#هرچی_تو_بخوای
پارت شصت و سوم
تاگوشی رو قطع کردم عمه زیبا زنگ زد.گفت:
_خوشحالم حالت خوبه.الان دیگه خیالم راحته امین بخاطر تو هم شده برمیگرده.😊
روزهای بدون امین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم...
هر روز میگفتم امشبو دیگه نمیبینم ، امروز دیگه میمیرم.😣ولی بازهم زنده
بودم.کلاس های دانشگاه رو میرفتم ،باشگاه میرفتم،بسیج میرفتم،مهمونی
میرفتم،مهمون میومد خونه مون پذیرایی میکردم،شوخی میکردم،میخندیدم ولی
فقط #ظاهری بود.😣
برای اینکه پدرومادر و برادرام کمتر اذیت بشن. ولی خودم خوب میدونستم
دارم فیلم بازی میکنم.جای خالی امین قابل تحمل نبود.
یه روز عمه زیبا بهم زنگ زد.
خیلی مهربون باهام صحبت میکرد.از سیلی ای که عمه دیبا بهم زده بود خیلی
عذرخواهی کرد.ازم خواست بهش سر بزنم.😊منم قبول کردم.هفته ای یکبار
میرفتم دیدنش و هربار با محبت باهام رفتار میکرد.مطمئن نبودم رفتن پیش
خاله ی امین کار درستی باشه.از امین پرسیدم،گفت برو پیشش،خوشحال میشه.
به خاله ش هم سر میزدم...
حانیه دیگه مثل سابق باهام رفتار نمیکرد.کلا حانیه از اولین باری که امین
رفته بود سوریه، خیلی تغییر کرده بود.😔چهل و پنج روز گذشت...
چهل پنج روزی که برای من به اندازه ی چهل و پنج سال بود.احساس پیری
میکردم.😔😞
بالاخره روز موعود رسید....
امروز امین میرسه.😍😇همه خونه خاله مهناز دعوت بودن.من و خانواده م
هم ناهار دعوت بودیم.امین قرار بود بعدازظهر برسه.همه خوشحال بودن و
من خوشحال تر از همه.صدای زنگ در اومد.همه رفتن تو حیاط.
پاهای من قدرت حرکت نداشت.جلوی در هال ایستاده بودم.😢😍😥به دیوار
تکیه داده بودم که نیفتم.
در حیاط باز شد و امین اومد تو....💓
باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من.😍💗
چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش
روبوسی میکردن.🤗🤗🤗
وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد.
اشکهام نمیذاشت درست ببینمش.😭
کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم
سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.💝انگار وزنه ی دویست کیلویی به
پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای
بدنشو نگاه کردم.
وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش
کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه
میکردیم.👀❤️👀احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام
کنم.😅😢خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک و خنده
گفتم:
_سلام️☺
امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت:
_سلام.😍
بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله
ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می
نشستم.️☺عمه زیبا گفت:
_امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه
مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت
با #خانومته.😊☝
امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین،️☺🙈مثل من.همه ساکت
بودن.شوهرخاله ش گفت:
_آره پسرم.عمه خانوم درست میگن .پاشو ..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه
میخواین برین بیرون یه دوری بزنین.😊
من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب
میشدم.️☺🙈امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته
بود،به من گفت:
_پاشو دخترم.😊
بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با
اشاره ی سر اجازه دادن...😊😊
با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت
سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش
خیس بود.😢😢
دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه
میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست.
حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی
برای گفتن نداشتم.گفتم:
_گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم🌸؛🌸چه بگویم که غم از دل برود چون تو
بیایی.😢😍
امین بالبخند نگاهم میکرد.
-حوریه ها رو دیدی؟😌
خندید و گفت:
_خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو
میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن.😜😁😍
دو تایی خندیدیم.😁😃
بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت:
_زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟😒😢
گفتم:
_معجزه ست که هنوز زنده م.😢❤
بابغض گفت:
_اینجوری نگو.😔
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)