eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبعث حضرت محمد (ص) رو به همه ی مسلمانان جهان تبریک عرض میکنم 🎉🎉🎉🎉 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220114-WA0017.mp3
15.53M
هࢪڪه‌دلاࢪام‌دید.. ازدلش‌آࢪام‌ࢪفت.. باز‌نیابدخلاص‌.. هࢪڪه‌دࢪاین‌دام‌ࢪفت.. (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فقط و فقط خدا بود که نیازم را فهمید! بی‌آنکه در پیش کسی آبرویم برود، بی‌آنکه ذره‌ایی کوچک شوم، بی‌آنکه منّتی باشد...((: ...♥️ ♡☆♡☆♡☆ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
کدهای آهنگ ص 🎼📱🎼 1️⃣ قسمت: محمد ص، مقتدای اهل عالم محمد ص، مصطفای آل آدم 👈 ۸۹۲۹۸ 👈 ۳۳۱۱۱۰۱۹ 🎼📱🎼 2️⃣ قسمت: خودش خاتم ، خدا ختم کلامش تمام مهربانی در سلامش 👈 ۸۹۲۹۹ 👈 ۳۳۱۱۱۰۲۰ 🎼📱🎼 3️⃣ قسمت: ای حسن خلقت بی بدل ای از تو عالم در عجب 👈 ۸۹۳۰۰ 👈۳۳۱۱۱۰۲۱ 🎼📱🎼 4️⃣ قسمت: یا منار الدروب قد لجئت الیک یا شفاء القلوب السلام علیک 👈 ۸۹۳۰۱ 👈۳۳۱۱۱۰۲۲ 🎼📱🎼 5️⃣ قسمت: گاهی وقت ها دلم بال و پر میزنه با گریه خونه یارو در میزنه 👈۸۹۳۰۲ 👈۳۳۱۱۱۰۲۳ 🎼📱🎼 همراه اول👈ارسال کد به ۸۹۸۹ ایرانسل👈ارسال کد به ۷۵۷۵ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
. *تا حالا به عدد 12 این طور نگاه کرده بودید؟* لا اله إلا الله 12 حرف محمدرسول الله 12 حرف علی بن ابی طالب 12حرف أمیر المؤمنین 12 حرف فاطمة الزهراء 12 حرف الحسن والحسین 12حرف الحسن المجتبى 12 حرف الحسین الشهید 12 حرف الإمام السجاد 12 حرف الإمام الباقر 12 حرف الإمام الصادق 12 حرف الإمام الکاظم 12 حرف الإمام الرضاء 12 حرف الإمام الجواد 12 حرف الإمام الهادی 12 حرف الحسن العسکری 12 حرف القائم المهدی 12 حرف افتخار کنید که شیعه ی 12 امامی هستیم واقعا کیف نکردی؟؟؟؟؟ بخونید خیلی قشنگه: اولين روزي كه امام حسين (ع) روزه گرفتند همه اهل بيت در كنار سفره جمع شدند؛ پيامبر اكرم (ص) رو به امام حسين فرمودند: حسين جان عزيزم روزه ات را باز كن. امام حسين فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟ پيامبر فرمودند: نصف محبتم را به كساني كه تو را دوست دارند مي بخشم. حضرت علي(ع) فرمودند: پسرم حسين جان بفرما. باز امام فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟ حضرت علي فرمودند: نصف عبادت هايم براي كساني كه عاشق تو هستند. حضرت فاطمه(س) فرمودند: عزيز دلم افطار كن.امام حسين پرسيدند: جايزه شمابه من چيست؟ حضرت فرمودند: نصف عبادت هايم را به كساني که بر تو گريه مي كنند مي بخشم. امام حسن(ع) فرمودند: برادر جان روزه ات را بازكن و امام همان سوال را پرسيدند. حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهكاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت. و درهمين حال جبرئيل بر پيامبر نازل شد فرمود خدا مي فرمايد: من از شماها مهربانتر هستم و آنقدر آن كساني كه عاشق تو هستند را به بهشت ميبرم تا تو راضي شوي یا حسین. ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺤﻤﺪ "ص" ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ: ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﻬﺮﻩ کسی که این حدیث رابه دیگران می رساند حاج مهدی سلحشور چند شب قبل تو حرم حضرت معصومه میگفت:...دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی وبعدش پخش میکنی !!!حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی.. فکرش راب کن.. روز قیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..! *سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين* حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود.ولى شيطان به بيشتر مردم اجازه پخش اين آیه را نمیدهد . (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِہ‌قول‌ِاُستـٰادپنـٰاهیٰان: عٰالم‌مُنتظِرامٰام‌زمٰانہ . . وامٰام‌زمٰان‌مُنتظِر‌آدمٰایۍڪِہ‌ بـُلند‌بـِشن‌و‌خودِشونُ‌بسٰازَن ازامروز‌شروع‌کن‌خودتو‌بساز‌..‌. خودسازی‌کن🌱 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت هفتادم تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم.😣 دوباره یاد
پارت هفتاد و یکم به بشقاب غذاش نگاه میکرد.به خودم نهیب زدم که چته زهرا؟😡😞امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟ از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم: _امین😊 سرش پایین بود،گفت: _بله😔 گفتم: _اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟️☺😌 سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت: _یه بار دیگه.😉 تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین جانم😌😍 لبخند زد و گفت: _جان امین😍 مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم: _غذاتو بخور که بریم.️☺😋 از همین الان دلم براش تنگ شده بود. گفتم: _هنوز هم خوش قولی؟😊 لبخند زد و گفت:بله😇 -محمد میدونه؟ -نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده‌ت بگی. مرموز نگاهش کردم و گفتم: _چرا اونوقت؟😕 -بد جنس شدم.😉 دو روز گذشت... برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم: _امشب میخوام بگم.😌 گفت: _من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو. محکم گفتم:نه.✋ -چرا؟😕 -بد جنس شدم.😉 خندید و چیزی نگفت.😁 بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم: _📢🔔توجه بفرمایید...توجه...توجه📣 همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم: _جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید.😄 امین باتعجب😧 نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت: _جدا؟!! چه افتخاری؟!!!😄 علی گفت: _ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه.😆😁 باخنده گفتم: _پس نمیخواین؟‌😁😃 همه گفتن:_نه.😁😂😃😄 جدی گفتم: _پشیمون میشین.😐 همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم: _ایشون در آینده🌷شهید امین رضاپور🌷هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه.😐 امین ناراحت نگاهم کرد و گفت: _خودم میگفتم بهتر بود.😒 بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم: (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت هفتاد و دوم _هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو.😢 محمد گفت: _راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!?? امین گفت: _بله،با اجازه تون.😊 علی باتعجب گفت: _دو ماه دیگه عروسیتونه!!😧 امین گفت: _تا اون موقع برمیگردم.😊 محمد گفت: _کارهای عروسی رو باید انجام بدی!!😐 امین چیزی نگفت.باخنده گفتم: _خودم انجام میدم.😁 علی گفت: _تنهایی؟؟!!!😠 -دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن.😎😌 محمد به امین گفت: _امین،داره جدی میگه؟؟!!!😳😥 امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم: _چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟😁😉 علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن.😠😠اینبار علی جدی گفت: _امین،واقعا میخوای بری سوریه؟😠 امین گفت: _بله با اجازه تون.😊 علی عصبانی شد،😠خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد. بابا بلند شد.امین رو بغل کرد.بهش گفت: _برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت.🤗 بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت: _پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟😥 امین گفت:برمیگردم.️☺ تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه. مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق.محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت: _داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من....😔😥 -محمد😐 محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد... هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم.وقتی تنها بودم گریه میکردم. قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم. امین روز قبل از رفتنش به خانواده‌ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه.قلبم مدام تیر میکشید و دردمیکرد💔😞 ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخر زندگیم نزدیکتر میشم. روز آخر شد. امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد.کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت: _زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو.😊 مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم. -زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود.همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی.😊 بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت💌 بهم داد و گفت: _اگه برنگشتم اینو بازش کن.️☺ دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد.😢 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت هفتاد و سوم -حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن.️☺💍 قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در...✨ رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت: _دفعه قبل،از اینکه موقع خداحافظی با بقیه تو هال دیدمت خوشحال شدم ولی اینبار لطفا نیا بیرون.😊😒 سرشو برگردوند و گفت: _دلم برای نگاهات تنگ میشه.... خداحافظ.😍😒 رفت و درو بست... فرصت نداد حتی بگم خداحافظ.اسماء اومد تو اتاق و گفت: _بیا دیگه.آقا امین داره میره.😒 سریع رفتم بیرون.همه تو حیاط بودن. روی ایوان بودم.امین داشت در کوچه رو می بست که چشمش به من افتاد ولی سرشو انداخت پایین و گفت: _خداحافظ😊😒 رفت و درو بست... همه به من نگاه کردن.رفتم پشت در که درو باز کنم و برم تو کوچه که برای بار آخر درست ببینمش.ولی ماشین سریع حرکت کرد 🚙 دست من روی قفل در موند.قلبم تیر میکشید.به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن.😞💓 احساس کردم قلبم ایستاد. ✨✨✨ خانمی رو دیدم که داشت میومد سمت من.جلوتر که اومد چهره ش واضح شد ولی نشناختمش.گفت: 🌹_اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره. گفتم: _حیفه که امین شهید نشه.😢 ✨✨✨✨✨ تا چشمهامو باز کردم اون خانم رو شناختم.مادر امین بود.😔🌹 گیج بودم.کسی پیشم نبود.خوب به اطراف نگاه کردم.بیمارستان بودم.خانم پرستار اومد پیشم.چیزی گفت که متوجه نشدم.فقط دیدم لبش تکون میخوره.رفت بیرون و با چند نفر دیگه که یکیشون دکتر بود اومدن پیشم.کم کم صداهاشون رو میشنیدم.دکتر اومد نزدیکم و گفت: _خوبی؟😊 با اشاره سر گفتم آره.به سختی گفتم: _خانواده م؟ -بیرون هستن.میخوای ببینی شون؟ با اشاره سر گفتم آره. -ولی نباید باهاشون زیاد حرف بزنی. گفتم:چی شده. -چیز مهمی نیست.😊 شنیدم که یکیشون به یکی دیگه که تازه اومده بود،آروم گفت سکته کرده.😟اونم باتعجب به من نگاه کرد و آروم گفت اینکه خیلی جوانه.اون یکی هم شانه ای بالا انداخت و رفتن بیرون. یاد اون خانوم و یاد امین افتادم.وقتی یاد امین افتادم اشکم😭 جاری شد. مامان اومد پیشم.با شرمندگی و غصه نگاهش میکردم.😥مامان هم قربون صدقه م میرفت.دوست داشتم بمیرم.ولی منکه مرده بودم،خودم خواستم برگردم بخاطر امین.😔 مامان رفت و بابا اومد.دستی به سرم کشید و اشکهام رو پاک کرد.اشکهاش داشت میومد.چشمهامو بستم تا نبینم.بابا هم رفت. خوابم میومد... چشمهامو بستم تا شاید راحت بخوابم. محمد آروم صدام میکرد.چشمهامو باز کردم.چشمهاش خیس بود.😢گفتم: (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)