#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و پنجاه و هفتم
_من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من
باشه.😒💖چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم
بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه.
به شوخی گفتم:
_باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.😁😌
باناراحتی نگاهم میکرد.😒کلافه شد.بلند شد، گفت:
_میخوای با امین باشی راحت بگو.😣💔
رفت سمت در.گفتم:
_وحید.😒💓
ایستاد ولی برنگشت سمت من.
-قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خواستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا
عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم
نمیکنی.😔نمیبینی فقط دارم #حفظ_ظاهر میکنم که بخاطر من از وظیفه ت
کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما...😔😣
گریه م گرفته بود..
روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم.😭
از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید..😭
خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟..😭
ازت بخوام که دیگه بمیرم؟..
نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم.😭😣
خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه.
سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود.😭سریع اشکهامو پاک کردم.
گفتم:
_تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،الیق
شما هم
نیستم.😣😓
مکث کردم و بعد بالبخند گفتم:
_با حوریه هات بهت خوش بگذره.️☺😢
خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد.😒😢بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت
در منتظر من ایستاده.گفتم:
_چیزی شده؟!!😥
گفت:
_دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار.😢❤
بعد رفت تو اتاق..
اون شب وحید تو اتاق ✨نمازشب✨ میخوند و من تو هال....😭✨
#هردومون حال و هوای عجیبی داشتیم.😭✨ هردومون میخواستیم
#باخدا_تنها باشیم.
ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به
جماعت بخونم...
#مدام_ازخداکمک_میخواستم.
صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه😣
ولی وحید نذاشت..
همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم
گفتم:
_وحید😊
نگاهم کرد..
-بیا،دیرت میشه.
-الان میام.😍
آروم فاطمه سادات رو بوسید😘😁 و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم.👀❤وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد
بالا..
چشمهای هر دو مون پر اشک شد.😢😢اینبار من سرمو انداختم پایین و
صبحانه میخوردم؛با بغض.😢حید فقط نگاهم میکرد.👀❤نمیدونم چقدر
گذشت.وحید صدام کرد:
_زهراجانم😍
نگاهش کردم.👀😢...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)