#هرچی_تو_بخوای
پارت هفدهم
نگران شدم.صداش ناراحت بود...
✨خدایا✨ خودت بخیر کن.😥🙏
سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.😬
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.😊
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه.
خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.
باشوخی های محمد 😁و سهیل 😄وشیرین کاری های ضحی😍👧 با
شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.
کفشهامو پوشیدم👟👟 و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.
سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم
کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.
رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای
زندگیتونه؟
یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
✨خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟💖 انگار شهره ی شهر شدم به
عشق ورزیدن.✨
سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟😐
-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند
میزنه.الان همچین حسی بهم دست داد.🙂
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد.😧 گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه .از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام
بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.
سهیل بادقت گوش میداد...
گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از
#آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت
هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست
عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو
#شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم
که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی
چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)