eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
!(:🖐🏾🍂 بترس‌ڪھ‌خداوند‌تورا‌به‌ھنگـام‌گناھـٰان‌ بنگرد. و‌در‌طاعت‌خویش‌نیابدآنگاھ‌‌از‌زیانڪارانی؛ هرگاھ‌نیرومند‌شدے‌‌توانت‌را‌در‌طاعت‌ پروردگار‌ بھ‌ڪار‌گیر‌‌و‌هرگاه‌ناتوان‌گشتی‌ناتوانی‌را در‌نا‌فرمانی‌خد‌ا‌قرار‌دھ👀🔗! -حڪمت38 🌱 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
😈👺.‌‌.. ⚠️ یه‌ دعای‌ِ جوشن‌ِ کبیر‌ داره‌ ولی‌ همش دو‌‌ کلمـه‌اس‼️ 😈همیشه‌ به‌ نوچه‌هاش‌ میگه‌ تکرار‌ کنین: یا‌ مایوس‌ و‌ یا‌ مغرور⁉️ 👈مواظب‌ باشیم! شیطان‌ یا ما رو‌ میکنه‌ یا ! (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ 🛎 از خــ💌ــدا پرسیدند عزیزتریݩ بندگانـــــ نزد تو چه ڪسانے هستݩد؟😍 خداوند ݪبخݩدزد و گــفټ❤ آݩها ڪه میتواݩݩد تلافے ڪڹڹد اما به خاطر من میبخشند . .☺💌 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
"♥.🔐" هیچ‌گاه‌مستقیم‌به‌نامحرم‌نگاه‌نمےکرد وبه‌شدت‌مقید‌وچشم‌پاک‌بود!✨ اوقاتے‌که‌در‌مهمانے‌هاۍ‌خانوادگے‌بود اگر‌بانوان‌حضور‌داشتند،🧕 حریم‌شرعے‌رارعایت‌مےکرد.🌸 اگرجمع‌بابت‌موضوعے‌مےخندیدند سرش‌راپایین‌..🍂 مےانداخت‌ومیخندید😄❤️' 💜 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
رفیق؟ سواد‌رسانه‌ای‌‌توی‌جنگ‌نرم‌، حڪم‌‌بلد‌بودن‌کاربا‌ڪلاشینف‌ رو‌‌تو‌جنگ‌سخت‌داره‌‌ها . . (: (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
شماهایادتون‌نیست‌ومنم‌یادم‌نیست‌چون تواون‌زمان‌نبودم...🤷🏻‍♂ ولےیه‌زمانی‌توجبهه‌یه‌فرمانده‌داشتیم‌به نام‌حاج‌احمدمتوسلیان‌کہ‌بخاطربکاربردن یک‌کلمه‌ی‌فرانسوی"مرسی‌" توسط‌یک رزمنده، توبیخش‌کرد می‌دونین‌چــــــرا؟ چون‌می‌گفت‌ماانقلاب‌کردیم‌که‌فرهنگ طاغوتی‌وغرب‌روازایران‌خارج‌کنیم‌🇮🇷 فکرکردیم‌بگیم‌ "مرسی"، "اوکی‌"! دیگه‌کلاسمون‌میره بالا؟ 🙄 انقلاب‌!بسیجی‌واقعےمیخواد نه‌بسیجے غرب‌زده.. 🖐🏻 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
میدانـے... رسیده‌ام‌بہ‌جایۍ‌ڪہ‌وقتی‌نباشـے،، همہ‌بودن‌هـا‌پوچـند..! مۍشـود‌بیایۍ؟💔 بیایی‌و‌بـر‌سطر‌آخِـر‌دفتـر‌دلتنگۍ‌هایـم یڪ"تمـام‌شد،آمـدم"بنویسی:)🙂🌱 اللهـم‌عجـل‌لولیڪ‌الفرج🤍 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
~🕊 🌿💌 🌿میگفت: گرطالب‌شهـٰادتـۍبدان‌‌که‌نماز، ‌خوبه‌اول‌باشه‌و‌گرنه‌همه‌بلدن‌که‌اول ‌غذا‌بخورند،اول‌یه‌دل‌سیرچت‌کنند،اول ‌بخوابند! خلاصه‌اول‌همه‌کاراشونو‌ انجام‌میدن‌بعد‌نماز‌بخونند..❗️ ‌کسےکه‌دنبال‌شهادته‌بایداز تمومِ‌تعلقات‌دنیا‌دست‌بکشه..👋🏼 ♥️🕊 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت پنجاهم تو دلم گفتم✨ #خدایا با اجازه ی #خودت،با اجازه ی #رسولت(ص) ،با اجازه ی
پارت پنجاه و یکم _امییییین.️☺ به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت: _جانم😍 این شد.از ته دل لبخند زدم...😍 همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم: _دوست دارم.😍🙈 یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان... سرم محکم خورد به داشبرد.🤕ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن.🚙🚌روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم و با خنده گفتم: _امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.😁😁 هیچی نگفت... نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.😧😥فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان. آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم: _امین،جان زهرا بلند شو.😨 سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.😢قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود. به من نگاه نمیکرد. ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد... از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.🚶‍♂یکم که دور شد،نشست رو زمین.. من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه. احتمال دادم بخاطر این باشه که وقتی بخواد بره سوریه من ازش دل بکنم.😔💔 نیم ساعتی گذشت.... پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش.😒 دوباره بغضش ترکید... من با تعجب نگاهش میکردم.😟دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.😭گفتم: _چی شده؟ امین،حرف بزن.😭 یه نگاهی به من کرد... وقتی اشکهامو دید عصبانی😠بلند شد و یه کم دور شد. گیج نگاهش میکردم.😟🙁دلیل رفتارشو نمیفهمیدم. ناراحت گفت: _زهرا..حلالم کن.😞 سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر، گفت: _تو خیلی خوبی..😞خوش اخلاق ،مهربون ، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه..😞ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم.😣😞 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت پنجاه و دوم عجب!! پس عذاب وجدان داشت...️☺ سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد. بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که بود و عاشقانه دوستش داشتم... جا خورد.😒ست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.😊تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم: _پس همدردیم.️☺ سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم: _درد عشقی کشیده ام که مپرس.😌 جدی گفتم: _تو که مجبورم نکرده بودی.😊 -ولی اگه من...😔 -اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.😌 بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم: _درد عشقو دیگه.😉 لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.😞 -امین😊 -بله😞 باخنده گفتم: _ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟️☺️☹ لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت: _جانم😊 گفتم: _نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخالق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟️☺😌 لبخندی زد و گفت: _بریم.😍 اول رفتیم سر مزار مادرش.󠰼آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور.👣🌷 امین بابغض گفت: _سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.😢😞 نشستم کنار امین.گفتم: _سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.️☺ بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم.😍✨😍 گفتم: _امین️☺ نگاهم کرد. -جانم😍. لبخند زدم.گفتم: _بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم. -چه قول و قراری؟ -هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟😉 -باشه. -یه قولی هم بهم بده.😌 -چه قولی؟ -هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت.😊☝ یه کم مکث کرد.گفت: _یه هفته قبلش.؟! بالبخند گفتم: _مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!️☺😇 -قبول.😊 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت پنجاه و سوم -آفرین. رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش. -این چی هست؟👀🎁 -بازش کن. وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش. دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.💍لبخندی زد و به انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم.💍هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد. بلند شد و گفت: _بریم پیش بابام.👣🌷 اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین.😒کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. امین، خیلی سختیه برای من.😔 رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت: _همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!😁 لبخند زدم و گفتم: _بازش کن.️☺ وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن.😌💍 دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم: _بهش دست نزن.😠 باتعجب نگاهم کرد. -مگه مال من نیست؟!!😳 جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم.😍لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.️☺🙈 نماز مغرب رو همونجا خوندیم.✨✨ بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...😋😋 من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.😁☺ بعد شام منو رسوند خونه مون. از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم: _امروزم با تو خیلی خوب بود.😊 صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین️☺ بامهربونی تمام گفت: _جان امین😍 لبخند عمیقی زدم و گفتم: _عاشقتم امین،خیلی.️☺😍 بالبخند گفت: _ما بیشتر.😉 اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن.... ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو مراقب بودیم.😇😌 تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم: (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت پنجاه و چهارم _کجا بریم؟😍🤔 انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یا خونه ی خاله ش.ولی امین گفت: _دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم.😊 -بخاطر من میگی؟️☺ -نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم.️☺️❤دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم.دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم.️☺ از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم.... واقعا باباومامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن.مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن... باباومامان تنها بودن.وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن... اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود.😍😎 مشغول تدارک مراسم جشن عقد💍 بودیم... خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا.😊👌 روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه.😅همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد. رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها.ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای.😊☝من معتقدم رو باید بذاریم کنار. چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن،حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که باشه، نیست.️☺ گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم.بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما ✨"لبخند خدا"✨ مهم تر بود.. اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود.هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم... هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم.هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم.😍❤ تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد.️☺🙈 روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من میشدم... خیلی چیز ها ازش .چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من ازش یاد میگرفتم.😇😎 اواسط اردیبهشت ماه بود... یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود.️☺😁گفت: کلاس داری؟ -آره.😊 -میشه نری؟😅 -چرا؟چیزی شده؟ چون صداش خوشحال بود نگران نشدم. -میخوام حضوری بهت بگم.😍 دلم شور افتاد.... از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم.😥ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم.😣 -استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه.️☺🙈 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت پنجاه و پنجم دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود. -باشه.پس بعد کلاست میبینمت.😍 سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید. وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم.😔برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم.😀 به خودم نهیب زدم 😠 که مگه قرار نبود مانعش نشی؟😠☝مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟ 😠☝ نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه.بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.️☺اما امین ناراحت بود. باهم رفتیم پارک.🌳⛲روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام. میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم.😊بهش نگاه کردم و گفتم: _امین️☺ بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت: _جانم.😔 میخواستم بگم.بالبخند گفتم: _سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟️☺😇 امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _همونه نور بالا میزنی.پس شیرینی ت کو؟😋☹ بغض کرده بود...😳😢 نمیدونست چی بگه.ناراحت بود.😒به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم: _معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی.💕ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س) چی میشه؟💖اسلام چی میشه؟💖 امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن.️☺️☝ چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم: _من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها.😌😋 امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد...😁😄 انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم :زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم.😓😣 رو به روی من نشست... از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود. گفتم:کی میری؟ -هفته ی دیگه.😊 لبخند زدم و گفتم: _خیلی خوش قولی️☺ با لبخند جوابمو داد.😊 گفتم: _به کسی هم گفتی؟ -تو اولین نفری.😍 -ای ول بابا،تو خوش قولی معرکه ای.😇 دوباره لبخند زد.️☺ -به خانواده ت چطوری میگی؟😟 -روز قبل از رفتنم بهشون میگم.فعلا به روی خودت نیار.😎☝ -امین😊 -جان امین😍 ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
شبتون‌منوࢪبه‌نوࢪِ‌هادےِ‌راهِ‌‌دیـــن امام‌نقے(ع) 🌺🌷
بِسم‌ِࢪبِّ‌الحسین..☘🌸..✋
دوتاازالقاب‌امام‌زمان‌رومیدونیدچی هستن؟؟؟ «فرید»و«شرید» .....🙂 حتمامی‌گوییدچه‌القاب‌قشنگی😍 اماقسمت‌مهم‌اینکه‌متوجه‌معانیشون بشی !!! 😊 واقعاگفتن‌معانیشون‌آسون‌نیست 😔😞 ولی‌میگم‌شایدبیشتردعاشون‌کنیم 🤲 وانجوری بشیم‌ڪه‌ایشون‌میخوان....❤ «فرید» یعنی «تنها»...😞«شرید»!!!؟؟؟ بگم طاقتشو داری بشنوی....😭 بخداسخته گفتنش...💔 شرید یعنی «آواره»😭 حالاهروقت‌خواستی‌دعاش‌کنی یادغربت‌وتنهاییاش‌باش😔 امام‌علی‌«ع»باچاه‌دردودل‌میکرد😭 امام زمان«عج» باکی‌دردودل‌میکنه...💔 اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
هر‌زمان... جوانی‌دعای‌فرج‌مہدی"عج" رازمزمہ‌کند " همزَمان‌‌امام‌زمان"عج" دست‌هاےمبارڪشان‌رابہ سوۍ‌آسمان‌بلندمیکنندو‌ براۍ‌آن‌جوان‌دعامیفرمایند؛ چہ‌خوش‌سعادتندڪسانۍڪہ حداقل‌روزیۍیڪ‌باردعآۍفرج را‌زمزمہ‌میڪنند (: (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)