فقیر و دود کباب
فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت. دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود.
فقیر گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد, کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده.
شیخی دانا از آنجا عبور می کرد و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت: این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. کباب فروش گفت: این چه پول دادن است؟ گفت: کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد!
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
چوپانی تعریف می کرد:
سالها پیش من و چوپان دیگری به نام فتح اله که همسن پدر من بود، گله روستا را به چرا می بردیم. مرز ده ما با ده مجاور که یک رودخانه پر آبی بود.
بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاها به زد و خورد هم می کشید.
یک روز از سر غفلت گله ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسیده بود. ناگهان غضنفر چوپان آن ده نمایان شد. گله ما را مصادره کرد. و گفت یکی از شما بیاید این ور آب تا گله را آزاد کنم. ما از نیت اصلی اش آگاه بودیم.
فتح اله به من گفت تو برو. من گفتم می ترسم مرا کتک بزند. فتح اله گفت: خودش و هفت جدش غلط می کند حتی اگر نگاه چپی به تو کند.
القصه من لرزان لرزان از رود گذشتم و به نزد غضنفر رسیدم ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد. فتح اله از آن سوی رود داد زد و گفت اگر مردی بزنش تا ببینی چه سرت بیاورم.
غضنفر ترکه گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید.
غضنفر رو به فتح اله کرد و گفت دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی.
فتح اله گفت فلان فلان .... اگر یکبار دیگر بزنیش دودمانت را ریشه کن می کنم اینار غضنفز چنان با ترکه به پشت من کوبید که خون از پوستم بیرون زد. و گفت بفرما بازم زدمش فتح اله این بار گفت فلان فلان شده نخیر من دیدم اگر رجز خوانی فتح اله ادامه پیدا کند غضنفر مرا نابود خواهد کرد. شروع کردم به التماس که ببخش. و تعهد می دهم دیگر گله وارد مراتع شما نشود.
غضنفر آخرین ترکه را البته کمی آرام تر بر کفل ما کوبید و رفت. من، دست و پا و پشت شکسته گله را راندم و به نزد فتح اله آمدم.
👈 کانال حکایت نامه
#دوست_حسود
روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور
از سرزمینی با دو دوست جوان
ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان
با گدایی امرار معاش میكردند.
همچون دو روی یك سكه جدا نشدنی
به نظر میرسیدند
پادشاه كه آن روز سرحال بود
خواست به آنها عنایتی كند
پس به هر كدام پیشنهاد كرد
آرزویی كنند.
ابتدا خطاب به دوست كوچكتر گفت:
به من بگو چه میخواهی
قول میدهم خواستهات را برآورده كنم
اما باید بدانی من در قبال هر لطفی
كه به تو بكنم دو برابر آن را
به دوستت خواهم كرد.
دوست كوچكتر پس از كمی فكر
با لبخندی به او پاسخ داد:
یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور.
یادتون باشه حسادت رفیق
از رقابت رقیب خطرناک تره.....
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
🌸 شیرین
#سخنگو🎉🎉🎉
#قد 50 سانت
#متعلقات: چادر - مقنعه - روسری - هد بند - لباس مجلسی
#مو دارد
#چشم تیله ای
#جنس سر، دست و پا تا مچ طرح سرامیک (گوشتی) بدن پولیشی با قابلیت انعطاف پذیری
#وکلی_عروسک_دیگردرکانال_زیر👇
http://eitaa.com/joinchat/3848142850Cc105f0c485
#خاک_خودی...
ناصرالدین شاه به روسیه سفارش توپ داد. توپ را آوردند و در برابر چشمان همایونی شلیک کردند.
از قضا لوله توپ روسی تحمل گلوله باروت را نداشت و منفجر شد و زمین زیر پایه توپ هم تبدیل به چاله ای شد!
ملازمان شاه که اوضاع را خراب دیدند
برای چاره آن گفتند:
"قربان خاک خودی را که چنین می کند
ببینید خاک دشمن را چه خواهد کرد!"
حکایت این روزای ماست... زیاد شرحش ندیم بهتره...
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#قاتل_ناصرالدین_شاه
بعد از دستگیری میرزا رضا کرمانی و هنگام بازجویى از او پرسیدند:
چرا حضرت ناصرالدین شاه را کشتی؟
او پاسخ داد:
سراسر مملکت را فساد و فقر گرفته و همه تقصیر از او بود، چرا که سر رشتهی همه چیز در مملکت به او ختم میشد. گفتند:
این ربطی به والا حضرت ندارد و اطرافیان او مقصرند، او از خیلی امور ناراست بی اطلاع بود.
ميرزا گفت:
اگر اطلاع داشت که حقش بود و اگر بیاطلاع بود، وای به حال مملکتی که شاهش از این همه ناراستی و فقر و فساد بى اطلاع باشد همان به كه بميرد.
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#خوابگزار
پادشاهی خواب دید که همه دندان های او افتاده است. خوابگزار را فراخواند و تعبیر خواب را جویا شد. خوابگزار گفت: «پادشاه به سلامت باد، همه نزدیکان شما پیش از شما می میرند به گونه ای بعد از شما کسی نمی ماند.»
پادشاه ناراحت شد و گفت:
«وقتی همه نزدیکان من بمیرند من با که باشم؟ این چه تعبیری است که می گویی؟» و دستور داد او را صد ضربه شلاق بزنند.
سپس پادشاه دستور داد خوابگزار دیگری را نزد او بیاورند. خوابگزار دوم گفت:
«تعبیر خوابی که پاشاه دیده اند این است که عمر پادشاه درازتر از عمر همه نزدیکان خواهد بود.»
پادشاه گفت: «تعبیر همان است اما این بیان با آن بیان خیلی فرق می کند.» و دستور داد صد سکه به او بدهند.
مهم نيست سخن شما چيست، مهم اين است كه چگونه آن را بيان كنيد!
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
پوست کندن قاضی
در زمان کمبوجیه، شخصی به نام "سی سام نِس" را که شغل قضاوت داشت، کمبوجیه به اعدام محکوم ساخت و پس از اعدام دستور داد پوست او را کنده روی مسندی که می نشست بگسترند و شغل این قاضی را بعد به پسرش داده و به او گفت: هر زمان که می خواهی حکمی بدهی به این مسند بنگر.
آنچه مسلم است در دوران هخامنشی به داوری و احقاق اهمیت خاصی می داده اند. شاهان نسبت به قضاوت، چنانچه گفته شد بسیار سختگیر و گاهی بی رحم بوده اند.
📚 تاریخ ایران باستان(جلد دوم)، حسن پیرنیا
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#دوچرخه_و_جنیان
زمانی که دوچرخه به تهران آمد برخی مردم به آنهایی که دوچرخه سوار میشدند "بچه شیطان" و "تخم جن" میگفتند و معتقد بودند که راکبین از طرف شیاطین و پریان کمک میشوند چون بغیر از این کسی نمیتواند روی دو چرخ حرکت بکند و دلیلشان هم این بود که میگفتند مرکبی که اگر کسی آنرا نگه ندارد، خودش نمیتواند خودش را نگه دارد چگونه میتواند یکی را هم بالای خود نشانیده راه ببرد؟!
پس این کار ممکن نیست مگر آنکه خود آن روروئک را جنیان ساخته و راکبین آنها نیز بچۀ جن ها و شیطان ها میباشند. چنانکه اولین باری که این مرکب به تهران آورده شد دو پسر بچۀ انگلیسی با شلوارهای کوتاه در میدانِ مشق آنها را به نمایش مردم گذاشتند . پیرها و سالمندانی که به تماشایشان رفتند بسم الله و لاحول گويان و شگفت زده که گویی به تماشای غول و آل و پریزاد رفته اند باز میگشتند و آمدن دوچرخه را یکی از علائم ظهور میگفتند.
📚طهران قدیم؛ جعفر شهری
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#قحطی_ایران
«جنگ اول جهانی در آستانه اتمام بود که در دل شبی تاریک و هولناک سه سوار ترسناک که هر کدام شمشیر و شلاقی به بر داشتند به آرامی از دیوارهای شهر عبور کردند و به آن وارد شدند.
یک سوار نامش قحطی، دیگری آنفلوانزای اسپانیایی و آخری وبا بود. طبقات فقیر، پیر و جوان، همچون برگ پائیزی در برابر حمله این سواران بیرحم فرو میریختند.
هیچ غذایی پیدا نمیشد، مردم مجبور بودند هرچه را که می توانستند بجوند و بخورند.
به زودی گربه و سگ و کلاغ را نمیشد یافت. حتی موشها نسلشان بر افتاده بود. برگ، علف و ریشه گیاه را مانند نان و گوشت معامله میکردند.
در هر گوشه و کنار، اجساد مردگان بیکس و کار پراکنده بود.
بعد از مدتی مردم به خوردن گوشت مردگان روی آوردند»
✍🏻محمدعلی جمالزاده دربارهی قحطی بزرگ ایران دقیقا ۱۰۰ سال قبل
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
هدایت شده از تبلیغات هاتف
⭕️ داستانی عجیب و واقعی
✍ دختر نمرود رعضه به ابراهيم گفت من هم مایل هستم با تو باشم این جملات را گفت و پا در آتش پدرش گذاشت و به نزد ابرهیم رفت نمرود با دیدن این صحنه تعجب کرد در عین حال به خاطر ترس از مملتکش دستور داد او را در میان آفتاب سوزان به چهار میخ بکشند در آن لحظه جبرئیل خود را به آن مهلکه رسانید...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3371892783Cd81022de3b
سرداری که خود را تنبیه کرد!
در زمان داریوش بزرگ، یک نفر در بابل شورش کرد و حکومت شهر را در دست گرفت. داریوش بزرگ شتابان با سپاه بزرگی به سوی بابل تاخت، ولی در آنجا با دفاع سخت بابلیان روبرو شد! سپاه داریوش شهر را محاصره کرده بود ولی کاری از پیش نمی برد.
تا اینکه زوپیر، سردار دلیر سپاه داریوش، راهی به ذهنش رسید. او گوش ها و بینی خود را برید و نزد داریوش رفت و از او خواست که به این بهانه که توسط ایرانی ها تنبیه شده به بابل پناهنده شود و به درون دشمن نفوذ کند.
داریوش در ابتدا مخالف بود ولی با عمل سردار، در عمل انجام شده قرار گرفت. زوپیر به بابل پناه برد و بابلیان با دیدن گوش و بینی بریده زوپیر باور کردند که او توسط داریوش تنبیه شده است و از روی این که زوپیر بتواند از داریوش انتقام بگیرد، سپاهی به او دادند.
زوپیر دروازه های شهر بابل را به روی سپاه داریوش باز کرد و سپاه ایران دفاع بابلیان را در هم شکست و شورشیان بابل پا به فرار گذاشتند. داریوش بزرگ به پاس خدمتی که زوپیر انجام داد، او را به ساتراپی بابل برگزید.
📚 تاریخ هرودوت
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh