•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و پنجاه و پنجم فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برا
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و پنجاه و ششم
_بله😔
دوباره ناراحت گفت:
_زهرا!!😒
برای اولین بار از با وحید بودن #میترسیدم. نگران بودم. #میترسیدم آخرش
کم بیارم.😭
ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد.
-زهرا نگاهم کن😢💞
صداش بغض داشت.منم بغض داشتم.😭😣 نمیخواستم از چشمهام حال دل
مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.😞😣
یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت:
_زهرا به من اعتماد کن.️☝درسته که خیلی دوست دارم...💞درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته...💔ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی
میرم.️✌حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من
راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش
باشیم.😒💓
نگاهش کردم،به چشمهاش.👀😢گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم:
_منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری
میکنی.😌
خنده ش گرفت.گفت:
_منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.😢😁
دو تایی خندیدیم با اشک..😢😁😢
گفت:
_میشه تو رانندگی کنی؟😢😍
سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه
میکرد.😢👀نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید
اعتماد داشتم ولی به خودم نه.
#میترسیدم😣 کم بیارم و آرزوی مرگ
کنم.😭هر دو ساکت بودیم.
رسیدیم خونه...
وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق..
وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و
ساکت نگاهش میکردم.🤐😭
✨خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!!😭🙏 کمکم کن.✨
وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.😢وحید هم گریه کرده
بود.😭گفتم:
_مادرت طاقتشو نداره.
گفت:
_خدا #صبرش میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید.
-وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟😢
-من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم #خدایاهرچی_توبخوای .تو بهتر میدونی چی
بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت #راضی_تره.
مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت:
_زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟😒❣
لبخند زدم و گفتم:
_من کنار شما خوشبختم.️☺
-وقتی من نباشم چی؟😒
-عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.️☺
دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت:
_زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟😒
داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟😥چی میگه؟ 😥وقتی دید ساکتم..
گفت:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)