#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و بیستم
-هر جایی که #توبخوای میتونیم بریم.😍
-هر جایی؟!!😅
یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت:
_کربلا؟😍🌴
از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم:
_میتونیم؟😍😳
یه کم مکث کرد و گفت:
_یه کاریش میکنم.😉
بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم.
دو روز بعد عروسی راهی کربال شدیم.
😍🕌🌴😍
دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند 😢هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.😭😭حس و
حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم.هیچ کدوممون
اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم...
🙏😭نگران ریا شدن نبودیم.
💝من و وحید یکی بودیم.💝
کافی بود اسم حسین(ع) رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد.
ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع) نگاه میکردیم،
گریه میکردیم.👀😭👀 به گنبد حضرت ابوالفضل(ع) نگاه میکردیم، گریه میکردیم.👀😭
خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم
فکر نمیکردیم.اونجا فقط #امام حسین(ع) بود و #مصائبشون.
👈 اصلا وحید و زهرا مطرح نبود.👉
فقط حسین(ع) بود و اشک.💖😭اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه.به
هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب..خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغیزمین..تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود.
هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربال باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که
خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما
هنوز................😭😓😭
اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون😣 اونجا بود.
قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده
بود.😣😭وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب
میشد.😫😭دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه
نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو
میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از
غصه.😣😭
هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم
ازدواج کردیم و منو خانم موحد😍صدا میکردن.
یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت:
_سلام خانم روشن.
از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود.
سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.
بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت:
_ماشین آوردی؟😊
آقای صادقی گفت:
_آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم.️☺
خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت:
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)