eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ وقتۍچآدرسرته .. وقتی‌حجآبت‌کآملہ . !☝️ یعنۍتعھددآرۍبه امآم‌زمآنت !! :)✨ یعنۍتعھددآرۍبه‌حضرت‌زَهرآ✨ وقتۍهم‌تعھددآریم‌بآیدسفت‌ومحکم بآشیم .. (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
لطفاََ در میانِ نگاه‌هایِ مُختلفی که به خود جَلب می‌کُنید .. مُراقب چِشمان گریانِ امام‌زَمان(عج)و شُهدا باشید.. چه خانوم هَستید چه آقا🖐 ‍ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
چیست و کیست⁉️ 🕊انتــظار یعنـــے؛ 🕊انتظار یعنی دروغ نگفتن ..❗️ 🕊انتظار یعنی غیبت نکردن ..❗️ 🕊انتظار یعنی تهمت نزدن ..❗️ 🕊انتظار یعنی نماز به موقع خواندن ..☝🏻 🕊انتظار یعنی زکات دادن ..☝🏻 🕊انتظار یعنی چشم خود را کنترل کردن ..☝️ 🕊انتظار یعنی قدم صحیح برداشتن ..☝🏻 🕊انتظار یعنی عمل به قرآن ..☝🏻 🕊انتظار یعنی احترام گذاشتن ..☝🏻 🕊انتظار یعنی با ادب بودن ..☝🏻 🕊انتظار یعنی کنترل سخن داشتن ..☝🏻 🕊انتظار یعنی راستگو بودن☺️ 🕊انتظار یعنی امانت دار بودن☺️ 🕊انتظار یعنی خشـ😡ـم خود را فرو بردن❗️ 🕊انتظار یعنی بخشنده بودن .. 🕊انتظار یعنی هر لحظه به یاد خدا بودن ..🥺 🕊انتظار یعنی دیگران را کوچک نشماردن ..☝️ 🕊انتظار یعنی علۍوار بودن ..☺️ 🕊انتظار یعنی دیگران را مسخره نکردن ..☝️ 🕊انتظار یعنی امر به معروف کردن ..☺️ 🕊انتظار یعنی نهی از منکر کردن .. 🕊انتظار یعنی در راه خدا جهاد کردن ..🥺 🕊انتظار یعنی ... آیا می توانیم خودمان را یک بنامیم؟؟؟!! (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
12.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بھ 🇮🇷 گفته‌ایم: آࢪۍ‌ .. ❗️بھ هࢪچه غیࢪ از 🇮🇷 گفته‌ایم: نه! ╭─┈┈ │☫ @M_enhaj ☫ ╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلبریتی_بیسواد🔄 (ویدئوی کامل را حتماً در ببینید) 🔻🔻🔻 یه سیکله یه دور باطل! از اینور ها و میبینن حرفا و پستاشون مشتری داره! و چون تو‌ ذات و بودن محتوا نمیگنجه؛ و صرفاً هر عملی برمبنای ! بنابراین رویه و سیکل پستها و حرکتهای صرفاً فان و اکثراً بیخود ادامه پیدا میکنه! از طرف دیگه!گفتیم: چه جامعه ای به سمت و و میره؟ جامعه ای که نیازهای اولیه اش تامین شده باشه! ؟! کسی که کلی مشکل توی زندگیتون داره؛ بین یه بحث و و یا و کدومو انتخاب میکنه؟! 🔻🔻🔻 پس! بنظر شما توی این سیکل؛ بترتیب کی مقصره؟! ▪️؟ ▪️؟ ▪️؟ 🔺🔺🔺 . . . @istafan
. تحلیل‌آماری‌شرکت‌کنندگان‌دراغتشاشات در اغتشاشاتی که به اسم آزادی "زن" به پا میشود، فقط 15درصد شرکت‌کنندگانش زن هستند🤔 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از موسسه مصاف
📸 پلیس مهربان فرانسه! 🆔 @Masaf
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز علی اومد به خوابم. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخواستی دارم؛ می دون
تازه می فهمیدم چرا علی گفت من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه.! اشک توی چشم هام حلقه زد؛ پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم .. - بی انصاف .. خودت از پس دخترت برنیومدی .. من رو انداختی جلو؟؟! چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمیخواد بره؟!! برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره .. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی .. پشت در ایستادم تا اومد بیرون .. زل زدم توی چشم هاش .. با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد .. التماس می کرد حرفت رو نگو.! چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ... - یادته ۹ سالت بود تب کردی؟! سرش رو انداخت پایین .. منتظر جوابش نشدم .. - پدرت چه شرطی گذاشت؟؟! هر چی من میگم، میگی چشم. التماس چشم هاش بیشتر شد .. گریه اش گرفته بود .. - خوب پس نگو .. هیچی نگو .. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه .. پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود .. - برو زینب جان! ؛ حرف پدرت رو گوش کن .. علی گفت باید بری .. و صورتم رو چرخوندم .. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه. تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد .. براش یه خونه مبله گرفتن .. حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می‌کنیم .. هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود .. پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم .. نمی خواستم دلش بلرزه .. با بلند شدن پرواز، اشک های من بی‌وقفه سرازیر شد .. تمام چادر و مقنعه‌ام خیس شده بود! بچه ها، حریف آرام کردن من نمی‌شدند.. . . . نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد .. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب .. نگاهش رو پر کرد .. چند لحظه موند .. نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه.! سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد ... - شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ... زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت .. - و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما .. با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده.!! نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم .. یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن! ؛ ولی یه چیزی رو می دونستم .. به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم .. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید .. اما سکوت کردم .. باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم .. و من هیچی در مورد اون شخص نمیدونستم .. من رو به خونه ای که گرفته بودن برد؛ یه خونه دوبلکس .. بزرگ و دلباز .. با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی .. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی .. تمام وسایلش شیک و مرتب..! فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود. همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه؛ اما به شدت اشتباه میکردند! هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود .. برای مادرم .. خواهر و برادرهام .. من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم.! قبل از رفتن .. توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده .. خودم اینجا بودم .. دلم جا مونده بود .. با یه علامت سوال بزرگ! - بابا .. چرا من رو فرستادی اینجا؟؟؟!! ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)