#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و پنجاه و پنجم
فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا
کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت:
_خوب ادب شده؟😄
به زور خندیدم.گفتم:
_آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا
کنه.️☺
همه خندیدن..
بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید
نشستم...
کسی حواسش به من نبود.😅دوست داشتم خوب نگاهش کنم.😧بعد چند دقیقه
وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.👀😊دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم
لبخند زدم.️☺علی گفت:
_بلند بگین ما هم بخندیم.😁
دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم:
_هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..😆دقت کردم..دیدم
نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق
پاش.😁
وحید خندید.😁قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم:
_یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور
داره،اونم نه زیاد،خیلی کم.😆😜
خودم هم خنده م گرفته بود.😂گفتم:
_پاشو وایستا.
وحید بالبخند ایستاد.گفتم:
_چند تا نور کوچولو...😆👌مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره.😂
اینو که گفتم همه بلند خندیدن.😂😂😂
محمد به وحید گفت:
_بچرخ.🤔
وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت:
_پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟🤔
منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق
بشه نگاه کردم،گفتم:
_نه،تاریکه.😁
دوباره همه بلند خندیدن.😂😂😂مادروحید گفت:
_زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی انشاءالله سالم برگرده میگی
زخمی میشه؟!! 😒
خنده مو جمع کردم.🙊مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم:
_الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم
همون بشه.️☺
مادروحید گفت:
_میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم.😞
لبخند زدم و گفتم:
_غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم.😅
مادروحید لبخند زد و گفت:
_خدا نکنه دخترم.😘😊
دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.️☺😘نجمه سادات گفت:
_اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها.😬😁
همه خندیدن.
اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت...
داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد👀بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.👀وحید
گفت:
_زهرا😒
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
بِــسمِ ࢪبِّ رهبرِراستـــگوے شیعیان
امام جعفࢪ صادق (؏) 🌺☘
#حرف_حساب🦋🌸
کساییکهمیجنگن،زخمیهممیشن..
دیروزباگلوله،امروزباحرف..💔!
شهداوقتیتیرمیخوردن
میگفتنفداسرمهدیفاطمه :)
اینتصورمنه...
توییکهداریبرایامامزمانتکارمیکنی
شبروز...!
وقتیمردمباحرفاشونبهتزخمزدن،
تودلتباخودتبگو↓
"فداسرمهدیفاطمه..💖"
آقاخودشبلدهزخمتودرمانکنه..!😊
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
-میگفت..؛
دعاکن..'✨
ولیاصرارنکن..'🍃
که #خدا..♥️
مصلحتبندهرومیدونه
وبندهنمیدونه..!!🙃✋🏻
#بهخدا_اعتمادکن..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان
زمونهلیاقتنداࢪه،
توچࢪابایدمحࢪومباشےعزیزم..؟؟!!
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#پروفایل
مجموعه تصاویر و عکس خام ولادت حضرت مهدی (عجلاللّٰه)
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگرانه
میگن می خوام اهنگ گوش کنم
اروم شم. 😔
مگه خدا توی قران نگفته با یاد خدا
قلب ها آرام میگرد؟!!!..💔🚶♂
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگرانه
#مذهبی
شیطانمیگھ همینیهباࢪوگناهڪن..!
بعدشدیگھ خوبشو...
✨سوࢪهےیوسف،آیهے..۹✨
خدامیگه باهمینیهگناه..
ممکنھدلتبمیࢪهوهࢪگزتوبھ نکنی
وتاابدجهنمۍبشۍ..!
✨سوࢪهےبقࢪه،آیهے..۸۱✨
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#بدۅن_ٺعاࢪف
#تلنگرانه
داریمبہروزایےمیرسیمکہازخیلےاز
○ مذهبیامون ○
صرفا یہتیپِمذهبےوتسبیحباقےمونده...
کوآرمانهامونپس..!
حقیقتا #تباه..💔🚶♂
#اللهمعجلالولیڪالفرج 🌱
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
همهگویند..
بهامیدظهورشصلوات..
کاشاینجمعهگویند..
بهتبریکظهورشصلوات.. :)
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)