#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و هفتم
-به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی.️☹داشتم بهت
امیدوار میشدم.😐
لبخند زد و گفت:
_اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت
تره.😅
مثلاً اخم کردم و گفتم:
_از این کارها نکن لطفا.😠😬
-از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم.😒😕
-بهشون حق بده.اونا تو رو یه جور دیگه ای دوست دارن.🤗
-این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر
رو با خانواده ی خودم.😎☝ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت
#بی_احترامی کنن.😔
-اگه بخاطر این میگی #مهم_نیست .خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای
ناراحت شدن نداره.😊💝
-نه.اینجوری بهتره.😒
-باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت
یعنی دوستت ندارم؟😕😥
-اونا مطمئنن دوستم داری.😊تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود
فهمیدن ما به هم چه حسی داریم.😉
-منظورت اون روز تو محضره؟😬🙈
خنده ای کرد و گفت:
_اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود.😍😇
اون روز خیلی خجالت کشیدی؟️☺😅
-خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم.😊😍
مامان برای شام صدامون کرد...
از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید.😣امین هم متوجه شد
ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم.
وقتی شام
خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسید😘 و گفت:
_من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه
ست که برم.حلالم کنید.😒😊
مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت:
_شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی #منم_مادرم،دلم برای پسرم
تنگ میشه.😊😢
بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت:
_نگران ما و زهرا نباش.😊غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون
دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام
تلاشت رو برای #خوشبختی ش میکنی.الانم مطمئنم اگه #وظیفه ت رو نمیدونستی
نمیرفتی.👌
امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه
امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم.️☺😇
اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار
بودیم....
بابا نماز میخوند.✨😒مامان دعا میکرد.😞🙏منم هرکاری میکردم تا آروم
بشم.😣
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)