی گفتم:
-بخاطر همه چیز متاسفم...من اگر میدونستم قضیه چیه هیچوقت نمیذاشتم تا اینجا کش پیدا کنه...
ممنونم بخاطر همه چیز و ازتون عذر میخوام بابت سختی ها...
بلند شدم راه افتادم به سمت خونه که علی راه افتاد دنبالم...
نفس نفس میزد و گفت:
-زهرا خانم...زهرا خانم...من این همه راه نیومدم که دلیل بیارم برای کارهام...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-پس برای چی اومدین؟
علی بغضشو قورت داد و گفت:
-اومدم زندگی کنم...
-خب خوش بگذره...دعا کنید زندگی،منم بطلبه...
قدم هامو برداشتم و رفتم که دوباره علی جلومو گرفت...
نگاهمون به هم گره خورد...علی سکوتو شکست و گفت:
-با من ازدواج میکنین؟؟؟
سرمو انداختم پایین وگفتم خدافظ...رفتم ولی چند قدمی برنداشتم که برگشتم...
رو بهش ایستادم خندمو کنترل کردم و گفتم:
-من راهو تا خونه بلد نیستم خیابون هم خلوته اگر میشه تا خونه منو هم راهی کنین...
علی لبخندی زدو گفت:
-چشم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
درویشـی را دیـدم شتابـان می دویـد
گفتـم: درویـش کجــا
گفـت:مراسـم عــزا
گفتـم:مگـه کـی مـرده
اهـی کشیـد و گفـت: مردانگـی و وفـا
@nasemebehesht 🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸 ♡ 》﷽《♡
#فلسفه_نماز
#قسمت_۱۰
سلام نمازو ڪہ گفتے مثل فشنگ در نرو‼️
این دختر و پسرا رو دیدے تو پارڪ❓
سہ ساعت میشینن پیش هم
بعد سہ ساعت دخترہ میگہ دیر شدہ
🔰پسرہ میگه:
جووون مادرت فقط پنج دقیقہ دیگہ
دخترہ میگہ دہ دقیقہ شد❗️
پسرہ میگہ باشہ
خونہ پسرہ اونوریه👈
خونہ دخترہ اینوری👉
هر یہ قدم ڪہ میرن بر میگردن یہ نگاهے👀
دلم برات تنگ میشہ(همش ڪشڪه)😂
@nasemebehesht 🌸
مهمون ڪہ دارہ میرہ🚶
یہ ساعت جلوے در ایستادے⬆️
دلت نمیاد ولش ڪنے
چرا با آدماے خاڪے‼️
وقتے میخواے جدا بشے انقدر سختتہ⁉️
اما بعد سلام نماز🔰
سلام نماز رو ڪہ دادے یڪم بشین❤
دیدے بعضیا بعد سلام نماز خودشون رو ڪتڪ میزنن❓😂
شلپ و شلوپ میڪوبن رو پاشون
بعضیا هم ڪیسہ میڪشن، پشہ میپرونن
داستان این دست بالا آوردن و سر چرخوندن چیہ❓
💠امام صادق فرمود:
فرشتہ ایے ڪہ ڪاراے خوبت رو مینویسہ سمت راستتہ⚜
دستت رو میارے بالا، فقط سمت راست رو نگاہ میڪنے
سلام بہ تو فرشتہ ایے ڪہ نمازم رو ثبت ڪردے
ازت ممنونم✅
اگہ نماز جماعت بود، سر یہ بار بہ سمت راست و یہ بار بہ چپ برمیگردہ
این دفعہ سلام میدے بہ بندہ هاے خوب خدا ڪہ سمت چپ و راستت هستن⚜
◀بعضیا میگن من از تڪرار نماز خستہ شدم
نماز تڪرایہ
یہ چیز بگم⁉️
آیا بہ عشق زمینے میگے تڪرارے❓
بیشتر از بیست سالہ ازدواج ڪردے
بہ همسرت میگے تڪرارے❓
خستہ شدم هرروز صبح میبینمت❗️
مگہ توے عشق تڪرار مفهوم دارہ⁉️
روایت داریم:
☝️تو جلوہ گرے و عشق بازے تڪرار مفهموم ندارہ
اصلا تڪرار هرچے بیشتر باشہ بیشتر ڪیف میڪنے💟
نڪنہ ما عاشق نیستیم ڪہ میگیم از نماز خستہ شدیم⁉️
◀بعضیا نمازو از سر تڪلیف میخونن
بہ زور، میگن نخونے میرے جهنم🔥
ریشہ ڪلمہ ے تڪلیف تو عربے میشہ ڪُلفَت
حالا ڪلفت تو فرهنگ لغت فارسے چے معنے میدہ❓
⏪ڪلفت یعنے سختے،رنج
ڪسے ڪہ نمازو از رو تڪلیف میخونہ معلومہ ڪہ سختشہ،رنج میبرہ،
معلومہ ڪہ میگہ تڪراریہ
چون #عاشق نیست❌
@nasemebehesht 🌸
⚜پیامبر فرمود:
اگہ بدونے نماز چیہ
اگہ بدونے تو نماز با ڪے دارے صحبت میڪنے
هیچ وقت نہ خستہ میشے و نہ نمازت رو تموم میڪنے💠
براے حفر چاہ ضربات ڪلنگ تڪرارے نیست❓
مگہ تڪرارے نیست❓
خب یدونہ بزنیم بسہ دیگہ
درستہ ڪہ این ضربات تڪراریہ،
ولے با هر ضربہ بہ عمق بیشترے نفوذ میڪنے،
بہ آب زلالے ڪہ اون زیرہ دست پیدا میڪنے
◀️مگہ پلہ هاے نردبان رو ڪہ بالا میرے تڪرارے نیست؟
پس چرا میرے؟ رو پلہ اول وایسا دیگہ
درستہ ڪہ پلہ هاے نردبان مثل هم هستن و تڪرارے
ولے هر پلہ اے ڪہ طے میڪنے بیشتر اوج میگیرے،
💠بہ آسمون نزدیڪ تر میشے
بلہ نماز یڪ تڪرارہ
تڪرار با عمق و اوج بیشتر
تڪرارے ڪہ تورو سیراب میڪنہ
تورو بہ ⚜آسمونے میرسونہ ڪہ توش پر و بال میگیری❤
@nasemebehesht 🌸
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
تقدیر در شب قدر_۱.mp3
6.68M
#تقدیر_در_شب_قدر ۱
✍اول لیست آرزوهاتُ بگــو ...
💢ببینیم؛
میشه در شب قدر،
باهاش چیزی بدست بیاری یا نه؟
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
✍ #امام_صادق_علیهالسلام:
ﺣﺴﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ:
١. ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻏﻴﺒﺖ ﻣﻰ ﻛﻨد ؛
٢. ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻤﻠّﻖ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ ؛
٣. ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻯ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺷﺎﺩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ؛
📒 #ﺍﻟﺨﺼﺎﻝ_صص١١٣و١٢١
@nasemebehesht
🌸داستان هابیل و قابیل🌸
قسمت2⃣
🌹مجازات خداوند مهربان🌹
🍃خداوند آدم وحوا را مورد سرزنش قرار داد و فرمود:
وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا (اعراف / 22)
◀️«پروردگارشان فریادشان زد: آیا شما را از آن نهی نکردم؟...»
⏪پس آنان (آدم و حوّا) از شرمندگی هر دو سرشان را پایین انداختند و از گناهی که مرتکب شده بودند، از خداوند طلب عفو و بخشش نمودند و توبه کردند.
🌷فَتَلَقَّى آدَمُ مِن رَّبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (بقره / 37)
⏪«سپس آدم از پروردگار خود کلماتی را دریافت داشت و (با گفتن آنها) توبه کرد و خداوند توبهی او را پذیرفت خداوند توبهپذیر و مهربان است».
👌پس از آن خداوند به آن دو امر کرد که بر زمین فرود آیند و از بهشت خارج شوند. به طوری که زمین جایگاه ایشان و فرزندانشان تا روز رستاخیز باشد.
همانطور که خداوند جایگاه ایشان را از دشمنی شیطان آگاه ساخت و به ایشان فهماند که نبرد و درگیری میان شما و شیطان وجود خواهد داشت، از لحظهای تسلیم شدن آنان در مقابل وسوسهی شیطان و خوردن میوهی درخت ممنوعه، این نبرد و درگیری آغاز گردید. اما خداوند آنان و فرزندانشان را لحظهای در مقابل ابلیس (شیطان) و یاران او رها نساخت و آنان را به وسیلهی نعمت هدایت و روشن ساختن راه، مورد رحمت خویش قرار داد.✅
🌷قَالَ اهْبِطَا مِنْهَا جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى فَمَنِ اتَّبَعَ هُدَايَ فَلَا يَضِلُّ وَلَا يَشْقَى(طه / 123)
◀️«خدا دستور داد: هر دو گروه شما با هم از بهشت فرو آیید. برخی دشمن برخی دیگر خواهند شد و هر گاه رهنمود و هدایت من برای شما آمد، هر که از هدایت و رهنمودم پیروی کند، گمراه و بدبخت نخواهد شد».
🔹آدم؛ و همسرش حوّا به زمین فرود آمدند و در آنجا زندگی را آغاز کردند و آدم کلماتی را از پروردگارش دریافت مینمود که آن را توشهی راه خود میساخت و در مسیر آباد کردن زندگی از آنها بهره میگرفت و همچون چراغی در تاریکیهای راه از آن استفاده میکرد و به وسیلهی آن سختیها و ناهمواریهای زندگی را برطرف میکرد.
#ادامه_دارد
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌷🍃
✨شیطان ، دزد است.
دزد ،خانه خالی را نمی زند ؛
اگر دور و برت پرسه می زند در تو چیزی دیده است ،
پس ، هم شاد باش !
هم مراقب!
@nasemebehesht 🌸