هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
🔴سازمان اطلاعات سپاه با انتشار عکسهای آشوبگران تخریبگر، از مردم خواسته است، آنها را شناسایی کنند و اطلاعات آنان را به شماره 114 سازمان اطلاعات سپاه گزارش کنند.
لطفا این تصاویر را برای همه افراد و گروهها فوروارد کنید تا همه آگاه شوند.
🌍#انتشار_حداکثری_با_شما
╭─┈┈
│☫ @M_enhaj ☫
╰───────────────
سلام علیکم. رسانهی منهاج مدیا گرافیست میپذیرد
#ࢪسانهۍانقلابے_مـِــنهــٰـاجـ
با نمونه کارهای بالا☝️(سرچکنید)
اگر مایل بودید به این آیدی مراجعه کنید.
@Montazereh_delaram
نظر خود را در باره راه کار های زندگی بهتر بنویسید 👇
https://eitaa.com/mahdi_san1384
سلام بهترین راهکار برای زندگی بهتر بعد احترام به پدر مادر بنظرم نماز شب خوندن هستش که انقدر ارزش داره که خدا حتی به پیامبرانش هم نگفته چه ثوابی برای نماز شب خوان ها در نظر گرفته
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادی کنیم از سفر امسال اربعین کنار رفقا...
....
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن ی
#بے_تو_هࢪگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد. برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ..
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد .. می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود .. نیم ساعت، یه ساعت همون طوری میخوابید و دوباره می رفت بیرون ..
هر چند زمان اندکی توی خونه بود، ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن .. مخصوصا زینب .. هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی .. قوی تر از محبتش نسبت به من بود ..
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد.
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود .. ثروتش به تاراج رفته بود .. ارتشش از هم پاشیده شده بود .. حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید؛ و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم.
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد. بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم.
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ..
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه .. رفتم جلوی در استقبالش .. بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم .. دنبالم اومد توی آشپزخونه ..
- چرا اینقدر گرفتهای؟
حسابی جا خوردم. من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!!
با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش .. خنده اش گرفت.
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام میکنی؟ ...
- علی .. جون من رو قسم بخور .. تو ذهن آدم ها رو می خونی؟؟!
صدای خنده اش بلندتر شد .. نیشگونش گرفتم:
- ساکت باش بچه ها خوابن.
صداش رو آورد پایین تر .. هنوز میخندید ..
- قسم خوردن که خوب نیست ؛ ولی بخوای قسمم می خورم .. نیازی به ذهن خونی نیست .. روی پیشونیت نوشته ..
رفت توی حال و همون جا ولو شد.
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ..
با چایی رفتم کنارش نشستم ...
_ راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم .. آخر سر، گریه همه در اومد .. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم .. تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن ..
- اینکه ناراحتی نداره ؛ بیا روی رگ های من تمرین کن ..
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ..
- رگ مفته، جایی هم که برای در رفتن ندارم ..
و دوباره خندید .. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ..
- پیشنهاد خودت بودها ...
وسط کار جا زدی، نزدی..
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم.
#پارت_سیزدهم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)