eitaa logo
مقاومــت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
476 ویدیو
16 فایل
اخبار و تحلیل های مقاومت کُلــُ نفسِِ ذائــِـقَهُ المَوتـــِ همـــه ی مردُم طعم مرگ را می چشند چه خوب است شهادت در راه حق
مشاهده در ایتا
دانلود
من با سلام یازده سالم بود و متاسفانه حجابم رو رعایت نمی کردم و نمازم رو هم دست و پا شکسته می خوندم و در کل آدم مذهبی نبودم اما تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم. بابام خیلی با این مسئله مشکل داشت، یعنی کل خانواده با این مسئله مشکل داشتن. یه روز بابام یه کتابی بهم داد و گفت حتما باید بخونی و ماجرای هر داستانش رو برام تعریف کنی، من هم بدون اینکه حتی اسم کتاب رو نگاه کنم به اجبار هر روز یه داستانش رو می خوندم و برای بابام تعریف می کردم. (البته اصلا به محتوای کتاب توجه نمی کردم و فقط می خواستم بابام راضی باشه) اما این برنامه زیاد ادامه پیدا نکرد و من بعد چند روز دیگه بیخیال کتاب خوندن شدم و بابام هم دیگه از من ناامید شد. تنها چیزی که‌ از کتاب فهمیدم این بود که شخصیت داستان یه نفر به اسم ابراهیم بود که دآش ابرام صداش می زدن. نزدیک یک سال از این ماجرا می‌گذشت که یه روز رفتم سمت کتابخونه بابام نمی دونم چرا ولی یهویی دلم خواست یه کتاب بردارم و بخونم که اسم یه کتاب توجهم رو جلب کرد (سلام بر ابراهیم) گفتم شاید از این کتاب داستان هاست که درباره پیامبران هست، اتفاقا معلمم هم به کسایی که داستان های مذهبی و عبرت آموز تعریف می‌کردند نمره ی مثبت می داد، با خودم گفتم این کتاب رو می خونم، تو کلاس تعریف می کنم و نمره مثبت هم می گیرم. وقتی کتاب رو برداشتم عکسش اون چیزی که من فکرشو می کردم رو نشون نمی داد، ولی با این حال خوندمش. با خوندنش حس عجیبی داشتم نمی تونستم از تو کتاب بیام بیرون و به همین دلیل تو سه چهار روز کتاب رو تموم کردم. بعد خوندن کتاب بهترین کسی بود که می شناختمش و واقعا دوست داشتم مثل ایشون رفتار کنم. حالا هم ایشون بهترین رفیق آسمانی من هستن.
من با سلام یازده سالم بود و متاسفانه حجابم رو رعایت نمی کردم و نمازم رو هم دست و پا شکسته می خوندم و در کل آدم مذهبی نبودم اما تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم. بابام خیلی با این مسئله مشکل داشت، یعنی کل خانواده با این مسئله مشکل داشتن. یه روز بابام یه کتابی بهم داد و گفت حتما باید بخونی و ماجرای هر داستانش رو برام تعریف کنی، من هم بدون اینکه حتی اسم کتاب رو نگاه کنم به اجبار هر روز یه داستانش رو می خوندم و برای بابام تعریف می کردم. (البته اصلا به محتوای کتاب توجه نمی کردم و فقط می خواستم بابام راضی باشه) اما این برنامه زیاد ادامه پیدا نکرد و من بعد چند روز دیگه بیخیال کتاب خوندن شدم و بابام هم دیگه از من ناامید شد. تنها چیزی که‌ از کتاب فهمیدم این بود که شخصیت داستان یه نفر به اسم ابراهیم بود که دآش ابرام صداش می زدن. نزدیک یک سال از این ماجرا می‌گذشت که یه روز رفتم سمت کتابخونه بابام نمی دونم چرا ولی یهویی دلم خواست یه کتاب بردارم و بخونم که اسم یه کتاب توجهم رو جلب کرد (سلام بر ابراهیم) گفتم شاید از این کتاب داستان هاست که درباره پیامبران هست، اتفاقا معلمم هم به کسایی که داستان های مذهبی و عبرت آموز تعریف می‌کردند نمره ی مثبت می داد، با خودم گفتم این کتاب رو می خونم، تو کلاس تعریف می کنم و نمره مثبت هم می گیرم. وقتی کتاب رو برداشتم عکسش اون چیزی که من فکرشو می کردم رو نشون نمی داد، ولی با این حال خوندمش. با خوندنش حس عجیبی داشتم نمی تونستم از تو کتاب بیام بیرون و به همین دلیل تو سه چهار روز کتاب رو تموم کردم. بعد خوندن کتاب بهترین کسی بود که می شناختمش و واقعا دوست داشتم مثل ایشون رفتار کنم. حالا هم ایشون بهترین رفیق آسمانی من هستن. 🗣همراهان کانال.