#برشی_از_کتاب
#داستانهای_آموزنده
#غرور_شیطانی
آن روز، وقتی که خداوند انسان را از گِل آفرید، چیزی درونم فرو ریخت. گِل؟ چگونه ممکن بود گِلی سرد و بیجان برتر از من باشد؟ اما خداوند کاری کرد که هرگز تصورش را نمیکردم. او آدم را خلق کرد، از روح خود در او دمید و سپس فرمان داد: «بر آدم سجده کنید.»
صدای این فرمان در گوشم طنینانداز شد، اما نمیتوانستم اطاعت کنم. نمیتوانستم خم شوم و سجده کنم بر چیزی که از گِل بود. همه فرشتگان سجده کردند، بدون هیچ تردیدی. من تنها ایستادم. غرور در وجودم شعلهور شد و فریاد زدم: «من بهتر از اویم! مرا از آتش آفریدی و او را از گِل.»
خداوند با لحنی که تمام هستی را به لرزه میانداخت، گفت: «ای ابلیس! چرا از فرمان من سرپیچی کردی؟» اما غرور مرا کور کرده بود. سر خم نکردم. و آنگاه بود که خداوند گفت: «پس از اینجا بیرون شو! تو راندهشدهای و تا ابد مورد لعنت خواهی بود.»
لحظهای سنگینی این کلمات را حس کردم، اما هنوز تسلیم نشده بودم. گفتم: «پروردگارا! تا روز قیامت به من مهلت بده.»
خداوند پذیرفت و مهلتم داد. از آن لحظه، من قسم خوردم که تمام بندگان را گمراه میکنم.
از آن روز، رسالتم آغاز شد. من در هر گوشه و کناری کمین کردم؛ در دلها وسوسه انداختم، در چشمها زرق و برق دنیا را نشان دادم، و گوشها را با صداهای دلفریب پر کردم. هر که شک و تردید داشت، شکار من شد. اما حقیقتی تلخ همیشه در قلبم میسوخت: بندگان مخلص. آنهایی که قلبشان روشن به نور خدا بود، از دستم میگریختند. هیچ وسوسهای بر آنها کارگر نبود...
📝 اثر جدید نشر تبصیر