eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ +حاج‌آقا  چیکارکنم‌سمت‌گناھ‌ نرم؟ -اول‌بایدببینےعامل‌گناه‌چیہ؟  زمینہ‌ا‌ش‌روازبین‌ببری !  امابهترین‌راه‌حل‌اینہ‌کہ‌خودت‌رو  بہ‌کارخدامشغول‌کنے♥️!' آدم‌بیکار  بیشتردرمعرض‌گناهہ🙂 بیڪارنشینیما🌱☝🏻 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
همه چشم ها در روز قیامت گریانند مگر سه چشم؛ ۱- چشمی که از ترس خدا بگرید. ۲- چشمی که از آن چه خداوند حرام کرده بسته شود. ۳- چشمی که به خاطر خدا شب را بیدار بماند. ‍ ❣ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
اِمروزعطرخوب‌بزن..!! خوشتیپ‌بچرخ..! دل‌یھ‌مومنی‌روشادکن‌بالبخندت..! اگھ‌دروُسعِت‌بودبه‌یه‌فقیری‌کمک‌کن..! امروزبیایم‌لبخند‌رولب‌آقامون‌بزاریم🌸 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
اللّهُمَ‌أعطِنۍ: «طعم‌شیرینِ‌عبادٺ»↻⋮☝️🏼 آمیـــــݩ. اݪټماس‌دعا ...🤲🏻 @nasle_jadideh_Englab
47.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاید بشه نورروباپرده کمترکرد اما نمیشه این چراغ روخاموش کرد..‌.این راه ادامه داره و @istafan
بھم‌گفت‌:«دِلَم‌شڪستہ»! گفتم:«خوشبحالت». گفت:«چــرا؟» گفتم:«چون‌خداتودِلاے‌شکستہ‌ست» الله‌فی‌قلوب‌منڪسره:)!!!🖐 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
خامنه ای ، خمینی دیگر است ؛ ولایتش،ولایت حیدر است ؛ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میخوای بترکی از خنده😹 من هواسم نبود انگوشتام رو گاز گرفتم از خنده🤪 یعنی بیای یکی از جوک اش رو بخوانی 24 ساعت بیهوش میشی از خنده🤣 این لینکش بدو عضو بشو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3639607458C0f9454a1f4 فقط این لینک رو برای کسی نفرست چون جوک اش تکراری میشه🤫
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و شصت و هفتم من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت
پارت صد و شصت و هشتم با لبخند گفتم: _زودتر پاشو برو و دیگه هم با این لباس تو شهر نچرخ وگرنه من میدونم و شما.😉😠 لبخند زد.️☺گفتم: _پاشو برو دیگه.😍😠 وحید بلند شد،احترام نظامی گذاشت و بالبخند گفت: _چشم قربان،خیلی نوکریم.😍✋ خنده م گرفت.😃بلند شدم و رفت.با پای مصنوعی یه کم می لنگید ولی بازهم خوش تیپ بود.😍چند قدم میرفت برمیگشت و به من نگاه میکرد.تا کلا از راهروی بیمارستان رفت. من هنوز به جایی که وحید رفت نگاه میکردم و تو دلم گفتم وحید..خیلی دوست دارم..خیلی.️☺ دیدم برگشته و بالبخند به من نگاه میکنه.😍خنده م گرفت.دست تکان داد و رفت. به اطرافم نگاه کردم.همه داشتن به من نگاه میکردن.😅 رفتم پیش سیدمهدی.خواب بود.برام پیامک اومد.وحید بود.نوشته بود: 📲_آرامش من،خیلی دوست دارم..خیلی. سه روز بعد سیدمهدی هم حالش بهتر شد و مرخصش کردن.. میخواستم با بچه هام بریم خونه خودمون که مامان اجازه نداد.گفت: _خودت هم ضعیف شدی،دو روز دیگه هم بمونید تا بهتر بشین. منم واقعا خسته بودم.قبول کردم.😅ولی از همون شب حال منم بد شد.😣🤒یه ویروس بدتر از ویروس بچه ها. باباومامان میخواستن منم ببرن بیمارستان ولی من مخالفت میکردم. اگه میرفتم بیمارستان کسی باید میومد همراه من بود.همینجوری هم مادروحید میومد خونه بابا تا به مامان کمک کنه. شب دوم،حالم خیلی بد بود.. خواب و بیدار بودم.صدای بچه ها رو که تو هال بازی میکردن میشنیدم ولی حتی متوجه نبودم چی میگن.خیلی گیج بودم. مامان بهم غذا میداد ولی من حتی متوجه نبودم با غذایی که توی دهانم هست،چکار باید بکنم.چشمهامو بسته بودم.یاد وحید افتادم.تو همون گیجی از یاد وحید لبخند زدم. گفتم خداروشکر وحید سالمه.خداروشکر الان نیست وگرنه اونم مریض میشد.وای نه.طاقت مریض شدن وحید رو ندارم. بعد مدتی احساس کردم کسی موهامو نوازش میکنه.احساس کردم وحیده.😨 چشمهامو با بی حالی باز کردم.آره وحید بود.داشت بامهربونی نگاهم میکرد.☺️😒لبخند زدم.وحید هم لبخند زد.خیالم راحت شد وحید کنارمه چشمهامو بستم تا راحت بخوابم. یه دفعه گفتم وحید؟!!😱 وحید نباید بیاد پیش من.اونم مریض میشه. چشمهامو باز کردم.آره خودش بود.سریع از جام پریدم.وحید ترسید.گفت: _چی شده زهرا؟😥 داد زدم: _برو بیرون...از اینجا برو..برو😵😠 وحید خیلی جا خورد.رفت عقب.. بلند گفتم: _برو بیرون.از این خونه برو بیرون.👈🚪 همون موقع مامان و بابا با نگرانی اومدن تو اتاق.مامان گفت: _زهرا چرا داد میزنی؟!!چی شده؟!!😧 با صدای بلند گفتم: _وحید ببرین بیرون.از اینجا بره.😠😵 مامان و بابا به وحید نگاه کردن. منم به وحید نگاه کردم.وحید به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.😞وقتی اونجوری دیدمش دلم آتیش گرفت. با التماس به بابا گفتم:🤒🙏 _وحید ببرین بیرون.نمیخوام وحید هم مریض بشه.تحمل مریضی وحید از مریضی بچه هام هم سخت تره برام. وحید همونجا روی زمین افتاد.به بابا گفتم: _ببریدش دیگه.😣😥 به مامان گفتم: (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت صد و شصت و نهم _دست و صورتشو بشوره.لباس هاشم عوض کنه.یه داروی تقویتی بهش بدین.. مامان،وحید مریض نشه.🤒😒 به وحید گفتم: _پاشو برو..جان زهرا..جان بچه ها..پاشو برو.😒🙏 بابا رفت بیرون.گفتم: _بابا،وحید هم ببرین...😥 مامان اومد نزدیک.آروم گفت: _زهرا،آروم باش..وحید حالش خوب نیست..😒 با تعجب به وحید نگاه کردم.به مامان گفتم: _مریض شده؟!!😥 مامان گفت: _از نظر روحی بهم ریخته.اومده پیش تو آروم بشه.بعد تو اینجوری از خودت میرونیش داغون تر میشه.از نظر جسمی مریض باشه بهتره تا از نظر روحی داغون باشه.😒 بیماری خودم یادم رفت.. سرمو خم کردم و از کنار مامان به وحید نگاه کردم.هنوز روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود.😞مامان رفت کنار و به من نگاه کرد.گیج بودم.😖🤒به مامان نگاه کردم.مامان هم رفت بیرون و درو بست. دوباره به وحید نگاه کردم. -وحیدم...وحیدجانم😒😥 سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. چشمهاش ناراحت بود.بانگرانی گفتم: _چی شده؟😥 سرشو انداخت پایین.گفت: _اول فکر کردم ازم ناراحتی که بیرونم میکنی.شرمنده شدم که تو این حال تنهات گذاشتم.😞وقتی فهمیدم بخاطر سلامتی من اونجوری آشفته شدی، شرمنده تر شدم.😓 بلند شد بره بیرون.گفتم: _خودتو بذار جای من.اگه شما بودی کاری جز کاری که من کردم میکردی؟😊 یه کم فکر کرد.نگاهم کرد.گفتم: _شما هم همین کارو میکردی.نه فقط الان،تو همه ی زندگیمون..اگه من جای شما بودم همون کارهایی رو میکردم که شما کردی.️☺همه ماموریت ها،همه نبودن ها..منم اون کارها رو میکردم.شما خیلی هم مراعات ما رو کردی تو این سالها. شما چقدر از خواب و استراحتت برای من و بچه ها زدی تا با ما باشی.شما هم اگه جای من بودی همه ی اون کارهایی که من این سال ها برای حمایت از همسرم کردم،میکردی.حتی بیشتر.چون شما خیلی مهربون تر و بهتر از من هستی. درواقع من تمام این سالها سعی کردم شبیه شما باشم.️☺ لبخند زدم و گفتم: _وحیدجانم،من خیلی دوست دارم..چون شما خیلی خوبی.😍 وحید یه کم همونجوری نگاهم کرد.بعد بالبخند گفت: _اجازه هست بیام پیشت؟😁 از حرفش خنده م گرفت.گفتم: _از دادهای من میترسی؟😅 خندید و گفت: _آره،خیلی.😅 جدی گفتم: _مریض میشی.😐 بالبخند گفت: _بهتر.بیشتر پیشت میمونم.️☺ اومد کنار من رو تخت نشست.نگاهش میکردم.چشمهاش ناراحت بود. گفتم: _وحیدجان،چی شده؟😥 بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.😢تازه رفته بود خواستگاری،بله هم گرفته بود.😔دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت صد و هفتادم دلم خیلی سوخت.😒به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.😣😞گفتم: _خب الان شما چرا ناراحتی؟!! سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت👣قسمت هرکسی نمیشه.. با شیطنت گفتم: _شما که بهتر میدونی دیگه.😉 با دست به خودش اشاره کردم و گفتم: _بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.️☺ لبخندی زد و گفت: _این الان دلداری دادنته؟!!😒😊 خنده م گرفت.گفتم: _من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.😜پاشو برو بیرون، مریض میشی.😁 وحید بلند خندید.😂دلم آروم شد. سه ماه گذشت.. وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.😕تولد پسرها نزدیک بود.️☺🎂منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه. چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت: _خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت. خوشحال شدم.😍👏 دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.😇بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.️☺ روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم.😥 آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم.. ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. بودم. خوندم و براش کردم. ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.😌🙁چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود.. شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن. بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت: _وحید میاد؟😕 گفتم: _گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.😊 محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم: _اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه. محمد تعجب کرد.گفت: _چرا نگرانی؟!!😟 -قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.😥 محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم: _چرا نگاه میکنی زنگ بزن.😐 همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.😑مامان اومد تو اتاق.گفت: _شما چرا نمیاین بیرون؟ لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت: _بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن. (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت صد و هفتاد و یکم تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.😅 بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت: _ما دیگه بریم.😊 بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.😍😥محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت: _شرمنده.️☺✋ محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت: _کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.😁✋ وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت: _همه کیکهارو خوردی؟😁👊 بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.😊فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن.. وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... 😍👀 داشتم به وحید نگاه میکردم.. دلم خیلی براش تنگ شده بود.یازده ماه بود که از کار جدید وحید میگذشت.تو این یازده ماه،وحید رو اونقدر کم دیده بودم که دلم برای تماشا کردنش هم خیلی تنگ شده بود.️☺💓 فرداش وحید گفت: _آماده بشین بریم بیرون. همه آماده شدیم.رفت خونه آقاجون.به من گفت: _تو ماشین باش،الان میام. بچه ها رو برد تو خونه.بعد اومد.ناراحت بود و حرفی نمیزد.رفت امامزاده.یه جایی،تو صحن امامزاده نشستیم.گفت: _زهرا،از ازدواج با من پشیمونی؟😊 گفتم: _نه.😇 -تمام مدتی که دنبالت میگشتم،اون موقعی که اومدم خواستگاریت،اون مدتی که منتظرت بودم همیشه دلم میخواست کنار من خوشبخت باشی.️☝هیچ وقت دلم نمیخواست اذیتت کنم،آزارت بدم یا تنهات بذارم ولی عملا همه ی این کارها رو کردم..😒چند وقته هرچی فکر میکنم، میبینم روزهای تنهایی و نگرانی تو خیلی بیشتر از روزهای باهم بودنمون بوده.. زهرا من اگه یک درصد هم احتمال میدادم زندگیت با من اینجوری میشه هیچ وقت بهت پیشنهاد ازدواج نمیدادم.😔 -وحید،من خیلی دوست دارم..من از زندگیم راضیم..️☺کنار شما خوشبختم.. اگه به گذشته برگردیم بازهم باهات ازدواج میکنم.😍 -...کارم خیلی سخت شده ولی اصلل تمرکز ندارم.😒همش فکرم پیش تو و بچه هاست.چند بار بخاطر حواس پرتی نزدیک بود،جان نیرو هام رو به خطر بندازم.😔خیلی تو فشارم.نه به کارم میرسم،نه به زندگیم.درسته هیچ وقت گله نمیکنی، غر نمیزنی،شکایت نمیکنی.. درسته که در دیزی بازه ولی این گربه حیا سرش میشه.😒 از حرفش خنده م گرفت.😁گفتم: _قبلا دو بار بهت تذکر دادم درمورد همسرمن درست صحبت کن.یه کاری نکن عصبانی بشم که کاراته بازی میکنمم ها.😆👊 لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تموم شد. -زهرا،من شرمنده م.نمیدونم باید چکار کنم.😓 -ولی من میدونم...وحید سابق نباش.😌 سؤالی نگاهم کرد.گفتم: (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت صد و هفتاد و دوم _قبلا وقتی از سرکار میومدی خونه،فقط به ما فکر میکردی،وقتی میرفتی سرکار به کارت فکر میکردی.اما الان مسئولیت آدم های دیگه رو هم داری.پس مجبوری همیشه به اونا فکر کنی حتی وقتی خونه هستی...وحید،من انتظار ندارم که همیشه کنارم باشی ولی ازت میخوام از اینکه کنارت هستم ناراحت نباشی.😊همه ی دلخوشی من اینه که کنارت باشم.من میخوام باعث باشم نه عذاب وجدانت.من از اینکه ناراحت باشی،کار سختی داری یا زخمی میشی ناراحت نمیشم.اتفاقا وقتی تو همچین مواقعی بتونم بهت آرامش بدم احساس بودن میکنم.من وقتی کنارت احساس مفید بودن کنم، خوشبختم.😊 تمام مدت وحید به زمین نگاه میکرد ولی بادقت به حرفهای من گوش میداد. حرفهام تموم شده بود ولی وحید هنوز فکر میکرد.مدتی گذشت. -وحید😍 منتظر بودم به من نگاه کنه.بدون اینکه به من نگاه کنه لبخند زد و گفت: _منم خیلی دوست دارم..خیلی. بعد به من نگاه کرد.هر دو مون لبخند زدیم.️☺️☺ رفتیم ناهار جگر خوردیم؛دو تایی.😋😋بعد رفتیم دنبال بچه ها. از اون روز به بعد وحید تقریبا هر شب میومد خونه.دیر میومد ولی میومد. وقتی هم که میومد گاهی با تلفن صحبت میکرد.میگفت یکی از نیرو هام مأموریته کار واجبی براش پیش میاد،لازمه باهام مشورت کنه.حتی موقع خواب هم گوشیش دم دستش بود.. یه روز تعطیل رفتیم پیک نیک...🌳 وحید داشت وسایل رو از صندوق عقب ماشین درمیاورد.منم کنار ماشین مراقب بچه ها بودم... جوانی به ما نزدیک میشد.همسرش دورتر ایستاده بود.احتمال دادم برای کمک به وحید داره میاد.وحید سرش تو صندوق عقب بود.جوان کنارش ایستاد و احترام نظامی گذاشت و بلند گفت: _سلام قربان.😊✋ وحید جا خورد،خواست بلند بشه سرش محکم خورد به در صندوق عقب.😣من به سختی جلوی خنده مو گرفته بودم.🙊 جوان بیچاره خیلی ترسید.گفت: _جناب سرهنگ،چی شد؟😨 وحید سرشو از صندوق عقب آورد بیرون.خنده شو جمع کرد،🙊😠خیلی جدی گفت: _رسولی دو هفته میری مرخصی تا نبینمت.فهمیدی؟😠 جوان که اسمش رسولی بود خیلی ترسید.گفت: _قربان ببخشید من..😰 وحید پرید وسط حرفش و گفت: _اگه یکبار دیگه بگی قربان من میدونم و تو.😠 من حسابی خنده م گرفت.آقای رسولی هم حسابی ترسید و نگران شد.گفت: _جناب سرهنگ میخواستم..😢😰 دوباره وحید پرید وسط حرفش و محکم گفت: _رسولی،یک ماه میری مرخصی.😠☝ وحید با همکاراش طوری رفتار میکرد و از عشق به کار میگفت که برای همه شون مرخصی تنبیه بود.️✌ طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود... به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت😞😨و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم: _آقاسید،کوتاه بیاین.😊 با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم. آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد.🤗آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.😳 وحید گفت: _رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو... ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
مهدی یار: 💠امام زمان از ما خیلی توقع دارند 🔶 🔷ما در زمانی قرار گرفته ایم که به آن آخر الزمان میگویند؛ به خاطر این که صد و بیست و چهار هزار پیامبر آمدند و بعد از آنها سیزده معصوم آمدند زندگی کرده اند و رفته اند و همه شان تا آخرین لحظه عمرشان را وقف هدایت بشریت کرده اند و تمامی راه های هدایت را نه تنها نشان داده اند. بلکه آن را با خون دل ها و سختی هایی که در این مسیر کشیده اند مثل لقمه جویده شده در کام ما قرار داده اند و سختی ها و پیچیدگی هایش را آسان کرده اند و رفته اند 🔶و حالا ما در زمان حکومت آخرین آن ها یعنی قرار گرفته ایم آقایی که آمده است زحماتی که پدرانش کشیده اند را به ثمر برساند. 🔶ظهور حرکتی جمعی 🔷امام زمان نمی خواهد به تنهایی این کار را انجام دهد؛ بلکه اگر قرار بود تنهایی کار کند پدرانش هم میتوانستند انجام دهند و لازم نبود کربلاها به پا شود بلکه می خواهند بشریت با رقبت خودش به سمت خوبی ها و از بین رفتن ظلم حرکت کند. 🔶انسانها دو دسته می‌شوند 🔷در آخر زمان با این اتمام حجتی که تمامی انبیا و امامان انجام داده اند دیگر جای حرفی باقی نگذاشته اند تا جایی که باغیبت امام زمان هم باز راه روشن است و آدم ها به دو دسته تقسیم می شوند و دیگر کسی نمیتواند بی تفاوت باقی بماند 🔶دسته اول کسانی هستند که هدایت را پذیرفته اند 🔷و دسته دوم کسانی هستند که از این هدایت الهی سر باز زدند و در مقابل تمامی انبیا و امامان ایستاده اند و پرچم دشمنی در دست گرفته اند و عده ی زیادی از مستضعفین جهان را به غل و زنجیر کشیده اند و حق انتخاب را از آن ها گرفته اند 🔶این دو دسته هردو در اوج قرار گرفته اند که در احادیث داریم که در آخر زمان ظلم و ستم فراگیر می شود و در مقابل خوب ها غربال می شوند تا جایی که ذره ای بدی در وجودشان نماند و حالا ما مانده ایم و این مسیر دو راهی و هر کدام را هم اگر انتخاب کنیم در آن به اوج خواهیم رسید. 🔶توقع امام از بچه شیعه ها 🔷امام زمان از مستکبرین و مستضعفین جهان توقع ندارد بلکه از ما بچه شیعه ها که مسیر هدایت را انتخاب کرده ایم توقع دارد در راهی که هستیم به کمال برسیم تا بتوانیم بار حکومت جهانی را به دوش بکشیم و از پرچمداران و فرماندهان او شویم. ✅پس بیاییم از نیمه شعبان امسال خود را برای داشتن کوچک ترین بدی و کوتاهی و نداشتن بزرگ ترین کمالات و خوبی ها مواخذه کنیم که ندای هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنیِ امام زمان (ع) در عالم پیچیده است
مهدی یار: 💠بزرگ ترین کاری که می شود برای نیمه شعبان و ظهور انجام داد: 🔶 اگر ظهور را مثل یک بمب فرض کنیم که نخی به آن متصل است وظیفه ی ما این است که با کبریت وجود خودمان نخ را به آتش بکشیم تا بمب منفجر شود 🔷 ما چیزی نیست جز و و که وجود ما را نورانی میکنند و این نور است که زمینه ساز انفجار نور می شود و اوج نورانیت وجود ما موقعی است که به برسیم و مضطرانه دعا کنیم 🔶 🔷 یعنی این که بفهمیم تمامی وجودمان وابسته به امام است بلکه تمام عالم وابسته به امام است و تمامی خیر ها از طریق امام به ما میرسد و تمامی بلاها به وسیله ی او از ما دفع می شود و بتوانیم حقیقتا نیازمان را به امام زمان احساس کنیم. 🔶و با این معرفت باید خالصانه و مضطرانه از خدا خواهش کنیم که حجاب های بین ما و امام مان را بردارد تا بتوانیم مستقیما از نور و خیرات و برکات وجود امام زمانمان بهره مند بشویم نه تنها ما بلکه تمامی عالم از وجود با برکت حضرتش بهره مند شوند و امیدمان تنها به خدا باشد و مطمئن باشیم که خدا دعای ما را اجابت می کند. 🔷با این حال اگر برای ظهور دعا کنیم و از خدا بخواهیم که نه تنها خودمان را نورانی کند بلکه با ظهور، عالم را نور افشانی کند خدا قطعا دعای ما را مستجاب می کند یا در همان موقع یا در وقتی دیگر. 🔶 🔷اما اگر در همان موقع ظهور اتفاق نیفتاد ما که آتش و نور وجود خودمان و اطرافیان‌مان را شعله ور تر کنیم تا بلاخره بمب فرج بترکد و فرج به اراده خدا تحقق یابد 🔶و خداوند هم چون اضطرار بنده اش را به ظهور و امام زمانش میبیند به بنده اش همان خیرات و برکات و نورانیتی را عنایت می کند که اگر ظهور میشد و حجاب ها برداشته می شد به آن خیرات و برکات و نورانیت می رسید. و به این می گویند قبل از تحقق فرج کلی که در احادیث هم آمده است. ❤️امام مهدی علیه السّلام: أكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجيلِ الفَرَجِ فَإنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم. براى تعجيل در فرج بسيار دعا كنيد ، که در  فرج من فرج شما نيز هست. پس بیاییم نیمه شعبان امسال مضطرانه برای ظهور دعا کنیم که این بزرگ ترین کاری است که میتوانیم برای فرج آقا و مولایمان امام زمان (ع) انجام دهیم 🌺أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوءَ
مهدی یار: 💠چگونه از اصحاب خاص امام زمان شویم⁉️ 🔷در اولین قدم باید متوجه بزرگی و عظمت مقصد باشیم. ما می خواهیم یار کسی شویم که تمامی انبیاء و اولیاء و معصومین منتظرش بودند و به عشق او زندگی میکردند. کسی که طاووس اهل جنت است و عطریست حاصل از تمامی گل های عالم یعنی تمامی کمالات انبیاء و معصومین در او جمع شده است.کسی که امام حسین (ع) و امام صادق(ع) در مورد او فرموده اند : اگر زمان او را درک کنم، در تمام عمرم به او خدمت خواهم کرد. 🔷مقام یاری او مقامیست که هر فرد عاقلی آرزویش را دارد و حسرتش را می خورد ولی سوال اینجاست که پس چرا کسی به این مقام نمیرسد یا کمتر کسی به این مقام میرسد⁉️ 🔶پاسخ این است خداوند متعال به خاطر این که هر کسی به این مقام شریف دست پیدا نکند بلکه فقط مخلصین حقیقی به این مقام برسند سختی هایی در راه رسیدن به این مقام قرار داده که اکثریت کسانی که آرزوی این مقام را دارند وقتی به این سختی ها میرسند جا میزنند و از رسیدن به مقصد منصرف میشوند و فقط به حسرت خوردن اکتفا می کنند. ✅ولی عده ای هم هستند که شیرینی وصال محبوب، هر تلخی ای را از کامشان برده و به عشق او حاضرند هر سختی ای را به جان خود بخرند و جان و مال و خوانواده ی شان را فدای حضرتش کنند. 🔷آری او انقدر دلبر است که برای یارانش دلی نمی ماند که بخواهد متوجه سختی ها بشود بلکه همه ی توجه شان معطوف به او و رضایتش است. ✅بیاییم با زیاد کردن و حضرتش در دلمان سختی های این مسیر را برای خودمان آسان کنیم تا بتوانیم باری هرچقدر کم از روی دوشش برداریم و پیش او رو سفید شویم. اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲🌺
https://goo.gl/yMocU9 بزنید‌سوپࢪایز‌میشید🌺✨😍☝️ پیـــشاپـــیش‌عیدتـــون‌مباࢪڪ..❣🌱🌸 @nasle_jadideh_Englab
هدایت شده از ناشناس ISTAFAN
نمیخوام صحبتم بر سر افراط و تفریط باشه یا بر سر جو زدگی و علاقه اما چرا؟! چرا این اتفاقات که افتاد برای هیچ***مهم نبود چرا هیچ***ندید اون ادمایی رو که تا پای جونش وایساده چرا داریم از پست خنجر میزنیم!؟ چرا اون دختر مخالف نظام با گوش دادن هفت تیر حامد زمانی عاشق ایران شد ولی بعضیا از اقایون به ظاهر خودی دارن دفع میشن چرا یهو همه چی عوض شد جای مخالف و موافق تغییر کرد یه بچه قرتی اهنگ حماسی زمانی گوش میده و بچه حزب الهی مخالف خوندن برای نظامه!!!! بچه قرتی ازش حمایت میکنه و بچه حزب الهی بایکوت میکنه!!! اینا همون ادماین که پشت روشون معلوم نیست اینور یه چی میگن وقتی میان تو صحنه ع***اون رو عمل میکنن! با این حال اونا موفق نشدن و نمیشن شما برو ببین کجای ایران بوده که یه خواننده به تعداد زیادی کنسرت مردمی داشته باشه کجا دیدی نیست اقایون خانوما نیست! و میبینیم که همین کنسرت ها وسیله ای شد برای نشون دادن بخش ***یری از طرفداری حامد این نشون دهنده چیه کجا دیدی طرفدار یک سلبریتی از اینکه اسم فرد مورد علاقه اش بسته بشه در اینستا خوشحال بشه؟! ولی همه ما با بسته شدن اسم اون خوشحال شدیم چون که نشون دهنده قدرتش بود! ایران هیچوقت نمیتونه کسیرو مثل زمانی تربیت کنه این یه حقیقته و تنها درخواست من از مسئولان برای اول و اخرین بار لغو بایکوت حامد است! ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ عالیه خوشم اومد 👍 بارک الله 👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا