#دوکلومحرفحساب🗣
"جنگامروز
اسلحهنمۍخواد🙅🏻♂
اسلحهاتـــ روبایدتـو مغزت پرورشبدۍ
کهبتونۍتـودنیاۍمجازی↜📲
بـادشمنواقعیبجنگۍ ✊→
توجبههخودۍنهاینکهگلبهخودۍبزنی
جنگــ اینروزانخبهمومنمیخوادنهعلافـــ
تـوفضاۍمجازی....🍃
#پرانرژیپیشبهجلواےبسیجۍ✌️🏼
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#اندکیتفکر
ـــــــــــــــ
شماییکهتوخیابوننامحرممیبینی
سرتروپایینمیندازی!
آفرینبھت!😁🖐🏻
ولیچجوریهکهبعضیاتونروتو
مجازیشباید📱❕
باخاکاندازازتوپیوینامحرمها
جمعتکرد؟؟!🙄
چوناونجامیشناسنتواینجامیگی
کسیمنو نمیشناسه؟!😶
یاشایدمنگاهاونبالاییروفراموش
کردیکههمچینکاریمیکنی؟!🙂🥀
﴿شماراچهشدهاستکهبرایخدا
عظمتووقارقائلنمی شوید؟﴾
#مالکملاترجونلــِللّٰهوقارا؟ 🚶🏻♂‼️
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت هفتاد و ششم محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم: _امین همیشه خوش
#هرچی_تو_بخوای
پارت هفتاد و هفتم
با اشاره سر گفتم باشه....
با دستهای لرزان به تابوتش دست کشیدم.هیچی نمیگفتم. سعی میکردم لبهام از
هم باز نشه که یه وقت #ناشکری نکنم.😣
فقط گریه میکردم اما حتی شونه هام هم تکان نمیخورد.😣🤐
بابا به علی که پشت من ایستاده بود اشاره کرد که منو ببره عقب.
راه باز شد و و با علی میرفتیم.💪☝
سرم پایین بود ولی متوجه میشدم کسی به #حرمت_چادرم و به #حرمت_امینم
به من نگاه نمیکنه.
از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،...
سرمو گذاشتم رو شونه علی و گریه میکردم.😭علی هم سعی میکرد
آرومم کنه.دیگه شونه هام هم میلرزید...
توان ایستان نداشتم.روی زانو هام افتادم...
علی رو به روی من نشست.نگاهم میکرد و اشک میریخت.دیگه طاقت نیاورد...
به اسماء و مریم اشاره کرد که بیان منو ببرن.😣 کمکم کردن بلند بشم ولی
علی هنوز همونجا نشسته بود.😞
اون روز با دفن کردن امین،زهرا رو هم دفن کردن....
روزی که قرار بود روز عروسی ما باشه،روز عروسی امین🕊 و مرگ
زهرا بود.😣
چهل روز از شهادت امین گذشت ولی من هنوز نفس میکشم...😔
گرچه روزها برام تکرار تاریخه ولی خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد.اگه #کمک_خدا نبود،بارها و بارها پام میلغزید😔 و #ایمانم بر باد میرفت.😥
از قفسه کتاب هام،کتابی رو برداشتم که مطالعه کنم،
چشمم به پاکتی💌 افتاد که امین روز آخر بهم داده بود.نمیدونم چرا زودتر به
یادش نیفتادم. بازش کردم.سند ماشین و خونه ش بود که به نام من کرده
بود.با یه کاغذ که توش نوشته بود:
✍زهرای عزیزم.سالم
تو #عزیزترین کسی هستی که تو زندگیم داشتم. #دل_کندن از تو برام خیلی سخته.خیلی سعی کردم به تو علاقه مند نشم.خیلی تلاش کردم بهت دلبسته نشم ولی تو اونقدر خوبی که اصلا نفهمیدم کی اینقدر عاشقت شدم.
تو امانت بودی پیش من.من تمام تلاشمو کردم که مراقبت باشم.نمیخواستم بخاطر من آسیبی ببینی.من همیشه برای سلامتی و طول عمر و خوشبختی تو
دعا میکنم.بخاطر من خودتو اذیت نکن.تا هر وقت که بخوای من کنارت هستم
؛ ولی زهرا جان زندگی کن،ازدواج کن،مادر باش.من اینجوری راضی ترم.بعد
من اذیت میشی ولی #قوی_باش ،مثل همیشه.حلالم کن.✍
من خونه رو نمیخواستم...😒
سند شو دادم به خاله ش هر کاری خواستن بکنن ولی اونا قبول نکردن.به عمه
ش دادم،قبول نکردن.تصمیم گرفتم به اسم خود امین #وقف کنم. اما ماشین رو
میخواستم.😔❤️حتی اگه به نامم نمیکرد پولشو میدادم و میخریدمش. اون
ماشین پر از خاطرات شیرین من و امین بود.
با خودم بردمش خونه...
تو مسیر چند بار کنار خیابان نگه داشتم و گریه کردم.😭گاهی میرفتم تو
ماشین و حسابی گریه میکردم.اون روزها من هر روز با ماشین امین میرفتم
سر مزار امین و پدرومادرش.بعد میرفتم جاهایی که حتی برای یکبار با امین
رفته بودم.حتی گاهی به عمه و خاله ی امین هم سر میزدم.
صبح تا شب بیرون بودم و شب که برمیگشتم خونه،میرفتم تو اتاقم.دلم برای
پدرومادرم تنگ شده بود ولی شرمنده بودم و نمیتونستم تو چشمهاشون نگاه
کنم.😞😓باباومامان هم مراعات منو میکردن.با اینکه خودشون دلشون خون
بود ولی به من چیزی نمیگفتن.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت هفتاد و هشتم
سه ماه بعد علی وقتی منو تو کوچه تو ماشین امین دید،عصبانی شد...😠
از ماشین پیاده م کرد و برد داخل.باباومامان هم بودن.داد میزد و سویچ ماشین
رو میخواست.من با اشک نگاهش میکردم.😢
از عصبانیت سرخ شده بود.😡دستشو سمت من دراز کرده بود و سویچ رو میخواست.همون موقع محمد هم رسید.با عجله اومد تو و به علی گفت:
_چرا داد میزنی؟!!!😠
علی با عصبانیت گفت:
_ماشین امین دست زهرا چکارمیکنه؟😡
محمد تعجب کرد و به من گفت:
_آره؟؟!!!😳ماشین امین دست توئه؟؟!!!!😳
من مثل بچه ای که تنها داراییش یه اسباب بازیه و میخوان ازش بگیرن با
التماس نگاهشون میکردم.🙏ولی هنوز علی دستش سمت من دراز بود و سویچ
رو میخواست.بابا گفت:
_بسه دیگه راحتش بذارید.😐
علی باتعجب به بابا نگاه کرد و گفت:
_ولی آخه شما میدونید....😢😳
بابا نگاهش کرد.علی فهمید که نباید دیگه چیزی بگه،ساکت شد.ولی دوباره
بدون اینکه به بابا نگاه کنه گفت:
_اگه یه بار دیگه زبونم لال قلبش...😡
بابا پرید وسط حرفش و گفت:... 😠
_علی ولش کن.دست از سرش بردار.😠
علی عصبانی از خونه رفت بیرون....
اولین باری بود که تو خونه ی ما کسی روی حرف بابا اما و اگه آورده
بود.😔نه اینکه بابا زورگو باشه.همیشه عاقل ترین بوده و ما بچه هاش خوب
میدونیم بابا درست ترین راه رو میگه.
اهل نصیحت کردن نیست و با نگاهش به ما میفهمونه کارمون درسته یا نه.اما امروز علی بخاطر من به بابا نگاه نکرد. علی بعد روز دفن امین، از وقتی رو
شونه ش گریه کرده بودم دیگه علی سابق نبود.😣می فهمیدمش ولی تنها
دلخوشی منم فقط اون ماشین بود.😢❤
شرمنده بودم...😓
رفتم تو اتاقم.نیم ساعت بعد با علی تماس گرفتم.جواب نداد.بهش پیام دادم:
_داداش مهربونم،نگران قلب من نباش.قلبی که یه بار ایستاد و بخاطر امین
دوباره تپید،بخاطر امین دیگه نمی ایسته.💔😞
چند دقیقه بعد پیام داد:
_دلم برای خنده ها و شوخی هات تنگ شده.😔
چیزی نداشتم بهش بگم.فقط شرمنده بودم.😓همه ی خانواده بخاطر حال من ناراحت بودن.اما من حتی نمیدونستم این ناراحتی تموم شدنیه یا نه.با خودم گفتم:
روزی که من بتونم بخندم و شوخی کنم دیگه نمیاد.😒
چند دقیقه بعد محمد اومد پیشم.نگاهم کرد.دوباره چشمهاش پر اشک
شد.😢سرمو انداختم پایین.شرمنده بودم.
بابغض گفت:
_زهرا،این روزها کی تموم میشه؟😢
جوابی نداشتم.گفت:
_چقدر باید بگذره که بشی زهرای سابق؟ زهرای قوی و خنده رو.😢😕
تو دلم گفتم اون زهرا مرد،کنار امین دفن شد.دیگه برنمیگرده ولی
نمیتونستم به برادرهایی که اینجوری دلشون برام میسوخت این حرفهارو به
زبان بیارم.
محمد چند دقیقه نشست و بعد رفت.
یه شب خواب امین رو دیدم....🕊
گفت هفته ای یکبار بیا.
اگه قرار باشه هفته ای یکبار برم سر مزارش بقیه روزها رو چکار
کنم؟😐😢
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت هفتاد و نهم
همون روزها بود که مریم اومد تو اتاقم. گفت:
_طاقت دیدن تو رو تو این وضع نداشتم. برای همین کمتر میومدم پیشت.ولی
زهرا این وضعیت تا کی؟ الان پنج ماه از شهادت آقا امین گذشته.😒😕یه
نگاهی به مامان و بابا کردی؟ 😕چقدر پیر و شکسته شدن.داغ امین بزرگ
بود برای همه مون.تو بیشترش نکن.😒
راست میگفت ولی باید چکارمیکردم.همه از دیدن من ناراحت میشدن.شاید
حق داشتن.قیافه من ناراحت کننده بود.😔
چند روز بعد همه خونه ما جمع بودن. حداقل هفته ای یکبار همه دور هم جمع
میشدیم.تو این مدت وقتی همه بودن من تو اتاقم بودم.اما امشب میخواستم پیش
بقیه باشم.گرچه خیلی برام سخت بود ولی دیگه نمیگفتم نمیتونم.
رفتم تو هال...
نسبتا بلند سلام کردم.سرم پایین بود ولی نگاه همه رو حس میکردم.مامان گفت:
_سلام دخترم.
به کنارش اشاره کرد و گفت:
_بیا بشین.
رفتم کنارش نشستم.سکوت سنگینی بود. سرمو آوردم بالا.به مامان نگاه کردم.
مامان با لبخند نگاهم میکرد.😊لبخند شرمگینی زدم.️☺مریم راست میگفت،
مامان خیلی شکسته شده بود.😓چشمهام پر اشک شد ولی نباید اجازه میدادم
الان بریزه.به بابا نگاه کردم.
بالبخند رضایت نگاهم میکرد.شرمنده تر
شدم.😢😓بابا هم خیلی شکسته شده بود.تقریبا همه مو هاش سفید شده بود.دیگه نتونستم اشکمو کنترل کنم و ریخت روی صورتم.😭همونجوری که
به بابا نگاه میکردم سریع پاکش کردم و لبخند زدم.️☺علی ناراحت نگاهم میکرد.محمد با نگاهش تأییدم میکرد.
اسماء و مریم هم نگاهم میکردن و از
چشمهاشون معلوم بود از دیدنم خوشحال شدن.ولی چهره همه داغ دیده بود.😒
سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم... زهرا خانواده ت این مدت باهات مدارا
کردن.حالت نوبت توئه که محبت هاشون رو جواب بدی.️☺️☝
سرمو آوردم بالا.رضوان بغل مریم بود.یک سال و نیمش بود ولی من راه رفتنش رو ندیدم.بلند شدم.بغلش کردم و باهاش حرف میزدم.به مامان گفتم:
بقیه بچه ها کجان؟️☺
مریم بلند شد رفت سمت حیاط و بچه ها رو صدا کرد.بچه ها ساکت اومدن تو خونه... تا چشمشون به من افتاد جیغی کشیدن و بدو اومدن پیشم.😍🤗
دلم واقعا براشون تنگ شده بود...
محکم بغلشون کردم.امیرمحمد پسر علی شش سالش بود.گفت:
_عمه حالت خوب شد دیگه؟😍👦
بالبخند گفتم:
_بهترم عزیزم.دعا کن خوب بشم.😊
ضحی که الان پنج سالش بود گفت:
_عمه ما اینقدر برات دعا کردیم که زود خوب بشی.👧😍
چشمهام پر اشک شد...😢
حتی بچه ها هم بخاطر من ناراحت بودن.گفتم:
_بخاطر دعاهای شما بود که خدا کمکم کرد.😢😊
حنانه هم که نزدیک دو سالش بود خودشو انداخت بغلم👧🤗 و با دستهای
کوچولوش نوازشم میکرد.
مهر ماه شد...
دانشگاه ثبت نام کردم.ترم آخرم بود. باشگاه هم میرفتم.سرمو شلوغ کرده بودم
که زندگیم عادی بشه.😊👌ولی هنوز از ماشین امین استفاده میکردم. وقتی
تو ماشین مینشستم بوی امین میومد.💖💝
دیگه میخندیدم،شوخی میکردم،زندگی میکردم ولی #ظاهری...
تو دلم غمی بود که تموم شدنی نبود.
هشت ماه از شهادت امین گذشت...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت هشتادم
از باشگاه میرفتم خونه،با ماشین امین.تو خیابان یه دفعه یه ماشین خارجی از پارک در اومد و محکم خورد به ماشین من.
ای وای ماشین امینم..😱😨🚙
پیاده شدم ببینم ماشینم چی شده.در سمت کنار راننده کلا رفته بود داخل. راننده
ی اون ماشین که پسر جوانی بود تا دید راننده خانومه و چادری، شروع کرد
به فرافکنی.😐
با دعوا گفت:
_خانم چکار میکنی؟حواست کجاست؟ماشینمو خراب کردی.کلی خسارت
زدی.😡🗣
الان وقت #اقتدار و #قاطع بودنه.با اخم نگاهش کردم.گفت:
_چیه؟یه جوری نگاه میکنی انگار من مقصرم.😠
خیلی پر رو بود... اطرافمون جمع شدن و ترافیک شد.رفتم سمت
ماشینم.گوشیمو برداشتم و به پلیس زنگ زدم.📲😏تا متوجه شد به پلیس
زنگ زدم از پشت بهم حمله کرد که گوشی رو بگیره.گوشیم از دستم افتاد و
شکست.😠
منم جا خوردم یکی محکم زدم تو ساق دستش.فریاد بلندی زد.گفتم:
_چته؟ چرا حمله میکنی؟مگه نمیگی من مقصرم؟خب بذار پلیس بیاد خسارت
بگیری.😠😏
با فریاد گفت:
_تو چته؟وحشی..دستم شکست.😡🗣
با عصبانیت داد زدم:
_تو حمله کردی.گوشی منم شکستی.😡
مردم سعی میکردن آروممون کنن. گفت:
_هم به ماشینم خسارت زدی هم دستمو شکستی. باید عذرخواهی کنی تا شاید
ببخشمت.😏😡
پوزخند زدم و به آقایی گفتم:
_لطفا زنگ بزنید پلیس بیاد😏
رو به پسره گفتم:
_تا ببینم کی مقصره.
مردم به پسره میگفتن تو مقصری ولی زیر بار نمیرفت.چند نفری هم به من میگفتن تو کوتاه بیا.گفتم:
_باید معلوم بشه کی مقصره و مقصر عذرخواهی کنه.
چند دقیقه گذشت...
پسره زیر فشار بود.هم همه بهش میگفتن معلومه که تو مقصری،هم دستش درد
میکرد،هم از اینکه داشت کم میاورد عصبی بود.داد زد:
_خیلی خب،برو.خسارت نمیخوام.😠
با خونسردی به جمعیت گفتم:
_زنگ بزنین پلیس بیاد،چرا ایستادین نگاه میکنین؟ مگه نمیخواین راه باز بشه؟
چند نفری پسره رو کنار کشیدن و چیزی بهش گفتن که آروم شد.نمیدونم چه ریگی به کفشش بود که نمیخواست پلیس بیاد.😐
اومد سمت من و آروم گفت:
_هر چقدر پول میخوای نقدا همینجا میدم.فقط تمومش کن.😕
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_اولا به پولی که موقع تصادف طرف مقصر پرداخت میکنه میگن
خسارت.😠☝ثانیا خسارت نمیخوام.همونکه قبلا گفتم.مقصر باید معلوم بشه
و عذرخواهی کنه..
اخم کرد و داد زد:
_خیلی پررویی بابا.فکر کردی کی هستی؟زنگ بزن پلیس بیاد.
با تمسخر گفتم:
_اگه گوشیمو نشکسته بودی تا الان پلیس اینجا بود.
عصبانی تر شد.😡رفت پیش ماشینش.اون چند نفری که باهاش صحبت کرده
بودن و آروم شده بود،اومدن پیش من.گفتن:
_اونکه قبول کرده مقصره.شما دیگه کوتاه بیا.میگی خسارت هم که نمیخوای،پس برو دیگه.
گفتم:
_مقصر باید عذرخواهی کنه.
یکیشون که داغ کرده بود گفت:
_اصلا میدونی اون کی هست؟اون پسر..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت هشتاد و یکم
اسم یکی رو آورد که من نمیشناختمش.گفتم:
_پس برای همین نمیخواد پلیس بیاد.
گفتن:
_آبروش میره.صحبت آبروی مؤمنه.
-من با آبروی باباش کاری ندارم.مثل بچه ی آدم قبول کنه مقصره و
عذرخواهی کنه.
وقتی دیدن من کوتاه نمیام دوباره رفتن سراغ پسره.ترافیک سنگینی شد.مردم
هم غرغر میکردن.
بعد مدتی پسره دوباره اومد پیش من،خیلی مؤدبانه گفت:
_سرکار خانم،من مقصرم و عذرخواهی میکنم.😠
سریع روشو کرد اونور که بره.بهش گفتم:
_همون چیزی که بخاطرش مغرور بودی،باعث شد الان غرور تو بذاری زیر
پات.️☝
ایستاد و بااخم به من نگاه کرد.😠خیلی خونسرد رفتم سوار ماشین شدم و
حرکت کردم.
شب به باباومامان گفتم تصادف کردم و طرف مقصر بوده ولی چون
عذرخواهی کرد ازش خسارت نگرفتم... مامان به محمد گفت ماشین منو ببره
صافکاری.
چند وقت بعد یه روز مریم باهام تماس گرفت که بریم هیئت.
قبل از ازدواج من و امین،گاهی با محمد و مریم میرفتم هیئت.چندبار هم با
امین رفتم.😞👣یه مداحی داشت که گاهی مداحی میکرد ولی وقتی روضه میخوند مجلس پر از گریه و ناله میشد. حتی مداحی سینه زنی هم که میخوند،خیلی ها اشک میریختن.سوز عجیبی داشت.😊✨
سریع قبول کردم.اومدن دنبالم...
اون شب هم همون مداح بود.مجلس خیلی شور و ناله داشت.
وقتی تموم شد،من و مریم و بچه ها تو ماشین نشسته بودیم.منتظر محمد بودیم.مریم گفت:
_امشب دوست محمد هست.ممکنه طول بکشه تا محمد بیاد.
گفتم:
_پس من و ضحی میریم مغازه خوراکی بخریم.
با ضحی از مغازه اومدیم بیرون.
آقایی ضحی رو صدا کرد.👤👧ضحی بدو رفت پیشش. بهش میگفت
عمو.اون آقا خم شد و با ضحی صحبت میکرد.آقا رو نشناختم.رفتم نزدیکتر و
ضحی رو صدا کردم.آقا ایستاد و سلام کرد.بدون اینکه نگاهش کنم خیلی
رسمی جواب دادم.رو به ضحی گفتم:
_بریم.
ضحی به اون آقا نگاهی کرد و از خوراکی که داشت بهش تعارف کرد.آقا هم
بامهربانی یه کم برداشت و از ضحی تشکر کرد.
همون موقع محمد از پشت سرم اومد.رضوان بغلش بود.به من گفت:
_اشکالی نداره نیم ساعت دیگه بریم؟😊
گفتم:نه.😊
-پس برو پیش مریم،نیم ساعت دیگه میام که بریم.
-ضحی؟
-با منه.
-باشه.
سوار ماشین شدم.به مریم گفتم:
_اون آقا که ضحی رفت پیشش دوست محمد بود؟
-آره.عاشق بچه هاست.الان محمد بچه ها رو برد پیشش....امشب ایشون
مداحی کرد.😊
-خوش بحال محمد که با همچین مداحی دوسته.😒
-البته کارش این نیست.همکار محمده و گاهی مداحی میکنه.
با مریم صحبت میکردیم که محمد اومد.تو راه مریم به محمد گفت:
_نگفته بودی آقا وحید هست.
-نمیدونستم،یعنی نبود.گفت تازه رسیده،اومده مجلس روضه گوش بده،یکی
شناختش و به همه گفت.اونا هم فرستادنش پشت میکروفن.😁
باتعجب گفتم:
_یعنی بدون آمادگی اینقدر خوب خوندن؟؟!!😳
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت هشتاد و دوم
-آره.البته وحید همیشه برای خودش روضه میخونه، اونم تمرینه براش.😊
-چه جالب! خوش بحال خانومش.😒
مریم گفت:
_از کجا فهمیدی متأهله؟😄
-نمیدونم،حدس زدم...اصلا به من چه.😕
نسیم خنکی می وزید.بوی گل نرگس پیچید. همیشه برای امین گل نرگس میاوردم،دوست داشت.با امین درد دل میکردم.از وقتی شهید شده راحت حرف دلمو بهش میگم.وقتی بود مراعات میکردم چیزی که ناراحتش میکنه نگم.
تحمل دلتنگی و جای خالی امین تو زندگیم برام خیلی سخت بود.برام عادی
نمیشد.😞😣
دو هفته ی دیگه یک سال از نبودن امین میگذشت، ولی من مثل روزهای اول
غم داشتم. ولی پیش دیگران به روی خودم نمیاوردم.هیچ وقت....
هیچ وقت از با امین بودن خسته نمیشدم...
همیشه کلی حرف داشتم که براش بگم. مخصوصا از وقتی که بهم گفته بود
هفته ای یکبار بیا.😒کل هفته منتظر بودم تا دوشنبه بشه برم
پیشش.😊دوشنبه ها میرفتم که خلوت باشه و بتونم حسابی با امین صحبت کنم
و گریه کنم.هوا داشت تاریک میشد و باید برمیگشتم.همیشه دل کندن برام
سخت بود.
داشتم سوار ماشین میشدم که خانمی صدام کرد:
_دخترم😊
-بفرمایید،سلام
-سلام دخترم.میشه منم تا یه جایی برسونی؟
یه کم نگاهش کردم.به دلم نشست. تونستم بهش اعتماد کنم.بالبخند گفتم:
_بفرمایید.️☺
اومد کنارم نشست.گفت:
_زیاد میای اینجا؟😊
-معمولا هفته ای یکبار میام.
کسی رو اینجا داری؟
بامهربونی میپرسید.منم بالبخند جواب میدادم.اما کلا همه چیز رو برای همه
توضیح نمیدادم.
-همه شهدا مثل برادر برام عزیز هستن.
-ازدواج کردی؟
-بله....شما کسی رو اینجا دارید؟
-آره دخترم.پسرم شهید شده.دوماه پیش، تو سوریه.همین یه بچه هم داشتم.
نگاهش کردم.یه خانم حدود شصت ساله. غم تو چهره ش معلوم بود داغ عزیز
دیده.😢😒
-خدا صبرتون بده.عروس و نوه دارین؟
-نه...اون آقایی که سر مزارش بودی، شوهرته؟
-بله
-چند سالته؟!
-بیست و چهار سال.
-بهت میاد سنت بیشتر باشه.غصه آدم پیر میکنه.منم بیست سالم بود که همسرم
شهید شد.😒پسرم اون موقع دو ماهش بود.
با خودم گفتم تنها کسی که تو این دنیا داشت رو فدای حضرت زینب(س) کرده.
تا رسیدیم خونه ش خیلی با هم حرف زدیم.حرفهایی که به هیچکسنمیتونستم
بگم رو اون خانوم خیلی خوب درک میکرد.😊خیلی راهنماییم کرد که چکار
کنم داغ دلم کمتر بشه.با اینکه کمتر از سه ساعت بود که دیده بودمش اما احساس میکردم سال هاست از نزدیک میشناسمش. باهم دوست شده بودیم.
چون تنها بود گاهی میرفتم پیشش.بعد صحبت با اون خانم حالم خیلی بهتر
بود.😇قلبم سبک تر شده بود ولی جای خالی امین که پر شدنی نبود.
مراسم سالگرد امین برگزار شد.جمعیت زیادی اومده بودن.باورم نمیشد که یک
سال بود امینم رو ندیده بودم.باورم نمیشد یک سال بدون امین تونستم نفس
بکشم.😒
دو ماه از سالگرد امین میگذشت.مریم اومد تو اتاقم.با کلی مقدمه چینی و این پا
و اون پا کردن گفت:
_اگه یه پسر خوبی ازت خاستگاری کنه، ازدواج میکنی؟😅
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
https://EitaaBot.ir/poll/uya3b
نظرسنجی در مورد رمان.
ممنون میشم جواب بدید😊
معلم پرسید
چند تا بمب براي نابودي صهيونیسم لازمه؟؟؟
دانش آموز: دوتا...!
همه خندیدن ...
معلم: دوتا؟ چطوری؟
دآنش اموز:
١. فرمان سيد علي💚
٢. سربند يا زهرا🙂✋🏻
وای اگر خامنه ای حکم جوادم دهد...✌✊✊
#رهبرانه
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روسیه_اوکراین
صحنه ای از بمباران روسیه بر اوکراین
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنـگرانـہ
هرڪاریمیتونےبکنکہ گناه نکنی‼️
وقتایی که موقعیت گناه پیش میاد دقیقا قافله کربلاے حسین زمان(ع) روبروته! ویھ دره عمیق خطرناک پشت سرته ها...
🗯️اگه به گناه بله بگی☝️
به هَل مِن مُعین... 👇
مهدی فاطمه #نه گفتی💔..
فقط ۱۵ روز بہ خاطࢪ خدا گناھ نڪنیم
به خاطر ظهوࢪ آقامون....
به خاطر تنهایے اش.😔
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
خیلیـٰآمونمیگیم
چـٰآدریعنۍبیکلآسۍ؛
چـٰآدرحجآبِبرتره،وآجبنیس ... !
غآفلازاینکهشَھیدهکمآییبآچـٰآدرش
شَھیدشده ... !
#شہادت🖤✨
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر❗️
اگر جایی از مسیر عاشقی عقب ماندی!
در جای دگر فرصت جبران هست✋🏻
مثل مختار،گر چه از قافله عشق جا ماند،اما در قیام او
نه عمر سعد گندم ری را خورد،
و نه قاتلین حسین علیهالسلام زندگی کردند.
مرد جهاد میخواهد این مسیر
عشق♥️
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
بزرگ فکر کن!
بزرگ بخواه!
نه خدا بخیله نه تو لیاقت چیزای کمی رو داری!
❀♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)