#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و سی و هشتم
وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.😥به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو
بست.😞بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛..
با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد.😢😭صداش کردم:
_حاجی😭
به من نگاه کرد.
-بذارید یه بار دیگه ببینمش.😭👶
بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید
نگاه کردم.👀 داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از
سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.😭به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو
انداخت پایین.😣😓رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم.
بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود..
بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم:
_پاشو بریم تو اتاق.😒😢
بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود.😥👀 دستشو با مهربانی
فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم:
_بیا.😢❤
رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. #بایدگریه_میکرد..
گوشیمو آوردم.✨روضه حضرت علی اصغر(ع) ✨ با صدای خودش
براش گذاشتم. کنارش نشستم...
وحید گریه میکرد.😭منم با اشک نگاهش میکردم.😭دلم خون بود ولی حال
وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه
میکرد.😭😫نگرانش شدم.با التماس گفتم:
_وحید...آروم باش.😢🙏
ولی آروم نمیشد.گفتم:
_وحید..جان زهرا آروم باش.😢🙏
باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم:
_وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم.😭😣
سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت:
_من بچه تو کشتم.😫😭
گفتم:
_شما داری منو میکشی.😭💞
دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت:
_دلم میخواد بمیرم.😞😫😭
با اخم😠 نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم:
_اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد
و...😣😭
وحید پرید وسط حرفم و گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد من مرده بودم.😢❤
عاشقانه نگاهش کردم و گفتم:
_اگه تیرش بهت میخورد..😨😭
حتی نمیتونستم بهش فکر کنم.دوباره سرمو گذاشتم روی پاش و گریه میکردم.هر دو مون آروم گریه میکردیم.
خیلی گذشت...
در اتاق رو میزدن.صدای مادروحید اومد گفت:
_وحید،زهرا،حالتون خوبه؟😢
صداش بغض داشت...
سرمو آوردم بالا،به وحید نگاه کردم.به من نگاه میکرد.خیلی خوشحال شدم.لبخند روی لبم نشست.گفتم:
_مامان نگران ماست.جواب بده.😊😢
وحید گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.😍😢
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_ما بیشتر.️☺😢
وحید هم لبخند زد.مامان دوباره صدامون کرد. صدامو صاف کردم و گفتم:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)