#گزیده_کتاب
#من_خواب_دیده_ام
📚 مرد، لب باز میکند و صدای ضعیف و نامفهومی از گلوی خشکیدهاش بیرون میجهد:
ـ شهید شد؟! یعنی چه؟!
حرفهایی که میشنود را باور ندارد. ماندن در این زندان دستِکمی از مردن ندارد. گوشۀ چشمِ حیان تر میشود. میگوید:
ـ نامردها در زندان شاهک مولایمان (امام کاظم علیهالسلام) را مسموم کردند و بعد جسد مبارک ایشان را سه روز روی پل بغداد گذاشتند تا همه ببینند خودش مُرده!
دستش بالا میآید و ناخودآگاه نم هر دو چشمش را میگیرد. با اینکه چندین سال است به زندگی با یک چشم عادت کرده؛ اما وقتی حواسش نیست، یادش میرود چشم تخلیهشده اشک ندارد! هنوز هم آن را احساس میکند. مرد ژولیده منتظر باقی حرفهای حیان نمیماند. به همان سبکی که آمده بود، بازمیگردد و سر جایش مینشیند. دوباره لبش میجنبد و حیان میبیند گهگاه سرش را به دیوار پشتِ سر میکوبد.
#گزیده_کتاب
#من_خواب_دیده_ام
📚 صورت مرد ژولیده، رنگ میبازد. چشم از لبهای حیان که با حرص و عصبانیت روی هم کوبیده میشوند، میگیرد و میگوید:
ـ وقف؟! مضحکتر و درعینحال غمبارتر از این واژه در تاریخ نمیتوان یافت! در شکستهای جبهۀ حق، همیشه رد پای کسانی پیدا میشود که میگویند ما وقوف میکنیم. اینها از یک تبارند؛ اگرچه در هر دوره در لباسی ظاهر میشوند. دست علی علیهالسلام را در دست پیامبر صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم دیدند؛ اما بعد از او گفتند علی جوان است و فلانی صاحب لحیه، پس وقوف میکنیم. در صفین هم پایشان لرزید و ایستادند. وقتی دیدند با ایستادن هم کاری پیش نمیرود، شمشیر زیر گلوی حجت خدا گذاشتند که بگو سردارت برگردد! حسین علیهالسلام، جابهجا (در هرجا) برایشان سخن راند که دین جدم را به انحراف کشاندهاند و در آستانۀ نابودی قرار دادهاند؛ اما تبار وقوف باز هم ایستادند. امام صادق علیهالسلام، پیرمرد تنوری را نشان داد و فرمود: اگر چند نفر مثل او داشتم که جز به فرمان من حرکت نمیکردند و بیاجازه از حرکت بازنمیایستادند، قیام میکردم. اینها هرروز با رنگی از پردۀ دنیا فریفته میشوند؛ روزی میگویند شبهه داریم؛ روزی میگویند عِده و عُده نداریم؛ روزی میگویند عیالواریم و خرج داریم؛ روزی هم دلیل، پشت دلیل میچینند که ما به امامت و وصایت علیبنموسیالرضا علیهالسلام یقین نداریم؛ اما خوب که در چشمشان نگاه میکنی، برق درهم و دینار را میبینی! جانم فدای لبتشنۀ کربلا که فرمود: «این جماعت بندۀ دنیایند و دین، تنها لقلقۀ زبانشان است.»