eitaa logo
احکام شرعی
4.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
701 ویدیو
5 فایل
﷽ ❓ارسال سوال از طریق آیدی زیر: @ ادمین تبادلات:
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از دستگیری میرزا رضا کرمانی و هنگام بازجویى از او پرسیدند: چرا حضرت ناصرالدین شاه را کشتی؟ او پاسخ داد: سراسر مملکت را فساد و فقر گرفته و همه تقصیر از او بود، چرا که سر رشته‌ی همه چیز در مملکت به او ختم می‌شد. گفتند: این ربطی به والا حضرت ندارد و اطرافیان او مقصرند، او از خیلی امور ناراست بی اطلاع بود. ميرزا گفت: اگر اطلاع داشت که حقش بود و اگر بی‌اطلاع بود، وای به حال مملکتی که شاهش از این همه ناراستی و فقر و فساد بى اطلاع باشد همان به كه بميرد. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
پادشاهی خواب دید که همه دندان های او افتاده است. خوابگزار را فراخواند و تعبیر خواب را جویا شد. خوابگزار گفت: «پادشاه به سلامت باد، همه نزدیکان شما پیش از شما می میرند به گونه ای بعد از شما کسی نمی ماند.» پادشاه ناراحت شد و گفت: «وقتی همه نزدیکان من بمیرند من با که باشم؟ این چه تعبیری است که می گویی؟» و دستور داد او را صد ضربه شلاق بزنند. سپس پادشاه دستور داد خوابگزار دیگری را نزد او بیاورند. خوابگزار دوم گفت: «تعبیر خوابی که پاشاه دیده اند این است که عمر پادشاه درازتر از عمر همه نزدیکان خواهد بود.» پادشاه گفت: «تعبیر همان است اما این بیان با آن بیان خیلی فرق می کند.» و دستور داد صد سکه به او بدهند. مهم نيست سخن شما چيست، مهم اين است كه چگونه آن را بيان كنيد! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
پوست کندن قاضی در زمان کمبوجیه، شخصی به نام "سی سام نِس" را که شغل قضاوت داشت، کمبوجیه به اعدام محکوم ساخت و پس از اعدام دستور داد پوست او را کنده روی مسندی که می نشست بگسترند و شغل این قاضی را بعد به پسرش داده و به او گفت: هر زمان که می خواهی حکمی بدهی به این مسند بنگر. آنچه مسلم است در دوران هخامنشی به داوری و احقاق اهمیت خاصی می داده اند. شاهان نسبت به قضاوت، چنانچه گفته شد بسیار سختگیر و گاهی بی رحم بوده اند. 📚 تاریخ ایران باستان(جلد دوم)، حسن پیرنیا 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
زمانی که دوچرخه به تهران آمد برخی مردم به آنهایی که دوچرخه سوار می‌شدند "بچه شیطان" و "تخم جن" می‌گفتند و معتقد بودند که راکبین از طرف شیاطین و پریان کمک می‌شوند چون بغیر از این کسی نمی‌تواند روی دو چرخ حرکت بکند و دلیلشان هم این بود که می‌گفتند مرکبی که اگر کسی آنرا نگه ندارد، خودش نمی‌تواند خودش را نگه دارد چگونه می‌تواند یکی را هم بالای خود نشانیده راه ببرد؟! پس این کار ممکن نیست مگر آنکه خود آن روروئک را جنیان ساخته و راکبین آنها نیز بچۀ جن ها و شیطان ها می‌باشند. چنانکه اولین باری که این مرکب به تهران آورده شد دو پسر بچۀ انگلیسی با شلوارهای کوتاه در میدانِ مشق آنها را به نمایش مردم گذاشتند . پیرها و سالمندانی که به تماشایشان رفتند بسم الله و لاحول گويان و شگفت زده که گویی به تماشای غول و آل و پریزاد رفته اند باز میگشتند و آمدن دوچرخه را یکی از علائم ظهور میگفتند. 📚طهران قدیم؛ جعفر شهری 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
«جنگ اول جهانی در آستانه اتمام بود که در دل شبی تاریک و هولناک سه سوار ترسناک که هر کدام شمشیر و شلاقی به بر داشتند به آرامی از دیوارهای شهر عبور کردند و به آن وارد شدند. یک سوار نامش قحطی، دیگری آنفلوانزای اسپانیایی و آخری وبا بود. طبقات فقیر، پیر و جوان، همچون برگ پائیزی در برابر حمله این سواران بی‌رحم فرو می‌ریختند. هیچ غذایی پیدا نمی‌شد، مردم مجبور بودند هرچه را که می توانستند بجوند و بخورند. به زودی گربه و سگ و کلاغ را نمی‌شد یافت. حتی موش‌ها نسلشان بر افتاده بود. برگ، علف و ریشه گیاه را مانند نان و گوشت معامله می‌کردند. در هر گوشه و کنار، اجساد مردگان بی‌کس و کار پراکنده بود. بعد از مدتی مردم به خوردن گوشت مردگان روی آوردند» ✍🏻محمدعلی جمالزاده درباره‌ی قحطی بزرگ ایران دقیقا ۱۰۰ سال قبل 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
هدایت شده از تبلیغات هاتف
⭕️ داستانی عجیب و واقعی ✍ دختر نمرود رعضه به ابراهيم گفت من هم مایل هستم با تو باشم این جملات را گفت و پا در آتش پدرش گذاشت و به نزد ابرهیم رفت نمرود با دیدن این صحنه تعجب کرد در عین حال به خاطر ترس از مملتکش دستور داد او را در میان آفتاب سوزان به چهار میخ بکشند در آن لحظه جبرئیل خود را به آن مهلکه رسانید... 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3371892783Cd81022de3b
سرداری که خود را تنبیه کرد! در زمان داریوش بزرگ، یک نفر در بابل شورش کرد و حکومت شهر را در دست گرفت. داریوش بزرگ شتابان با سپاه بزرگی به سوی بابل تاخت، ولی در آنجا با دفاع سخت بابلیان روبرو شد! سپاه داریوش شهر را محاصره کرده بود ولی کاری از پیش نمی برد. تا اینکه زوپیر، سردار دلیر سپاه داریوش، راهی به ذهنش رسید. او گوش ها و بینی خود را برید و نزد داریوش رفت و از او خواست که به این بهانه که توسط ایرانی ها تنبیه شده به بابل پناهنده شود و به درون دشمن نفوذ کند. داریوش در ابتدا مخالف بود ولی با عمل سردار، در عمل انجام شده قرار گرفت. زوپیر به بابل پناه برد و بابلیان با دیدن گوش و بینی بریده زوپیر باور کردند که او توسط داریوش تنبیه شده است و از روی این که زوپیر بتواند از داریوش انتقام بگیرد، سپاهی به او دادند. زوپیر دروازه های شهر بابل را به روی سپاه داریوش باز کرد و سپاه ایران دفاع بابلیان را در هم شکست و شورشیان بابل پا به فرار گذاشتند. داریوش بزرگ به پاس خدمتی که زوپیر انجام داد، او را به ساتراپی بابل برگزید. 📚 تاریخ هرودوت 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد. چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت: ای بزرگوار تو در زندگی این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خوردی و هرگز سیر نشدی.خوردن من هم سیر نخواهی شد. پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم. اولین پند: هرگز سخن محال را باور نکن مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست دادی حسرت نخور. اما در بدن من مرواریدی گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من بخت خودت را بر باد دادی مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد . چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟ و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن من جا می گیرد؟ مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟ چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم؟ 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
در ناخوشی ۱۲۳۶ سیاح انگلیسی که خود از وبا مرد، چند روز قبل از مرگش نوشته بود: در شیراز به محض شنیدن خبر وبا، حاکم حسینعلی میرزا فرمانفرما و وزیر و اطرافیانش فرار کردند و بدون اینکه دستور العملی جهت حفاظت شهر و مردم بدهند اهالی را بحال خود رها نمودند و براستی این بی شرمانه ترین و ناجوانمردانه ترین اقدامی بود که به همه عمر شاهدش بودم! جیمز بیلی فریزر که خود شاهد مرگ آن سیاح بود، از رفتار حکام و بی پناهی مردم چنین یاد می کرد: شاهزاده فرار کرد، وزرا و اعیان هم به دنبالش و مردم را سرگردان بر جای گذاردند. گاه دیده میشد چند نفری به خیال اینکه با عنصری دیوانه و متجاوز روبرو شده اند، در کوچه ها می دویدند و فریاد بر می آوردند: این ناخوشی پدرسوخته کجاست؟ جرات دارد بیاید جلو تا حسابش را برسم، تا بکشمش! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
روباهی به فرزندش گفت؛ فرزندم از تمام این باغ ها میتوانی انگور بخوری، غیر از آن باغی که متعلق به قاضی ده است! حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ آن باغ نرو! روباه جوان از پدرش پرسید؛ چرا مگر انگور آن باغ سمی است؟ روباه به فرزندش پاسخ داد؛ نه فرزندم، اگر "قاضی" بفهمد که ما از انگور باغش خورده ایم، حکم به شکار روباه میدهد و دودمانمان را به باد می دهد! با این جماعت هیچ وقت در نیفت!! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
مردی در کنار چاه زنی زیبا دید، از او پرسید : زیرکی زنان به چیست؟ زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند ، مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید: چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم ،دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی ، خواستم از شما سوالی بپرسم . در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت ،مرد باتعجب پرسید : چرا چنین کردی؟ زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت: ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد ، مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند. در این هنگام زن خطاب به مرد گفت : این است زیرکی زنان اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت میکنند . شیطان كه نظاره گر ماجرا بود، نعره ها كشيده و راه بيابان پيش گرفت... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
شاه سلطان حسین صفوی پس از حمله‌ محمودافغان، علماء درباری را جمع نمود و از آنان راه حل خواست. علما گفتند چگونه این کافر جرات کرده و به مملکت ما دست دارزی کند؟ الساعه دعایی میخوانیم و او را دود هوا میکنیم، سپس دستور طبخ آشی سحرآمیز صادر فرمودند که پخت آن میبایست با خواندن دعاهایی مخصوص همراه باشد... پس از پخت آش خبرآوردند افغان‌ها به دروازه‌های اصفهان رسیده‌اند! سلطان حسین دوباره علماء درباری را فراخواند و علت را جویا شد. علما گفتند احتمالا به هنگام پخت آش بادی از خادمان درشده و آش بخوبی عمل ننموده است! سریعا دستور پخت آشی جدید صادر شد و برای اهل مطبخ گماشته نهادند تا مبادا از کسی بادی خارج شود! آش پخته شد اما نتوانست جلو لشکر خصم را بگیرد و با ورود محمود افغان به کاخ، دودمان صفویان برباد رفت و ایران بدست افغان‌ها افتاد... یاد مذاکره با کدخدا افتادم.... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
عمليات اچ 3 در سال 1360 منابع اطلاعاتى ايران دريافتند كه عراق بخش مهمى از بمب افكن هاى خود براى در امان ماندن از حملات هوايى ايران به پايگاه الوليده در غربى ترين نقطه اين كشور منتقل كرده است. اين جابجايى باعث شد نيروى هوايى ايران قادر به حمله و بمباران بمب افكن هاى عراقى نباشد. اما سرهنگ ايزدستا و سرلشكر هوشيار طرحى را براى حمله به پايگاه الوليده با سرلشكر فكورى مطرح كردند طی اين عمليات پيچيده 8 فانتوم و 2 بوئينگ براى سوخت رسانى به پرواز درآمدند، مرحله اول سوختگيرى در آسمان اروميه اتفاق افتاد، سپس فانتوم ها در سكوت و در ارتفاعات پايين شروع به حركت در نوار مرزى عراق و تركيه كردند، چندين بار هم در رادارهاى ترك ها و عراقى ها ظاهر شدند، اما طرفين فكر ميكردند هواپيماهاى كشور متقابل در حال گشت زنى هستند! بعد از رسيدن به سوريه مرحله دوم سوخت رسانى انجام شد، سپس 8 فانتوم به سرعت خود را به پايگاه الوليده رساندند، همزمان F5 هاى پايگاه تبريز طى يك عمليات ايذايى حواس عراقى ها را از پايگاه الوليده پرت كردند، و 8 فانتوم ايرانى در حالى شروع به بمباران جنگنده هاى عراقى كردند كه حتى عراقى هاى حاضر در پايگاه كه فكرش را هم نميكردند دست ايرانى ها به اين پايگاه برسد براى جنگنده هاى ايرانى دست تكان مى دادند، بمباران صورت گرفت و هر 8 فانتوم ايرانى همانند مسير رفت به كشور بازگشتند، خسارات: 6 فروند هواپیما آنتونوف 12 2 فروند بمب‌افکن توپولف 16 5 فروند سوخو 17 7 فروند میگ 21 10 فروند میگ 23 3 فروند داسو میراژ اف 1 7 فروند هلیکوپتر 3 خلبان عراقى 1 افسر آلمانى 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
اختلاس و آلوچه! روزی یک دزد با یک نابینا یک کاسه آلوچه خریدند و با هم قرار گذاشتند دو تا دو تا بخورند تا تموم بشه. وسط کار نابینا مچ دزد رو گرفت و به او گفت: مردک، تو چرا مشت مشت میخوری؟ دزد گفت: تو که کوری از کجا متوجه شدی که من مشت مشت میخورم؟ نابینا میگه: از آنجا که من چهار تا چهار تا میخورم و تو صدات در نمیاد! حالا میشه فهمید اختلاس ها چرا پیگیری نمیشه!!! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
در زمان قاجار اعتقاد بر این بود که صدای ساز در هر خانه‌ای که بپیچد خانه را کفرستان و ملائک را تا هفتاد خانه آنسوتر گریزان میکند و شیطان را در آن خانه جمع مینماید. به همین جهت نه کسی به تارزنان و تارسازان منزل میداد و نه کسی به آنها زن و همسر! دختر به تار زن و تار ساز و مطرب دادن اهانت و حقارت محسوب میشد! به تارسازی که نهایت زحمت را به خرج میداد تا وسیله روح افزایی و نشاط مردم را فراهم کند، و تار زنی که با ضربات مضراب خود اطرافیان را مشعوف و سرخوش میکرد چه میگفتند؟ مطرب! یعنی کسی که در حد بوزینه و میمون با مسخرگی مردم را سرگرم میکند! 📚از کتاب تاریخ اجتماعی ایران، جلد دوم، جعفر شهری 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
ابن سینا و گاو بیمار یکی از فرزندان پادشاه آل بویه مالیخولیا گرفته بود و خیال میکرد که گاو شده است. همه روز فریاد میزد که «مرا بکشید که گوشت من بسیار لذیذ است» و ماااا ماااا میکرد. تا کار به جایی رسید که هیچ نخورد و هیچکس هم نتوانست او را معالجه کند. خبر به ابن سینا رسید و پادشاه از او خواست تا پسرش را معالجه کند. ابن سینا قبول کرد و سپس گفت: «به آن جوان بشارت دهید که یک قصاب می‌آید تا تو را بکشد». ابن سینا با لباس قصابی و یک ساتور به کاخ رفت و گفت: «این گاو کجاست تا او را بکشم؟» آن جوان هم “مااااااا” کرد یعنی من اینجا هستم. ابن‌سینا گفت: «به اینجا بیاریدش و دست و پای او را ببندید و بر زمین بزنیدش!» بیمار چون آن شنید دوید و به آنجا آمد، و بر پهلوی راست خوابید؛ پاهای او را سخت ببستند. ابن سینا آمد و چاقو ها را تیز کرد و دست بر پهلوی او گذاشت طوری که عادت قصابان بود. پس گفت: « این چه گاو لاغری است! این را نمیشود کشت، به او علف بدهید تا چاق شود» ابن‌سینا برخاست و بیرون آمد، و اطرافیانش گفت که: «دست و پای او را باز کنید و دارویی که میگویم پیش او ببرید و به او بگویید: بخور تا زود چاق شوی». آنچنان کردند که ابن‌سینا گفت. خوردنی پیش او بردند و او خورد؛ و بعد از آن هر چه از دوا و دارو ابن‌سینا تجویز کرده بود به او دادند و گفتند که «خوب بخور! که اینها گاو را چاق میکند». او شنید و خورد به آن امید که چاق شود تا او را بکشند. یک ماه بعد جنون آن جوان درمان شد. و این معالجه ار کسی برنمی‌آمد جز سرامد پزشکان دوران، ابن سینا 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی پادشاهی در شهر گذر می‌کرد. مردی را دید که بزغاله‌ای با خود می‎برد. شاه پرسید؟ بزغاله را به چند خریده‌ای؟ مرد گفت: خانه‌ای داشتم، سال پیش فروختم که خانه‌ی بهتری بخرم. امسال با پول آن خانه توانستم این بزغاله را بخرم. پادشاه گفت: خانه‌ای دادی! و بزغاله گرفتی؟ مرد گفت: آری به برکت پادشاهی شما، سال دیگر با پول این بزغاله مرغکی توانم خرید. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
سال 1958 وقتی اصلاحیه قانون اساسی سوئیس در موضوع عدالت اجتماعی در حال بررسی بود، رئیس مجلس قانون اساسی کشورشان در رستورانی شاهد اتفاقی بود که مسیر بررسی را تغییر داد و امروز سوئیس بالاترین سطح عدالت اجتماعی را در دنیا برای ملت خود یدک می‌کشد ! او می‌گوید : « در رستورانی بودم دیدم که در میز مجاور من مردی يه ساندويچ برای دو پسر كوچكش گرفت؛گذاشت روی ميز، به اولی گفت: تو نصف كن ! و به دومی گفت: و تو انتخاب كن! مات و مبهوت نحوه‌ی تربيت و عدالت اين مرد شدم ! يعنی اگه اولى يه وقت عمدا نامساوى نصف كنه، دومى حق داشته باشه كه اول انتخاب كنه ! فهمیدم که نقش پدر مانند "قانون" است، پسر اول "دولت" و پسر دوم " ملت"» و تا امروز این تجربه در همه ارکان سوئیس حاکم شده است ! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
پادشاهی 2 شاهین گرفت آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند اما یکی از آنها از روی شاخه ای که نشسته بود پرواز نمی کرد. پادشاه اعلام کرد هرکس شاهین را درمان کند پاداش خوبی می گیرد. کشاورزی موفق شد! پادشاه از او پرسید: چگونه درمانش کردی؟ کشاورز گفت: شاخه ای که به آن وابسته شده بود را بریدم. گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط رو ببریم تا بتوانیم رها زندگی. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
شاه بخشید، وزیر نبخشید شاه عباس دوم، پسر بزرگش"شاه سلیمان" بر تخت سلطنت نشست. وی وزیر مقتدر و کاردانی به نام شیخ علی خان زنگنه داشت که فرمانروای حقیقی ایران به شمار می رفت و چون شاه صفوی خوش گذران بود، همه ی امور مملکتی را او اداره می کرد. شیخ علی خان شب ها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. بناها و کاروان سراهای متعددی به فرمان او در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که امروز به غلط "شاه عباسی" نامیده می شوند. شیخ علی خان با وجود قهر شاه سلیمان شخصیت خود را حفظ می کرد و تسلیم هوس بازی های او نمی شد. یکی از عادات شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه، هنگامی که سرش از باده ی ناب گرم می شد، دیگ کرم و بخشش او به جوش می آمد و برای رقاصه ها و مغنیان مجلس مبالغ هنگفتی حواله صادر می کرد که صبح بروند و از شیخ علی خان بگیرند. هنگامی که فردا، حواله های صادر شده را نزد شیخ علی خان می بردند، او همه را به بهانه ی آن که چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، بی پاسخ می گذاشت. از آن تاریخ است که عبارت" شاه می بخشد،شیخ علی خان نمی بخشد" در میان مردم اصطلاح شده است. 📚 سیاست و اقتصاد عصر صفوی، ابراهیم باستانی پاریزی 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
روزی به پادشاه خبر رساندند که پولی که به فقرا اهدا کرده است در میان راه گم شده است. پادشاه دستور داد تمام شهر را بگردند، پس از جستجو پولها یافت نشد و فرعون دستور داد دوباره از خزانه پول به فقرا بدهند. اینبار خبر رسید باز هم پولها گم شده است.. فرعون که خشمگین شده بود دستور داد پول ها را به سم آغشته کنند تا هرکس آنها را میدزدد مسموم شود... بعد از چند روز هشت کارمند خزانه، پنج وزیر و دو نگهبان معبد مسموم شدند. اما هیچ فقیری مسموم نشد... حکایت آشناییه این مدل دزدی ها... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
سگ و سس خردل.... روزی چرچيل، روزولت و استالين برای خوردن شام با هم نشسته بودند. در کنار ميز، يکی از سگ‌های چرچيل ساکت نشسته بود و به آنها نگاه می‌کرد، چرچيل خطاب به همرهانش گفت: «چطوری می‌شه از اين سسِ خردل تند به اين سگ داد؟» روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت بريد، سس خردل را داخل گوشت ماليد و جلوی سگ انداخت ... سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اينکه به خردل رسيد، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد. بعد نوبت به استالين رسيد. استالين گفت هيچ کاری با زبون خوش پيش نمی‌ره و مقداری از خردل را باانگشتهايش گرفت و به طرف سگ رفت و با يک دستش گردن سگ را محکم گرفت و با دست ديگرش خردل را به‌زور داخل دهان سگ كرد. سگ با ضرب و زور خودش را از دست استالين رهانيد و خردل را تف کرد. در اين ميان که چرچيل به هر دوی آنها می‌خنديد بلند شد و با چهار انگشت اش مقداری از خردل را به مقعد سگ ماليد، سگ که زوزه کشان به خودش می‌پيچيد شروع به ليسيدن خردل کرد! چرچيل گفت: «حالا‌ ديديد که چطور می‌توان زور را بدون زور زدن به مردم اعمال کرد؟ 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
سلام هایی که بوی نفت میداد در محله ما یک گاریچی بود که نفت میفروخت و به او عمو نفتی میگفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند… از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد... سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
سگ گله و قاضی شهر ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ. ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ. ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ.... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه‌ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. مدتی مریض شدم و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ می‌گوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه ! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
"برو به جهنم" در زمان آقا محمد خان قاجار شخصی از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبتی داشت پیش صدر اعظم شکایتی برد. صدر اعظم دانست که حق با شاکی است. گفت: اشکال ندارد می توانی به اصفهان بروی، مرد گفت: اصفهان دست برادر زاده شماست. گفت: به شیراز برو. مرد گفت: شیراز دست خواهر زاده شماست. گفت: خوب به تبریز برو. گفت: آنجا دست نوه شماست. صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت گفت: چه می دانم برو به جهنم. مرد با خونسردی گفت: آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارند... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
داستان کوتاه پند آموز جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد. 💭 جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟... زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم. زاهد گفت: من هم! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
مردی از حکیم پرسید: چگونه عیب خودم را بشناسم ؟ حکیم گفت: کافیست یک عیب زنت را به او بگویی و خواهی دید که تمام عیب های خودت ،پدر ، مادر و بستگانت را به تو خواهد گفت !! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
خر و شتری دور از آبادی به آزادی زندگی می کردند... نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شتر گفت : رفیق ساعتی سکوت کن تا از آدمیان دور شویم نباید گرفتار آییم... خرگفت: نمی‌توانم، چرا که درست همین ساعت نوبت آواز من است و ترک عادت رنج جان دارد و بی محابا. فریاد عرعر سر داد... کاروانیان با خبرشدند و هر دو را گرفتند و به بار کشیدند فردا به آبی عمیق رسیدند و عبور خر از آن ناممکن شد... پس خر را بر پشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد... شتر تا به میانه آب رسید شروع به تکان خوردن کرد. خر گفت: رفیق اینچنین نکن که اگر من افتم غرق شدنم حتمی است شترگفت : چنانکه دیشب نوبت آواز خربود، امروز هم نوبت رقص ناساز شتر است و با جنبشی خر را بینداخت و غرق ساخت..! "هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد" 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
آورده اند که: پادشاهی عادل در سرزمین چین حکومت می کرد تا این که بر اثر بیماری حس شنوایی خود را از دست داد. پس در نزد وزیران سخت بگریست. آنان برای آرامش پادشاه گفتند: اگر حس شنوایی رفت، خدا به شما عمر زیاد می دهد. پادشاه گفت: شما را غلط است. من بر آن گریه می کنم که اگر مظلومی برای دادخواهی آید آواز او را نشنوم. پس بفرمود: تا در همه سرزمین ندا کنند: هیچ کس جامه سرخ نپوشد جز مظلوم، چون لباس او را ببینم بفهمم که او مظلوم است و به یاری اش بشتابم. 📚 جوامع الحکایات، نوشته محمد عوفی 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh