👌🌷
جملاتی زیبا از حضرت علی علیه السلام
1. مردم را با لقب صدا نکنید.
2. روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.
3. خدا را همیشه ناظر خود ببینید.
4. لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.
5. بدون تحقیق قضاوت نکنید.
6. اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.
7. صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید.
8. شجاع باشید،مرگ یکبار به سراغتان می آید.
9. سعی کنید بعد از خود،نام نیک بجای بگذارید.
10. دین را زیاد سخت نگیرید.
11. با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.
12. انتقادپذیر باشید.
13. مکار و حیله گر نباشید.
14. حامی مستضعفان باشید.
15. اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد،از او تقاضا نکنید.
16. نیکوکار بمیرید.
17. خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.
18. فحّاش و بذله گو نباشید.
19. بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.
20. رحم دل باشید.
21. با قرآن آشنا شوید.
22. تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید.
23. گریه نکردن از سختی دل است.
24. سختی دل از گناه زیاد است.
25. گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.
26. آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.
27. فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.
28. محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست
( نهج البلاغه)
از امام علی (ع) پرسیدند واجب و واجبتر چیست؟
نزدیك و نزدیكتر كدامند؟ عجیب و عجیبتر چیست؟ سخت و سخت تر چیست؟ فرمود : واجب اطاعت از الله و واجبتر از آن ترك گناه است. نزدیك قیامت و نزدیكتر از آن مرگ است. عجیب دنیا وعجیبتر ازآن محبت دنیاست. سخت قبر است وسخت تر از آن دست خالی رفتن به قبر است.
اگر دوست داشتی این کلام امیر المومنین رو برای چند نفری بفرست معجزه نداره ولی ثواب داره 🌺
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨)
✅ میدانید ماجرای شعر مشهور '' با آل علی هر که در افتاد ور افتاد '' چیست و این اثر از چه کسی هست؟
این شعر را سید اشرف الدین حسینی ( مدیر نشریه نسیم شمال) خطاب به نیکلای اول تزار روسیه سرود...
بعد از اینکه نیکلای فرمان داد که حرم مطهر رضوی (علیه السلام) گلوله باران شود وگفت حرم را زیرورو میکنم تا ببینم چه کسی جلوی مرا میگیرد؟؟
بحالت مستی توهین میکرد . دین و مذهب شیعه را نشانه گرفته بود. اما همان شب بطور ناگهانی که هیچ پزشکی علتش را نفهید به درک واصل شد.
صبح که منتظر دستورش بودن با جنازه او روبرو شدن و اکثریت فرماندهان او یا جنون گرفتن یا فرار کردن ، بعضیها هم بقدرت اهل بیت سلام الله علیهم پی برده و متاثر شدن.
در همان روز بطور نا باورانه طبع شعر اقا سید اشرف الدین شعله ور میشه...
شعر کامل را بدین ترتیب سرود👇
دیشب به سرم باز هوای دگـر افتـاد
در خواب مرا سوی خراسان گذر افتاد
چشمم به ضریـح شه والا گهر افتاد
این شعر همان لحظه مرا در نظر افتاد:
با آل علی هرکه درافتـاد، ورافتاد
این قبر غریبُ الغُـرَبا، خسرو طوس است
این قبر مُعین الضعفا، شمس شموس است
خاک در او ملجأ ارواح و نفـوس است
باید ز ره صدق بر این خاک درافتاد
با آل علی هرکه درافتاد، ورافتاد
حـوران بهشتی زده اندر حرمش صف
خیل ملَک از نور، طبقها همه بر کف
شاهـان به ادب در حرمش گشته مشرف
اینجاست که تاج از سر هر تاجوَر افتاد
با آل علی هر که درافتاد، ورافتاد
اولاد علی شافع یوم عرصاتند
دارای مقامات رفیـعُ الدرجاتند
در روز قیامت همـه اسباب نجاتند
ای وای بر آن کس که به این آل درافتاد
با آل علـی هـرکه درافتاد، ورافتاد
کام و دهن از نام علی یافت حـلاوت
گل در چمن از نام علی یافت طراوت
هر کس که به این سلسله بنمود عداوت
در روز جزا جایگهش در سقر افتاد
با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد
هرکس که به این سلسله پاک جفا کرد
بد کرد و نفهمید وغلط کرد و خطا کـرد
دیدی که یزید از ستم و کینه چهها کرد
آخر به درک رفت و به روحش شرر افتاد
با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد
ای قبله هفتم که تویی مظهر یاهو
ای حجت هشتم که تویی ضامن آهو
ما جمله نمـودیم به سوی حرمت رو
از عشق تو در قلب و دل ما شرر افتاد
با آل علی هرکه درافتاد، ورافتاد✌✌
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
«تو خوب باش»
کسی ندید، خدا که میبینه!🌵💛
☆☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
دل نگران نباش...!
رحمت خدا شاید تأخیر داشته باشه
اما حتمی است🔔💛¤¤¤¤¤
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت چهل و پنجم برگشتم و از اونجا رفتم. سه ماه بعد مامانم گفت: _یه خواستگار جدید
#هرچی_تو_بخوای
پارت چهل و ششم
گفت:
_حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو
نه.😒🌷
چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم
پایین و گفتم:
_هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،😞مامان
شکسته تر میشه،😞زنت هزار بار پیرتر میشه.😞منم نه روزی هزار
بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.😞میدونم اگه با آقای رضاپور
ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای
بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.
گرچه واقعا
دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته
باشین ولی اگه..😒
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع
بهشون جواب رد بدم...🙈
همه ساکت بودن.محمد گفت:
_مطمئنی؟؟😒
جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد....😅
باحالت پشیمونی و گریه گفتم:
_با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..😒😢
چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم:
_بله😁🙈
همه زدن زیر خنده....😃😄😁
مامان گفت:
_خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی..
مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال🍊 برداشت.
فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.😱😃
پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم.
باتعجب و ترس به محمد گفتم:
_قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی
میشدم.😁😝
محمد باخنده گفت:
_حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.😁🍊
به بابا نگاه کردم...
با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.🙈سرمو انداختم پایین و رفتم تو
اتاقم.😅🙈
شب خاستگاری شد..
محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو
هال...
طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.😊👌
تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.👀🙈
حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن.
به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😒
صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ
شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن.
محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.🙈
بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم.
اواخر دی ماه بود️☁️❄ و نمیشد رفت تو حیاط.
به ناچار رفتیم اتاق من..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت چهل و هفتم
همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد... 👀
اتاق من حدودا چهار متر در چهار متر مربعه.رو به روی در میز تحریر و
چند قفسه چوبی کتاب📚 هست.
کنار در چسبیده به دیوار تخته.رو به روی تخت یه پنجره ست.زیر پنجره،یه
مبل دو نفره هست.قبله ی✨ اتاقم رو به پنجره ست..
روی یه دیوار یه عکس رهبری🇮🇷 مرکز😍و اطرافش...
عکس شهید خرازی،🌷
شهید همت،🌷
شهید احمد کاظمی،🌷
شهید جهان آرا🌷 رو چسبوندم.
یه گل مصنوعی🌸هم کنار میز تحریرم گذاشتم و یه گلدان حسن یوسف🌺
هم جلوی پنجره.فضای اتاقمو خیلی دوست دارم.
خوب که اتاق رو بررسی کرد،راهنماییش کردم روی مبل بشینه.
خودم هم رو صندلی میز تحریرم نشستم.
سرش پایین بود،گفت:
_من تجربه خواستگاری رفتن ندارم،اما شنیدم اول خانم ها سوالهاشون رو
میپرسن.😊ولی میشه قبل از اینکه شما سوالهاتون رو شروع کنید،من یه
سوالی بپرسم؟
-بفرمایید.
-چرا عکس این چهار شهید بزرگوار رو به دیوار اتاق تون زدید؟🤔
-این شهدا، #دوستان نزدیک من هستن...آدم باکسی دوست میشه که بخواد
#شبیه_ش باشه.من عکس شهید همت و جهان آرا رو به دیوار اتاقم زدم چون
حتی از عکس شون هم معلومه چقدر #محجوب و #باحیا هستن،اونقدر که
مشخصه #دوست_ندارن حتی به عکس شون هم #خیره بشیم.منم میخوام
اینطور باشم.️☝️
-چرا این عکس شهید خرازی رو زدید؟
- #لبخند همیشگی شهید خرازی معروف بوده و هست.این عکس برای وقتیه
که خبر شهادت سه تا از دوستانش رو بهش گفتن..معلومه که چقدر#ناراحته..شاید ناراحته چون از دوستانش جامونده.. شهید کاظمی هم از
دوستانش دیرتر شهید شد.ولی معنیش این نیست که این بزرگواران اون موقع
#لایق شهادت نبودن..زنده موندن چون زنده بودنشون #مفیدتر بود.چون هنوز
کارهایی بود که باید انجام میدادن..حتی زنده بودنشون هم کمتر از شهادت
#نبود..میشه نفس کشیدن هم ثواب شهادت داشته باشه.
-که اینطور..بسیارخب شما سوالهاتون رو بفرمایید.😊
-شما چرا میخواید ازدواج کنید؟
یه کم مکث کرد.بعد گفت:
_الان شما دلیل فلسفی میخواین یا مثلا...
-من دلیل شما رو میخوام بدونم،اگه فلسفیه،همون رو بگید،اگه غیر فلسفی هم
بفرمایید.
-دلیل هرکسی برای ازدواج به طرز فکرش و #سبک_زندگیش بستگی
داره...طرز فکر و سبک زندگی من خداست.من میخوام ازدواج کنم چون
میخوام #بنده_ی_بهتری باشم برای خدا.من میخوام کسی رو تو زندگیم داشته
باشم که بهم بگه نقطه ضعف های #بندگی کردنم،چیه.
-چرا من؟🤔
-چون میدونم #شماهم براتون مهمه که بنده ی خوبی باشین.اینکه برای شما هم
این مسأله مهم باشه باعث میشه به منم بیشتر کمک کنید تا کسیکه اصلا
اینطوری فکرنمیکنه.👌
-اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟😧🤔
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت چهل و هشتم
-نه.☝ازدواج یه رابطه #دوطرفهست .پیشرفت زن باعث پیشرفت مرد میشه
و همینطور پیشرفت مرد باعث پیشرفت زن.👌من همیشه دلم میخواست با
کسی ازدواج کنم که همچین #هدفی از ازدواج داشته باشه.چون به نظرم کسی
که #خدا براش مهمه دیگه بداخلاقی و خیانت و کارهای ناشایست دیگه هم
انجام نمیده.
من خصوصیات اخلاقی امین رو تا حد زیادی میشناختم...
بخاطر همین سؤالهای معمول رو لازم نبود بپرسم...😇
وقتی سؤالهامو پرسیدم و امین خیلی خوب جواب داد،
گفتم:
_یه مسأله ای که خیلی برای من مهمه داشتن #روزی_حلال هست.نه اینکه
در همین حد که مطمئن باشم حرام نیست، برام کافی باشه،نه..️☝باید مطمئنا
حلال باشه.میدونید که این دو تا با هم فرق داره.گاهی آدم نمیدونه حرامه یا
نه.من میخوام #مطمئن باشم حلاله .البته #انتظار هم ندارم دونه گندم رو از
ابتدا بررسی کنید.
-جالب بود برام.👌
-حتی اگه #درآمد_کم_باشه مهم نیست ولی همون کم باید یقینا #حلال
باشه..قبول میکنید؟️☝
-خیلی خوبه.😊👌 انشاءالله که بتونم ولی اگه جایی کوتاهی شد،دلیل بر بی
توجهی نذارید. #تذکر بدید حتما سعی میکنم اصالح بشه.
-من سؤال دیگه ای ندارم.اگه شما مطلبی دارید،بفرمایید.
باتعجب گفت:
_واقعا سؤال دیگه ای ندارید؟!!😳🤔
-نه.
-در مورد سوریه رفتن من چیزی نمیخواین بگین؟!!!😧
-واقعا سؤالی نداشتم ولی الان یه سؤالی برام پیش اومد..شما نگران نیستین که
دلبستگی های بعد ازدواج #مانع سوریه رفتن تون بشه؟
چیزی نگفت....
سکوتش طول کشید.یعنی به این موضوع فکر نکرده بود.سرش پایین بود.
-آقای رضاپور
چیزی نگفت.تکان هم نمیخورد.نگران شدم...
-آقای رضاپور..حالتون خوبه؟😥
جواب نمیداد....
بلند شدم برم محمد رو صدا کنم.نزدیک در بودم که گفت:
_خانم روشن.
برگشتم سمتش.هنوز سرش پایین بود.
گفت:
_خوبم.نگران نباشید...
بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت:
_از اولی که اومدم،منتظر بودم شما یا خانواده تون در این مورد چیزی بگین.
برام مهم بود #اولین مطلبی که در این مورد میگین چی هست و چجوری
میگین. خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم جز سؤالی که پرسیدین.😊👌
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت چهل و نهم
-یعنی به این موضوع فکر نکرده بودید؟😧
-بهش فکر کرده بودم ولی انتظار پرسیدنش از جانب شما،اونم به عنوان اولین
سؤال نداشتم.🙈
-انتظار داشتین چی بگم؟😧
-هرچیزی جز این...🙈
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اگه حرف دیگه ای نیست بریم پیش بقیه.😊
دو هفته #وقت گرفتم،...
نه برای فکر کردن. مطمئن بودم امین خیلی خوبه ولی مطمئن نبودم میتونم تو
#جهادش کمکش کنم.😧🤔
من دو هفته وقت گرفتم تا #به_خودم فکر کنم.تا ببینم میتونم مانعش نباشم و
#پرپروازش باشم.😓😥
دو هفته گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم و خیلی از خدا #کمک خواستم.✨🙏
دو ساعت قبل از اینکه خاله ی امین تماس بگیره،..
مامان اومد تو اتاقم.داشتم نمازمیخوندم. وقتی نمازم تموم شد،مامان کنارم
نشست و گفت:
_به نتیجه رسیدی؟😊
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_مامان،حلالم کنید،شما بخاطر من خیلی اذیت
میشین...😊من...میخوام...با..آقای رضاپور.... ازدواج کنم.🙈😬
جونم دراومد تا تونستم بگم...
مامان پیشونیمو بوسید و گفت:
_انشاءالله خوشبخت بشی.😊
بعد رفت بیرون.بلند شدم و دوباره نماز خوندم... ️☺💖✨
یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم...
قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،🙈پنج فروردین جشنی خونه بابا
بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.️☺💕امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین
داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم.💝👌
اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک 🎁بهم داد و گفت:
_اینو امین داده برای شما.😊
وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق😍💍 زنانه بود.خیلی زیبا
بود.️☺😍زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود:
✍با ارزش ترین یادگاری مادرم.✍
انگشترُ به دستم کردم.خیلی به دستم میومد.️☺️
برای عقد بزرگترها همه بودن....
عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی
من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون.
محضر خیلی شلوغ شده بود...
قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم،
تو دلم گفتم ✨ #خدایا خودت خودت میدونی من کی ام.😞فقط تو میدونی
من چقدر گناهکارم.😞اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،😞کمکم کن
#آبروی_دینت باشم.🙏✨
-عروس خانم آیا وکیلم؟
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاهم
تو دلم گفتم✨ #خدایا با اجازه ی #خودت،با اجازه ی #رسولت(ص) ،با
اجازه ی #اهل بیت رسولت(ع) ،با اجازه ی #امام زمانم(عج) ، گفتم:
_با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپور👣وهمسرشون.. بله...💖☺
صدای صلوات بلند شد.
امین هم بله گفت️☺ و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم
حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن.
💓امین💓و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم
رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...🙈
منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.️❤🙈
جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و
مجعدی داشت.️☺کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ
بود.😍
اقرار کردم خیلی دوستش دارم.😍
مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت:
_بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.😉
امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.️☺😅به
بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن...
از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم
تو ابرها.😬🙈
سوار ماشین امین شدم...
فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت:
_کجا برم؟😊
-بریم خونه ما.️☺️☝
دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س) پیش پدرومادرش...
گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست #نداشتم همه #نگاهم کنن.
ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی
سفید بود و #جلب_توجه میکرد.
گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س).
تو مسیر همش به امین نگاه میکردم👀❤ ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد.
بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.😇
یک ساعت که گذشت بالبخند گفت:
_خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.😍😉
دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم
شخص استفاده نکنه.🙈میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم
بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طوالنی تر میشه.😬پس خودم
باید کاری میکردم.
گرچه #خیلی_برام_سخت_بود ولی امین #همسرم بود و معلوم نبود چقدر
کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.
دل و زدم
به دریا و گفتم:
_امین.️☺
بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت:
_بله.😐
این جوابی که من میخواستم نبود.🙁شاید زیاده روی بود ولی من وقت
نداشتم.دوباره گفتم:
_امین.️☺
بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت:
_بله.😊
نه.این هم نبود.😕برای سومین بار گفتم:
_امین.️☺
نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت:
_بله😊
خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.🙈برای بار چهارم گفتم:
_امین.️☺
چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت:
_بله😠☺
نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:😌
ادامه دارد...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#رهبرانه
جانمبهفدایت...✋
اولصبحیباحضࢪتآقا..چهشود...
دلتانشاد..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#فرازےازنهجالبلاغھ!(:🖐🏾🍂
#تلاشدرطـٰاعتوبندگے
بترسڪھخداوندتورابهھنگـامگناھـٰان
بنگرد.
ودرطاعتخویشنیابدآنگاھاززیانڪارانی؛
هرگاھنیرومندشدےتوانترادرطاعت
پروردگار
بھڪارگیروهرگاهناتوانگشتیناتوانیرا
درنافرمانیخداقراردھ👀🔗!
-حڪمت38
#اللهمعجلالولیڪالفرج 🌱
#برای_آمدنش_کاری_کنیم
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
😈👺...
⚠️#شیطان یه دعایِ جوشنِ کبیر داره
ولی همش دو کلمـهاس‼️
😈همیشه به نوچههاش میگه تکرار کنین:
یا مایوس و یا مغرور⁉️
👈مواظب باشیم!
شیطان یا ما رو #مایوس میکنه یا #مغرور!
#استادپناهیان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
Separ (www.Next1.ir)(3).mp3
5.18M
#حامد_زمانی
سپر
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنـگرانـہ 🛎
از خــ💌ــدا پرسیدند
عزیزتریݩ بندگانـــــ نزد تو
چه ڪسانے هستݩد؟😍
خداوند ݪبخݩدزد و گــفټ❤
آݩها ڪه میتواݩݩد تلافے ڪڹڹد
اما به خاطر من میبخشند . .☺💌
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
"♥.🔐"
#شهیدآنہ
هیچگاهمستقیمبهنامحرمنگاهنمےکرد
وبهشدتمقیدوچشمپاکبود!✨
اوقاتےکهدرمهمانےهاۍخانوادگےبود
اگربانوانحضورداشتند،🧕
حریمشرعےرارعایتمےکرد.🌸
اگرجمعبابتموضوعےمےخندیدند
سرشراپایین..🍂
مےانداختومیخندید😄❤️'
#شهیدمحمدرضادهقانامیری💜
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
رفیق؟
سوادرسانهایتویجنگنرم،
حڪمبلدبودنکارباڪلاشینف
روتوجنگسختدارهها . . (:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
شماهایادتوننیستومنمیادمنیستچون
تواونزماننبودم...🤷🏻♂
ولےیهزمانیتوجبههیهفرماندهداشتیمبه
نامحاجاحمدمتوسلیانکہبخاطربکاربردن
یککلمهیفرانسوی"مرسی" توسطیک
رزمنده، توبیخشکرد
میدونینچــــــرا؟
چونمیگفتماانقلابکردیمکهفرهنگ طاغوتیوغربروازایرانخارجکنیم🇮🇷
فکرکردیمبگیم "مرسی"، "اوکی"!
دیگهکلاسمونمیره بالا؟ 🙄
انقلاب!بسیجیواقعےمیخواد
نهبسیجے غربزده.. 🖐🏻
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#بہوقتدلتنگی
میدانـے...
رسیدهامبہجایۍڪہوقتینباشـے،،
همہبودنهـاپوچـند..!
مۍشـودبیایۍ؟💔
بیاییوبـرسطرآخِـردفتـردلتنگۍهایـم
یڪ"تمـامشد،آمـدم"بنویسی:)🙂🌱
اللهـمعجـللولیڪالفرج🤍
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
~🕊
#شهیدآنہ
🌿#ڪݪام_شـھید💌
🌿میگفت:
گرطالبشهـٰادتـۍبدانکهنماز،
خوبهاولباشهوگرنههمهبلدنکهاول
غذابخورند،اولیهدلسیرچتکنند،اول
بخوابند! خلاصهاولهمهکاراشونو
انجاممیدنبعدنمازبخونند..❗️
کسےکهدنبالشهادتهبایداز
تمومِتعلقاتدنیادستبکشه..👋🏼
#شهید_محمدحسین_محمدخانی♥️🕊
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت پنجاهم تو دلم گفتم✨ #خدایا با اجازه ی #خودت،با اجازه ی #رسولت(ص) ،با اجازه ی
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و یکم
_امییییین.️☺
به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت:
_جانم😍
این شد.از ته دل لبخند زدم...😍
همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:
_دوست دارم.😍🙈
یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان...
سرم محکم خورد به داشبرد.🤕ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از
کنارمون رد میشدن.🚙🚌روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه
نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم
و با خنده گفتم:
_امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.😁😁
هیچی نگفت...
نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.😧😥فکر کردم سرش با شدت
خورده به فرمان.
آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم:
_امین،جان زهرا بلند شو.😨
سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.😢قلبم درد
گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود.
به من نگاه نمیکرد.
ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد...
از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.🚶♂یکم که دور شد،نشست رو زمین..
من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه.
احتمال دادم بخاطر این باشه که #ترسیده وقتی بخواد بره سوریه من #نتونم
ازش دل بکنم.😔💔
نیم ساعتی گذشت....
پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش
کنم،گفتم:
_من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم
نشم.نگران نباش.😒
دوباره بغضش ترکید...
من با تعجب نگاهش میکردم.😟دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری
شد.😭گفتم:
_چی شده؟ امین،حرف بزن.😭
یه نگاهی به من کرد...
وقتی اشکهامو دید عصبانی😠بلند شد و یه کم دور شد.
گیج نگاهش میکردم.😟🙁دلیل رفتارشو نمیفهمیدم.
ناراحت گفت:
_زهرا..حلالم کن.😞
سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر،
گفت:
_تو خیلی خوبی..😞خوش اخلاق ،مهربون ، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی
بگم کمه..😞ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری
کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم.😣😞
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و دوم
عجب!! پس عذاب وجدان داشت...️☺
سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد.
بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که #همسرم
بود و عاشقانه دوستش داشتم...
جا خورد.😒ست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.😊تو چشمهاش نگاه
کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم
شدیم،بالبخند گفتم:
_پس همدردیم.️☺
سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم:
_درد عشقی کشیده ام که مپرس.😌
جدی گفتم:
_تو که مجبورم نکرده بودی.😊
-ولی اگه من...😔
-اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.😌
بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم:
_درد عشقو دیگه.😉
لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.😞
-امین😊
-بله😞
باخنده گفتم:
_ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب
بدی؟️☺️☹
لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت:
_جانم😊
گفتم:
_نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخالق و مهربون و باحیا تو به
پدرومادرت معرفی کنی؟️☺😌
لبخندی زد و گفت:
_بریم.😍
اول رفتیم سر مزار مادرش.آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان
رضاپور.👣🌷
امین بابغض گفت:
_سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.میدونم عروستو بهتر از من
میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.😢😞
نشستم کنار امین.گفتم:
_سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.️☺
بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن
خوندیم.😍✨😍
گفتم:
_امین️☺
نگاهم کرد.
-جانم😍.
لبخند زدم.گفتم:
_بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم.
-چه قول و قراری؟
-هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم
باشیم. #تولحظه زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟😉
-باشه.
-یه قولی هم بهم بده.😌
-چه قولی؟
-هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از
رفتنت.😊☝
یه کم مکث کرد.گفت:
_یه هفته قبلش.؟!
بالبخند گفتم:
_مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!️☺😇
-قبول.😊
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و سوم
-آفرین.
رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش.
-این چی هست؟👀🎁
-بازش کن.
وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش
ترین یادگاری مادرش.
دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.💍لبخندی زد و به
انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه
میکردم.لبخند زدم.💍هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند
میزد.
بلند شد و گفت:
_بریم پیش بابام.👣🌷
اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم...
کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این
دنیا نموندین.😒کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو
این دنیا نباشم. #شهادت امین، #امتحان خیلی سختیه برای من.😔
رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه
کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت:
_همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!😁
لبخند زدم و گفتم:
_بازش کن.️☺
وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه
انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش
درست کنن.😌💍
دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم:
_بهش دست نزن.😠
باتعجب نگاهم کرد.
-مگه مال من نیست؟!!😳
جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش
که فهمید میخوام خودم دستش کنم.😍لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به
دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش
نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.️☺🙈
نماز مغرب رو همونجا خوندیم.✨✨
بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...😋😋
من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.😁☺
بعد شام منو رسوند خونه مون.
از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد...
سرمو بردم تو ماشین و گفتم:
_امروزم با تو خیلی خوب بود.😊
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین️☺
بامهربونی تمام گفت:
_جان امین😍
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_عاشقتم امین،خیلی.️☺😍
بالبخند گفت:
_ما بیشتر.😉
اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن....
ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار
میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم
ولی تو #رفتارمون مراقب بودیم.😇😌
تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)