eitaa logo
انتشارات شهید کاظمی
15.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
88 فایل
«شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب» آدرس:👇 قم، بلوار معلم، مجتمع ناشران، طبقه همکف واحد36 02533551818 خرید سریع و آسان کتاب ها👇 Manvaketab.com مشاوره،پشتیبانی و نظرات👇 @manvaketab_admin سامانه پیامکی ۴۰۰۰۱۴۱۴۴۱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهید کاظمی
⚘‏حالا که می روی همراه جاده ها برگرد و پس بده تنهایی مرا ۱:۲۰ @shahidkazemi_ir
رحیم پورازغدی4_5789883083448650684.mp3
زمان: حجم: 3.87M
🎧 روسیاه! 🎤 روایت استاد رحیم پور ازغدی از شهیدی با بدن خالکوبی در عملیات کربلای ۴ 🗓 بمناسبت شب زیارتی شهدا https://eitaa.com/nashreshahidkazemi
محمداحمدیان4_5839028573150645099.mp3
زمان: حجم: 4.02M
🎧 سربند... 🎤 روایتی متفاوت از حاج محمد احمدیان از تشخیص هویت شهدا توسط فرمانده ی عراقی 🗓 بمناسبت شب زیارتی شهدا 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور 🆔https://eitaa.com/nashreshahidkazemi
💢 🔹 بزرگی بهمون می‌گفت: هر موقع جایِ خاص و پر از معنویتی رفتید، حتماً واااسه دوستان، اطرافیان و عزیزانتون دعا کنید؛ مطمئن باشید فردایی هم که شما نیستید، محاله شمارو یادشون نباشه و جاهای خاص دعاتون نکنن... 🔸 به قول اون شعره که می‌گفت: "اگه نبودم سال بعد، تو روضه‌ها یادم کنید اگه نبودم اربعین، تو کربلا یادم کنید.." ❇️ ما هم به رسم ادب، دعاگوی عزیزان و مخاطبین محترم نشر شهیدکاظمی بودیم.❤️ 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1
❇️ کتاب خندید و رفت؛ مجموعه عکس های سردار شهید حاج احمد کاظمی 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1
خندید و رفت.pdf
حجم: 15.63M
❇️ کتاب خندید و رفت؛ مجموعه عکس های سردار شهید حاج احمد کاظمی 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1
🔔 است 🤲 بیایید برای حال دل هم‌دیگه دعا کنیم برای صاحب و مولای‌مان... برای ... ✅ هرچه نباشه ما همه یک خانواده‌ایم همه‌مان سر یک سفره نشسته‌ایم سفره و (ع) سفره‌ای که به اندازه تمام آسمان وسعت دارد...
🔔 این پست، یک پست معمولی نیست 💠 چند روزی بود که می‌خواستم تماس بگیرم؛ اما هر بار بهانه‌ای سَدّ راه می‌شد. این روزها حسابی سرمون گرم نمایشگاه و برنامه‌ها در نمایشگاهه. وسط این شلوغی‌ها محمد یادآور شد که اون خانم زنجانی بالاخره رفت کربلا؟ همین شد که آب دستم بود گذاشتم زمین و سریع تماس گرفتم. ⚠️ هنوز بوق سوم زده نشد که گوشی رو برداشت. با همون لهجه شیرین زنجانی‌اش حال و احوال کرد. انگار صدام واسش آشنا بود. 😍 بی‌مقدمه گفتم: مادرجان یادتونه چند روز پیش تماس گرفتیم و خبر برنده شدنتون در مسابقه کتاب رو دادیم؟ گفت: بله مادرجان خیلی خوشحالم کردین، ان‌شاءالله عاقب‌بخیر بشی. گفتم مادرجان؛ هزینه سفر کاملتون به کربلا جور شد و خبر خوشحال‌کننده‌تر هم اینکه هزینه سفر همسرتون هم جور شده؛ یعنی می‌تونید دوتایی با هم برین کربلا. صدای گریه خانم از پشت گوشی بلند شد. انقدر گریه کرد که دیگر نتونست ادامه بده. گوشی رو دخترش گرفت. خبر خوب رو به ایشون هم دادم و او هم منقلب شد. 😔 ازش پرسیدم خانم، شغل پدرتون چیه؟ گفت: کارگر. و من بدون اینکه توضیح بیشتری بخوام، دلم آتیش گرفت. رزق