#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هفتاد و دوم
_قبلا وقتی از سرکار میومدی خونه،فقط به ما فکر میکردی،وقتی میرفتی
سرکار به کارت فکر میکردی.اما الان مسئولیت آدم های دیگه رو هم
داری.پس مجبوری همیشه به اونا فکر کنی حتی وقتی خونه هستی...وحید،من
انتظار ندارم که همیشه کنارم باشی ولی ازت میخوام از اینکه کنارت هستم
ناراحت نباشی.😊همه ی دلخوشی من اینه که #توسختی_ها کنارت باشم.من
میخوام باعث #آرامشت باشم نه عذاب وجدانت.من از اینکه ناراحت باشی،کار
سختی داری یا زخمی میشی ناراحت نمیشم.اتفاقا وقتی تو همچین مواقعی بتونم
بهت آرامش بدم احساس #مفید بودن میکنم.من وقتی کنارت احساس مفید بودن
کنم، خوشبختم.😊
تمام مدت وحید به زمین نگاه میکرد ولی بادقت به حرفهای من گوش میداد.
حرفهام تموم شده بود ولی وحید هنوز فکر میکرد.مدتی گذشت.
-وحید😍
منتظر بودم به من نگاه کنه.بدون اینکه به من نگاه کنه لبخند زد و گفت:
_منم خیلی دوست دارم..خیلی.
بعد به من نگاه کرد.هر دو مون لبخند زدیم.️☺️☺
رفتیم ناهار جگر خوردیم؛دو تایی.😋😋بعد رفتیم دنبال بچه ها.
از اون روز به بعد وحید تقریبا هر شب میومد خونه.دیر میومد ولی میومد.
وقتی هم که میومد گاهی با تلفن صحبت میکرد.میگفت یکی از نیرو هام
مأموریته کار واجبی براش پیش میاد،لازمه باهام مشورت کنه.حتی موقع
خواب هم گوشیش دم دستش بود..
یه روز تعطیل رفتیم پیک نیک...🌳
وحید داشت وسایل رو از صندوق عقب ماشین درمیاورد.منم کنار ماشین
مراقب بچه ها بودم...
جوانی به ما نزدیک میشد.همسرش دورتر ایستاده بود.احتمال دادم برای کمک
به وحید داره میاد.وحید سرش تو صندوق عقب بود.جوان کنارش ایستاد و
احترام نظامی گذاشت و بلند گفت:
_سلام قربان.😊✋
وحید جا خورد،خواست بلند بشه سرش محکم خورد به در صندوق
عقب.😣من به سختی جلوی خنده مو گرفته بودم.🙊 جوان بیچاره خیلی
ترسید.گفت:
_جناب سرهنگ،چی شد؟😨
وحید سرشو از صندوق عقب آورد بیرون.خنده شو جمع کرد،🙊😠خیلی جدی گفت:
_رسولی دو هفته میری مرخصی تا نبینمت.فهمیدی؟😠
جوان که اسمش رسولی بود خیلی ترسید.گفت:
_قربان ببخشید من..😰
وحید پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه یکبار دیگه بگی قربان من میدونم و تو.😠
من حسابی خنده م گرفت.آقای رسولی هم حسابی ترسید و نگران شد.گفت:
_جناب سرهنگ میخواستم..😢😰
دوباره وحید پرید وسط حرفش و محکم گفت:
_رسولی،یک ماه میری مرخصی.😠☝
وحید با همکاراش طوری رفتار میکرد و از عشق به کار میگفت که برای همه
شون مرخصی تنبیه بود.️✌
طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود...
به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت😞😨و نگران به شوهرش نگاه
میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم:
_آقاسید،کوتاه بیاین.😊
با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم.
آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد.🤗آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.😳
وحید گفت:
_رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و
جناب سرهنگ بگو...
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)