eitaa logo
نسیم هدایت۱۸۵
174 دنبال‌کننده
45.4هزار عکس
23.9هزار ویدیو
1.8هزار فایل
┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅ 🇮🇷 سیاسی،روشنگری و هدایت # ✍ به کانال #نسیم هدایت۱۸۵ بپیوندید:👇 @nasimhedayat185
مشاهده در ایتا
دانلود
، گفتم خطرناک است، دشمن می زند، گفت هیچ طوری نمی شود افوض امری الی الله، به خدا بسپار طوری نمی شود. چند تا از بچه ها کمک کردند مجروح ها را سوار کردیم و با یک ماشین از مجروح ها به سمت عقب رفتیم، برای برگشت به خط به یکی از نیروها گفتم پشت فرمان بنشیند تا سمت حاجی برویم، در مسیر مدام دشمن می زد، طوری که نمی توانستیم حرکت کنیم، از پشت بی سیم هر چه حاجی اصرار می کرد، بیا، می گفتم حاجی می زنند، دوباره گفت چیزی نمی شود، بیا افوض امری الی الله بگو. رسیدم پیش حاجی، گفت این گردان از بچه های من نیستند حرفم را گوش نمی دهند، جواب دادم از گردان من هم نیستند حرفم را گوش نمی دهند. گفت بگو بروند اگر نروند کشته می شوند. همین کار را کردم، تعدادی گوش کردند و تعدادی پشت دیوار خانه ای ماندند، حاجی هم رو به روی من ایستاده بود. همینطور داشتم برای نیروها استدلال می آوردم که این خانه را دشمن به راحتی می گیرد، باید برگردید گلوله ای به پهلویم خورد و افتادم. حاجی بی سیم زد و گفت اگر سید ابراهیم را دوست دارید نفربر بفرستید یک نفربر آمد اما نتوانست کاری کند، نفربر دیگری آمد. دشمن هم همینطور جلو می آمد. حاجی کمکم کرد که توی نفربر قرار بگیرم، گفتم حاجی انگشت هایم کار می کند بگذار بمانم، گفت اتفاقا خوشحالم اینطور شدی، می روی پیش خانواده و فرزندت که دارد به دنیا می آید. خود حاجی کمک کرد سوار نفربر شوم، سوار که شدم دیدم همه افتادند. خود حاج حسین و دوستانی که گفتم سنگر بگیرید روی زمین افتادند، هرچه گفتم حاجی دستت را توی دستم بگذار و بلند شو کاری نکرد. وقتی هم که تیر خورد و روی زمین افتاد هیچ حرفی نزد و از کسی کمک نخواست. کسی که غرق خداوند است از کسی کمک نمی خواهد. هرچه گفتم یک «یا علی» بگو فقط توانست بنشیند. من یک تیر دیگر خوردم و داخل نفربر افتادم وقتی دستم از دستش جدا می شد حس کردم خودش با انگشت شصت دستش را جدا کرد. نفربر حرکت کرد و حاجی ماند. خاطره ای هم از برادر همرزمم درباره مدافع دلاور حرم بشنوید خیلی جالبه👇 فرمانده ای داشت به نام ▫️مجلسی بودیم که مصطفی این داستانی که میخام بگم رو برامون تعریف میکرد میگفت: با حاج حسین بادپا توو یک عملیاتی زمین‌گیر شده بودیم و منم مجروح شده بودم و حاج حسین هم پشت بیسیم اعلام میکرد که سیدابراهیم مجروح شده تا بلکه بچه های ما بیان کمک.. ▫️مصطفی میگفت؛ یک پی ام پی حرکت کرد به نام غلام (داستان این غلام رو هم برام تعریف کرده بود که یکی از بچه های شرور افغانی بود) وقتی غلام رسید به ما، پی ام پی رو داشتن میزدنش..و عقب پی ام پی هم جا نبود بریم توش.. هرطوری بود درب پی ام پی رو باز کردن ومنو بازور فرستادن تووش وحاج حسین بادپا هم هی منو هول میداد تا برم توو که ی مرتبه دیدم حاج حسین بادپا از پشت افتاد جوری که من نتونستم بگیرمش چون درحال حرکت بود هر چی من دستمو دراز کردم که حاج حسین بیابیا حاج حسین رو از پشت زدنش.. ▫️مطلبش که به اینجا رسید دیدیم یه خانمی به همراه ی جوان ۱۵ ۱۶ ساله اومد داخل و گفت ببخشید آقای صدرزاده؟ ایشونم گفت بله! گفتش که ببخشید من خانم آقای بادپا هستم! شنیدم که شما که با ایشون بودید خبر دارید که آیا ایشون شهید شدن یا زنده هستن! هنوز ما بی خبریم تو رو خدا بهم بگین! مصطفی صدرزاده خودشو زد به اونور و گفت بادپا..؟ این خانم گفت بله حسین بادپا از کرمان.. مصطفی هم با ی سیاستی از این قصه طفره رفت که این خانم بره..! این خانم که رفت به مصطفی گفتم مگه حاج حسین بادپا شهید نشده .! خودت الآن گفتی! گفت آخه حاج قاسم سلیمانی گفته بود قضیه شهادت رو نگید به جایی تا وضعیت جنازه که دست تکفیریاست معلوم بشه! ▫️خلاصه میگفت اون موقعی که داشتیم میرفتیم پای کار برای عملیات من رفتم پشت تویوتا و حاج حسین هم رفت پشت فرمون.. به من گفت سید ابراهیم بیا جلو! گفتم بابا چندتا بزرگتر اونجاهستن من خوب نیست بیام جلو.. قبول نکرد و گفت بهت میگم بیا جلو! گفت منم رفتم جلو و از بزرگترا هم عذرخواهی کردم.. ▫️از این جا به بعد این داستانی که میخوام بگم رو برای مصطفی گفت و مصطفی هم برای من تعریف کرد.. شهید_مصطفی_صدرزاده گفتش شهید بادپا میگفتش که من از قدیم که با حاج قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی (فرمانده لشگر کرمان، اون عارفی که الان رو کنارش در کرمان دفن کردن) میگفت منو یک بار زمان جنگ بابت موردی تنبیهم کرد و بهم گفت میری سر کانال فلان جا بشین تحرکات دشمن رو یک ماه مینویسی و میاری! میگفت دوسه روز اول رو دقیق مینوشتم که دشمن چه تحرکات مثلا تدارکاتی و لجستیکی و نظامی داره.. ولی یه موقع هایی هم ازخستگی زیاد خواب میموندم و نمیرفتم و از رو شیطونی همون قبلی هارو مینوشتم و پاکنویس میکردم! خلاصه سرماه که شد رفتم به
سف_الهی نشون دادم گفتم که گزارشمو آوردم! اونم ی نگاهی به نوشته هام کرد و گفت شما این صفحات رو خواب موندی و نرفتی ولی نوشتیش..! آقا منو میگی.. دیدم دقیق زده توو خال! بعد بهم گفت که به خاطر این کارت شهید نمیشی برو! میگفت تا الآن که الآنه حسرت شهادت، با این همه عملیات وسابقه به دلم مونده! جنگ تموم شد و بعد از سالها اومدیم سوریه و این عملیات و اون عملیات بازم خبری نشد! میگفت اخیرا خواب شهید یوسف الهی رو دیدم که بهم اجازه شهادت دادو گفت توو این عملیات توهم میای نگران نباش! اینا همه رو داره توو ماشین به مصطفی میگه! میگفت حواستون خیلی جمع باشه که شهدا نظاره گر تمام اعمال ما هستن! ▫️ میگفت حاج حسین بادپا میگفت جنگ عراق علیه ایران که تموم شد من رفتم کرمان تولیدی کوچیکی زدم که الحمدلله کارم گرفت و وضعم خیلی خوب شد جوری شد که نزدیک ۳۰ ۴۰ تا پرسنل داشتم. کارم قضایی بود و پرسنلام همه خانم بودند؛ یکی از خانم ها که بین خانومای پرسنل معروف بود که آشپزیش خوبه میگفت من حقوقمو بگیرم، قیمه نسا همتون مهمون منید! ▫️حاج‌ حسین بادپا میگفت بابت شغلم خیلی سود کرده بودم؛ خلاصه حقوق پرسنل رو که دادم رفتم به سمت خونه.. حرکت کردم برم خونه یادم افتاد که راستی اینا ما رو هم خونه پرسنل آشپزمون دعوت کردن.. حرکت کردم رفتم خونه همون خانومی که گفته بود اگه حقوقمو بگیرم همه رو دعوت میکنم.. وقتی رفتم همه خوشحال شدن! همه جمع خانم ها بودن و خب ما هم مدیر عاملشون بودیم و همه خوشحال شدن که من توو جمعشون شرکت کردم.. همینکه وقت شام شد و میخواستن قیمه نسا رو بیارن.. تلفنم زنگ خورد.. رفیقم بود.. بهم گفت کجایی حاج حسین؟ گفتم هیچی مهمونیم.. شام دعوتم جایی.. چطور مگه؟ گفت هیچی زنگ زدم ببینم کجایی..! گفت حالا اینجایی که هستی آشناهستن یا غریبن! گفتم آشنان.. گفت خب پس خداحافظ..میگفت ی ده دقیقه نگذشت که دوباره زنگ زد! بهم گفت حاج حسین کجایی؟ گفتم خیره انشالله چی شده هی میپرسی کجایی.. کجایی! بهت گفتم که جایی شام دعوتم.. ی مرتبه گفت حاج حسین هرجا هستی بیا بیرون!!! گفتم برا چی..؟! گفت بیا بیرون بهت میگم..! ترسیده بودم.. گفتم نکنه اینجا خونه تیمیه..یا موادمخدری.. چیزی.. و.. الآنه که بچه های امنیت میان ماروهم با این همه سابقه دستگیر میکنن میبرن..! ▫️خلاصه بلند شدم بیام بیرون این جماعت خانمها همه گفتن حاج آقا سفره رو پهن کردیم کجا دارین میرین؟! گفتم نه..! کاری پیش اومده باید سریع برم.. کفشامو پوشیدم اومدم سوار ماشینم شدم همونجا زنگ زدم به رفیقم گفتم پسرخوب چی شده.. جریان چیه؟ بابا وحشت منو برداشته.. رفیقم بهم گفت هیچی خوابیده بودم که خواب رو دیدم که سراغ تو رو از من میگرفت که از حسین بادپا خبر داری..؟ گفتم نه! خیلی وقته باهاش تماسی ندارم! گفت برو بهش بگو هر جا که هست سریع بیاد بیرون!!! از خواب که بیدار شدم اون تلفن اول رو بهت زدم که بهت گفتم کجایی! تو هم گفتی شام خونه کسی دعوتم.. منم گوشی رو گذاشتم گفتم شاید خونه خواهری مادری قوم خویشی هستی.. دوباره خوابیدم! دیدم پوسف الهی مجدد اومد به خوابم این دفعه دیدم با حالت دعوا بهم میگه فلانی مگه بهت نگفتم به حسین بادپا بگو هرجا که هست بیاد بیرون!!! که منم دوباره بهت زنگ زدم و با تندی بهت گفتم سریع بیا بیرون..! حالا کجا بودی..؟ ▫️مصطفی میگفت حاج حسین بادپا پشت فرمون، هم داشت ماجرا رو میگفت.. هم داشت گریه میکرد.. بعدش بهم گفت مصطفی اینجوریاست.. ما تحت کنترل و تحت توجه و تحت نظر شهداییم.. ▫️آری! شهدا واقعن امام زاده های عشقند..😭 نثار روح این شهید والامقام یک حمد و سه توحید احسان بفرمایید.صلوات
🌸به جز همسر، همسنگر می خواهم 🔻ما مملکتی هستیم که عفت، حیا و حجاب از قرن ها پیش بوده و تاریخ نشان می دهد که مردان و زنان ایرانی پوشش داشتند. آقا مصطفی وقتی به خواستگاری رفت و در توافقات اولیه که صحبت می کردند گفت که به جز همسر یک همسنگر می خواهد و پس از خطبه عقد همسرش پرسید که مگر جنگ است که همسنگر خواستی و مصطفی گفت که بله جنگ است، جنگ فرهنگی است و دشمن دنبال نفوذ و تغییر فرهنگ است. ❤️🕊 🕌کانال نسیم هدایت حضرت مهدی قائم عج 👇👇👇 https://eitaa.com/nasimhedayat185_5