#هرچی_تو_بخوای
پارت چهل و نهم
-یعنی به این موضوع فکر نکرده بودید؟😧
-بهش فکر کرده بودم ولی انتظار پرسیدنش از جانب شما،اونم به عنوان اولین
سؤال نداشتم.🙈
-انتظار داشتین چی بگم؟😧
-هرچیزی جز این...🙈
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اگه حرف دیگه ای نیست بریم پیش بقیه.😊
دو هفته #وقت گرفتم،...
نه برای فکر کردن. مطمئن بودم امین خیلی خوبه ولی مطمئن نبودم میتونم تو
#جهادش کمکش کنم.😧🤔
من دو هفته وقت گرفتم تا #به_خودم فکر کنم.تا ببینم میتونم مانعش نباشم و
#پرپروازش باشم.😓😥
دو هفته گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم و خیلی از خدا #کمک خواستم.✨🙏
دو ساعت قبل از اینکه خاله ی امین تماس بگیره،..
مامان اومد تو اتاقم.داشتم نمازمیخوندم. وقتی نمازم تموم شد،مامان کنارم
نشست و گفت:
_به نتیجه رسیدی؟😊
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_مامان،حلالم کنید،شما بخاطر من خیلی اذیت
میشین...😊من...میخوام...با..آقای رضاپور.... ازدواج کنم.🙈😬
جونم دراومد تا تونستم بگم...
مامان پیشونیمو بوسید و گفت:
_انشاءالله خوشبخت بشی.😊
بعد رفت بیرون.بلند شدم و دوباره نماز خوندم... ️☺💖✨
یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم...
قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،🙈پنج فروردین جشنی خونه بابا
بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.️☺💕امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین
داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم.💝👌
اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک 🎁بهم داد و گفت:
_اینو امین داده برای شما.😊
وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق😍💍 زنانه بود.خیلی زیبا
بود.️☺😍زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود:
✍با ارزش ترین یادگاری مادرم.✍
انگشترُ به دستم کردم.خیلی به دستم میومد.️☺️
برای عقد بزرگترها همه بودن....
عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی
من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون.
محضر خیلی شلوغ شده بود...
قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم،
تو دلم گفتم ✨ #خدایا خودت خودت میدونی من کی ام.😞فقط تو میدونی
من چقدر گناهکارم.😞اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،😞کمکم کن
#آبروی_دینت باشم.🙏✨
-عروس خانم آیا وکیلم؟
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاهم
تو دلم گفتم✨ #خدایا با اجازه ی #خودت،با اجازه ی #رسولت(ص) ،با
اجازه ی #اهل بیت رسولت(ع) ،با اجازه ی #امام زمانم(عج) ، گفتم:
_با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپور👣وهمسرشون.. بله...💖☺
صدای صلوات بلند شد.
امین هم بله گفت️☺ و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم
حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن.
💓امین💓و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم
رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...🙈
منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.️❤🙈
جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و
مجعدی داشت.️☺کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ
بود.😍
اقرار کردم خیلی دوستش دارم.😍
مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت:
_بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.😉
امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.️☺😅به
بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن...
از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم
تو ابرها.😬🙈
سوار ماشین امین شدم...
فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت:
_کجا برم؟😊
-بریم خونه ما.️☺️☝
دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س) پیش پدرومادرش...
گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست #نداشتم همه #نگاهم کنن.
ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی
سفید بود و #جلب_توجه میکرد.
گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س).
تو مسیر همش به امین نگاه میکردم👀❤ ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد.
بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.😇
یک ساعت که گذشت بالبخند گفت:
_خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.😍😉
دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم
شخص استفاده نکنه.🙈میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم
بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طوالنی تر میشه.😬پس خودم
باید کاری میکردم.
گرچه #خیلی_برام_سخت_بود ولی امین #همسرم بود و معلوم نبود چقدر
کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.
دل و زدم
به دریا و گفتم:
_امین.️☺
بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت:
_بله.😐
این جوابی که من میخواستم نبود.🙁شاید زیاده روی بود ولی من وقت
نداشتم.دوباره گفتم:
_امین.️☺
بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت:
_بله.😊
نه.این هم نبود.😕برای سومین بار گفتم:
_امین.️☺
نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت:
_بله😊
خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.🙈برای بار چهارم گفتم:
_امین.️☺
چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت:
_بله😠☺
نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:😌
ادامه دارد...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#خدایا
#دعا_کنیم
خدایا منو اونجوری آزمایش کن که توانش
رو داشته باشم و تقدیری برام مقدر کن که
لیاقتش رو داشته باشم :)
الهی آمین✨
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
وقتۍ میگی:
" #خدایا سپردم به تو "
پساونصدایی که ته دلت میگه:
" نکنه فلان اتفاق بیفته..."
چۍ میگه؟!
اینکه بتونی جلوی این صدا رو بگیری
خودش یه پا #جهاده هاا...✌🌱
اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)