eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد میان میگن ما بی‌طرفیم .. همه هستن و کاری میکنن به ماها نمی‌رسه .. شمایِ مثلاً بچه مذهبیِ‌انقلابی هیچگونه احساس مسئولیتی در مقابل این قشر جامعه ندارید..!!؟؟؟ " یادمون باشه امام حسین(؏) رو مردم کُشت .. جهل مردم کُشت..!!! ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جامعه‌ی آزادی که بعضی از مثلاً آزادی خواهان ازش انتظار دارن .. تهش اینه🙄 متاسفانم برای بعضی ها ...🤮 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه .. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت .. نعره می‌کشید و من رو می زد .. اصلا یادم نمیاد چی میگفت .. چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده .. چند روز بعد دوباره زنگ زد: -من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم .. علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه .. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره.! بالاخره مادرم کم آورد .. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد .. _بیخود کردن، چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن.!؟؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی .. -ادب؟؟ احترام؟؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی .. این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم .. به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم .. باید بزاری برگردم مدرسه .. با شنیدن این جمله چشماش پرید .. میدونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود... اون شب وقتی به حال اومدم، تمام شب خوابم نبرد .. هم درد، هم فکرهای مختلف، ... روی همه چیز فکر کردم .. یأس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم .. برای اولین بار کم آورده بودم .. اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم .. به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه .. از طرفی این جمله‌اش درست بود ...من هیچ وقت بدون فکری تصمیم های احساسی نمی گرفتم .. حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود .. و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود .. با خودم گفتم: زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره .. اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم.!!؟؟؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست‌ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم .. و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت… -وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم .. اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد .. البته در اولین زمانی که کبودی‌های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
وضـــو قبݪ خواب فࢪاموش نشه‍ هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... (@nasle_jadideh_Englab|) (💔🏴✨🏴💔)
بࢪا؎بهٺࢪیـ✨ــن‌دوستان‌خـ✋ــود... دعاۍ‌شـ🌷ــهادٺ‌ڪـ❣ــنید.. 🌱شبتون‌عݪوۍ‌..🌱
✨بِسم‌ِ ࢪَبِّ اݪمهدۍ‌✨
سلام‌رفیق🖐🏻 اومدم‌‌دعوتت‌ڪنم‌بہ‌جمع‌ڪربلا‌نرفتہ‌ها🙂💔 اینجا‌چند‌تا‌نوجوون‌عاشق‌وپابہ‌ڪارجمع‌ شدن‌و‌ازدلتنگیاشون‌مینویسن... 🖋 خوشحال‌میشیم‌بهمون‌بپیوندید...🎧 💔 ♥️ << @oshaaghollhosein >>
خدای‌من!ڪدام‌آفریده‌ات‌را‌بیشتر‌دوست‌میداری؟((: (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)