#همزمانی
#یک
همزمانی ک من حس کردم مال این بود که یه شب خواب شهید محمد هادی ذوالفقاری رو دیدم و چند ماه بعد تو ی کانالی به نام ایشون عضو شدم البته اولش اسم ایشونو نمیدونستم بعد ها فهمیدم... یکم از شبای قدر گذشته بود من همیشه از خدا شبای قدر میخوام ک بهم کمک کنه آدم بزرگی بشم.. که کانال شما رو از توی کانال همین شهید ذوالفقاری دیدم با اینکه من تبلیغ ها رو اصلا باز نمیکنم ولی تبلیغ شما منو جذب خودش کرد و اون زمان حال روحیمم خیلی بد بود و با هرکس صحبت میکردم نمیتونستم آروم شم اونجا بود ک کانال شما رو مثل ی روزنه دیدم گفتم هرچی من قراره به دست بیارم از تو همین کاناله.. این کانال حتما منو میسازه... و واقعا اون لحظه حس کردم نردبون عروج من اینجاست و اینجاست که راه بزرگ شدن... و عارف شدن رو بهم یاد میده... همیشه ی حسی پشت همه حرفای پشت همه کارام بود ک اذیتم میکرد ی صدایی.. همش میخواستم درمورد اون صدا با ی کسی حرف بزنم ولی کسی نمیفهمید همیشه هرکار میکردم اون حسه پشت سرم بود ولی کانال شما درمورد اون صدا صحبت میکرد بهش اهمیت میداد... و این آرومم میکرد که یکی پیدا شده ک منظورمو میفهمه ولی وقتی واسه اولین بار همون باری ک شما ازمون خواستین ریشه یابی کردم اثراتشو تا ماه ها دیدم... هم خدا توفیق داد رفتم کربلا.. هم هرجا دهنمو باز میکردم میگفتن چ صحبت های پخته ای. هم آدم های زیادی رو برا کمک سرراهم قرار داد